فراخيها و تنگناهاي سخن سعدي ميرجلالالدين كزازي
ما بدان خوي گرفتهايم كه همواره از نامآوران و بزرگانمان در پهنة ادب و فرهنگ و تاريخ به نيكي ياد كنيم و تنها شايستگيها و ارزندگيهاي آنها را ببينيم. اين خوي در جاي خود بسيار گرامي وگرانبهاست، اما آن زمان كه كار با پژوهش و دانشوري و سخنسنجي ميافتد سزاست كه به آن سوي ديگرنيز بنگريم و نگاهي بيافكنيم.
من خود از شوريدگان شيفتة سعدي شيرازم و كدامين ايراني است كه چنين نيست، اما گهگاه به هنگامخواندن نوشتهها و سرودههاي او در شگفت افتادهام كه آن سروده يا آن نوشته كه به تنگناي دچار است،چگونه ميتواند از آن سعدي سترگ باشد! سعدي در ناخودآگاهي تباري ما ايرانيان، در فرهنگ مردمي ما،فراتر از آن است كه تنها سخنوري باشد. سعدي كسي است كه پاية منش و بينش و روانشناسي و فرهنگ مارا ايراني ميريزد. از سوي ديگر سعدي يكي از آن دو خداوندگار سخن است كه اگر ما امروز بدينسان به اينزبان شكّرين و شيوا سخن ميگوييم اين برتري و نازش و شايستگيها را در گرو آن دو هستيم.
يكي از آن خداوندگاران سعدي است با آن سخن شورانگيز و شورخيز و شكر آميزش، دو ديگر، فرزانةفرهمند توس است، فردوسي فرخنده.
اين دو تنند كه شالودههاي زبان پارسي را ريختهاند. اگر اين دو در آسمان سخن ايران نميدرخشيدند،بيگمان امروز به شيوهاي ديگر پارسي را سخن ميگفتيم كه بيگمان چنين پخته و شيوا و شكّريننميتوانست بود، اما به هر روي زماني كه ما سخن سنجانه و دانشورانه مينگريم گاهي بايد نگاهي نيز بهكاستيها و تنگيها بيافكنيم. اما من نخست بايد دربارة فراخيهاي سخن سعدي گفتاري را فرا پيش شما بنهم.در اين باره نيازي نيست كه به فراخي چيزي بنويسيم زيرا كه خواست من از فراخيها در سخن سعدي همانشگرفيها، نغزيها و زيباييهاست كه سعدي را به آن پايگاه بلند در پهنة ادب و فرهنگ ايران و حتي جهانرسانيده است. من بسنده ميدانم كه تنها براي بازنمودن اين زيباييها و دلآراييها يكي از غزلهاي سعدي رابراي شما برخوانم و سپس نگاهي به آن سوي ديگر سخن كه تنگناهاست بيافكنم.
قيمت گل بود چون تو به گلزار آيي
|
و آب شيرين چو تو در خنده و گفتار آيي
|
اين همه جلوة طاووس و خراميدن او
|
بار ديگر نكند گر تو به رفتار آيي
|
چند بار آخرت اي دل به نصيحت گفتم
|
ديده بردوز نبايد كه گرفتار آيي
|
مه چنين خوب نباشد تو مگر خورشيدي؟
|
دل چنين سخت نباشد تو مگر خارايي؟
|
گر تو صد بار بيايي به سركشتة عشق
|
چشم باشد مترّصد كه دگر بارآيي
|
سپر از تيغ تو در روي كشيدن نهي است
|
من خصومت نكنم گر تو به پيكار آيي
|
كس نماند كه به ديدار تو واله نشود
|
چون تو لعبت ز پس پرده پديدار آيي
|
ديگر اي باد حديث گل و سنبل نكني
|
گر بر آن سنبل زلف و گل رخسار آيي
|
دوست دارم كه كست دوست ندارد جز من
|
حيف باشد كه تو در خاطر اغيار آيي
|
سعديا دختر انفاس تو بس دل ببرد
|
به چنين صورت و معني كه تو ميآرايي
|
به هر روي در آغاز گفتار، سعدي سترگ را با فردوسي فرهمند سنجيدم. زيرا كه گفتم پايهگذار زبانپارسي امروزين اين دو تنند به پاس آن روشني، رسايي، آيينه واري كه ويژگيهاي بنيادين سخنان آنان است.اگر ما بگوييم كه سعدي و فردوسي به زبان امروزين پارسي سخن گفتهاند، ديدگاهي بر گزاف نداشتهايم وداوري، بر خطا نيست. بسياري از بيتهاي سعدي و فردوسي را اگر ما بخواهيم به زبان امروزين پارسيبرگردانيم همان خواهد شد كه اين استادان در روزگار خود گفتهاند، اما اين سخن به آن معنا نيست كه تنگنا وپيچش و تاريكي و دشواري به هيچ روي در سرودههاي اين اوستادان اوستاد راه نجسته است. از ديد من نغزآن است كه آن چه گهگاه در سخن اين دو بزرگوار ماية تنگنا و تيرگي ميشود، از يك گونه است. اگر پيچشياست، بر ميگردد به ساختار نحوي جملهها. ما در سرودههاي سعدي و در سرودههاي فردوسي به بيتهاييساده، روشن و بيپيرايه از ديد واژگاني و زيباشناسي برميخوريم، اما به آساني راه به معناي آن بيتهانميبريم، چرا؟ زيرا كه ساختار نحوي بيتها پيچيده و آشفته و در هم ريخته است. در اينجا تنها به يادكردبيتي از نامة ورجاوند و بيمانند استاد شاهنامه كه نمونهاي روشنگر از اين گونه تنگناها ميتواند بود، بسندهميكنم.
بيتي كه بيرون آن برهنه و بيآلايش و به دور از هر پيچش واژه شناختي و زيباشناختي مينمايد.
بيتي از داستان فريدون، زماني كه به سرو نامهاي مينويسد و از او در ميخواهد كه سه دخت خويش را بهسهپور به زني بدهد. جندل كه در اين ميان پيك و ميانجي است در ستايش اين سه پور فريدون ميگويد:
سه پورند شايسته تاج و گاه
|
اگر داستان را بود گاه ماه
|
در لخت نخستين هيچ تنگنايي و پيچشي نيست اما در لخت دوم تنگنايي وجود دارد.
معنا اين است كه اگر ما براي نمونه گاهي پادشاهان را ماه بدانيم درباره آنها ميتوانيم بگوييم كه سهپورند شايسته تاج و گاه. پيچش و تنگنا و تيرگي در لخت دوم اين بيت تنها باز ميگردد به ساختار نحوي آن.
در اين گفتار ميخواهم تنها چند بيتي را از غزلها و گاهي هم بيتهايي از گلستان سعدي را از اين ديدگاهبكاوم. اما دل آسودهام و بيگمان كه اين نكتهسنجي و خردهجويي اندك كمترين خراشي بر چهرةخورشيدوش سعدي نخواهد افكند.
براي نمونه، استاد در داستاني از گلستان چنين بيتي را سروده است.
دريغا گردن طاعت نهادن
|
گرش همراه بودي دست دادن
|
به ديناري چو خر در گل بمانند
|
ور الحمدي بخواهي صد بخوانند
|
نمونه در بيتِ نخستين است. بي گمان اين بيت، بيت روشن و رسايي نيست، چرا؟ براي اين كه سعديپارههايي بنيادين را از جمله در اين بيت ستوده است. او ميخواهد بگويد كه خوش است كه گردن طاعت بنهيدر برابر خداوند، به ما فرموده است كه بينوايان و مستمندان را دست بگيريم و بنوازيم، اما دريغا كه طاعت مابا دهش همراه نيست. اگر با دست دهش همراه بود، چه نيكو ميشد اما دريغا كه چنين نيست.
يا فرموده است:
همه روز اتفاق ميسازم
|
كه به شب با خداي پردازم
|
شب چو عقد نماز ميبندم
|
چه خورد بامداد فرزندم
|
هيچ پيوندي از ديد نحوي و از ديد معنيشناسي در ميانة دو پاره اين بيت نيست. ما ناچاريم كه پيوند راگمان بزنيم. آن زماني كه من به گذاردن نماز شامگاهي آغاز ميكنم نگران و در انديشهام كه فرزند بامدادان چهخواهد خورد.
چنين كردند ياران زندگاني
|
ز كار افتاده بشنو تا بداني
|
كه سعدي راه و رسم عشق بازي
|
چنان داند كه در بغداد تازي
|
زماني كه ميخوانيم، به اندكي در آن درنگ ميكنيم و به آساني به خواست سعدي از آن نميرسيم. آياخواست سعدي از آن، آن است كه او عشقبازي را چنان ميداند كه مرد تازي عشقبازي را در بغداد ميداند. آياخواست سعدي آن است كه او عشقبازي را آن چنان ميداند كه او خود زبان تازي را در بغداد ميداند؟ چهارزشي دارد دانستن زبان تازي در بغداد كه همه در آن جا تازيانند؟ خواست سعدي در اين سخن همين است.
اما من به شيوهاي كه ياد نكردن آن را شايستهتر ميدانم، هم از اين بزرگ خود شنيدم كه ميگفت خواستمن از اين بيت آن است كه من زبان تازي را در بغداد چنان ميدانم كه ميتوانم در نظامية بغداد اين زبان را بهكار بگيرم.
ميدانيم كه سعدي زماني در نظاميه دانش ميآموخته است. روزگاري نيز چونان اوستاد در آن درسميگفته است. كسي ميتواند در دانشگاه از زباني بهره بجويد كه به يك بارگي بر آن زبان چيره باشد و زير وبم آن را به نيكي بشناسد.
نمونهاي ديگر از غزلها:
گفته بوديم به خوبان كه نبايد نگريست دل ببردند و ضرورت نگران گرديديم
به راستي استاد غزل در اين بيت چه ميگويد؟ او زيبا شناس و زيبا پرست است و بزرگترين كارشناسدل در پهنة فرهنگ ايران. اگر ما بخواهيم حالها و رمز و رازها و شيب و فرازهاي دلباختگي را به درستيبشناسيم بزرگترين آبشخور، سرودهها و نوشتههاي سعدي است. اگر كسي از اين ديد يادگارهاي سعدي رابكاود بي گمان نكتههاي نغز بسيار در شناخت رسم و راههاي شيفتگي از آن به در خواهد كشيد.
پس سعدي زيبا پرست دل شده در اين بيت چه ميگويد؟ آيا ما را از آن باز ميدارد كه به خوبان بنگريم؟ميدانيم كه اين اندرز با منش او سازگار نيست. پس گفته است كه اگر من به خوبان مينگرم براي اين است كهاز من دل ربودهاند. اگر آن چه را كه گرامي و گرانبهاست از ما بربايند ما نگران آن خواهيم بود. پس اگر من بهخوبان ننگريسته باشم چگونه از من دل بردهاند كه پس از آن كه از من دل بردهاند، به آنان بنگرم؟
در پايان براي اين كه تلخي اين گفتار را با شيريني سخن نوشين گون سعدي از ميان بردارم همآواز با اوميگويم:
سعديا خوشتر از حديث تو نيست
|
تحفه روزگار اهل شناخت
|
آفرين بر زبان شيرينت
|
كه اين همه شور در جهان انداخت
|
© کپی رایت توسط دانشنامه فارس کلیه حقوق مادی و معنوی مربوط و متعلق به این سایت است.) برداشت مقالات فقط با اجازه کتبی و ذکر منبع امکان پذیر است. نوشته شده در تاریخ: 1389/1/15 (1567 مشاهده) [ بازگشت ] |