سعدي و زبان فارسي علي رواقي
در اين گفتار ميخواهم كمي دربارة سعدي و زبان فارسي سخن بگويم، منظور از زبان فارسي در اينيادداشت، زبان فارسي نوين است، يعني زباني كه پس از اسلام در ايران شكل گرفت و سعدي يكي از گويندگاناين زبان است.
اما پيش از آن كه به اين موضوع بپردازم بايد مقدمهاي كوتاه دربارة زبان فارسي بگويم.
در اين ترديدي نداريم كه نوشتهها و متون فارسي در هر حوزه زباني ايران كنوني يا ايران بزرگ كهنوشته شده باشند همان فارسي است، خواه در حوزة تاجيكستان باشد و خواه افغانستان و خواه ايران كنوني،اما چون زبان فارسي در هريك از حوزههاي جغرافيايي از گونهها و گويشها و زبانهاي آن حوزههااثرپذيري داشته است از اين روي ما براي نشان دادن تفاوتهايي كه ممكن است ميان اين گونههاي فارسيپيش آيد با صفت فارسي تاجيكي يا افغاني از آنها نام ميبريم.
متون قديم فارسي هم بيرون از اين داوري نيستند. هرچند همة آنها به زبان فارسي نوشته شدهاند و همهاز زبان پهلوي به عنوان يكي از عناصر سازندة زبان فارسي بهره بردهاند، اما در كنار آن از زبانها و گونههايا گويشهاي ديگر ايراني نيز تأثير پذيرفتهاند.
بررسي و پژوهش در متون حوزههاي گوناگون زبان فارسي، روشن ميكند كه اين ناهمخوانيهاي زبانيو بياني در نوشتههاي چند حوزه، بيشتر از ديگر حوزههاي جغرافيايي است كه حوزة ماوراءالنهر (= فرارود)سيستان و هرات از آن جملهاند.
اما در كنار اين گونههاي متفات زبان فارسي كه در حوزههاي مختلف جغرافيايي كاربرد دارند، در هردورهاي ميتوان يك زبان معيار نوشتاري را نشان داد كه تقريباً در همة حوزهها يكسان بوده است.
منظور از زبان معيار، زباني است كه از آلايشهاي گونهاي و محلي، چه واژهاي و چه ساختاري و آوايي بهدور باشد.
يك سنجش كوتاه ميان زبان سعدي در مجموعة آثارش، با زبان نوشتههاي شماري از هم عصران او بهما نشان ميدهد كه زبان سعدي از نگاه واژه و ساخت و آوا با هيچيك از اين نمونهها همخواني ندارد يعني ازكاربردهاي محلي در نوشتههاي او خبري نيست و ساختار نحوي زبان او به ويژه در گلستان، كمتر از زبانحوزهاي اثرپذيري داشته است.
براي اين كه برخي از ناهمخوانيهاي واژهاي و ساختاري (صرفي) ميان زبان او و يكي از نامآورترينشاعران هم روزگارش را ببينيد مقايسهاي كوتاه خواهيم داشت ميان شماري از واژگان كاربردي سعدي وبرخي از كاربردهاي زباني مولانا.
پيش از آن كه به نقل نمونههايي از برخي از ناهمخوانيهاي كاربردي ميان زبان سعدي و مولانا بپردازيمبايد بگويم كه يك يك اين ناهمگونيهاي زباني و بياني كه در نوشتههاي گوناگون ميبينيم، بيگمان متكي بريك اصل علمي ـ فرهنگي است و ميتواند ريشهاي تاريخي داشته باشد.
در اين يادداشت كوتاه، مجال نيست كه به دلايل اين تفاوتها بپردازيم و سرچشمة اين ناهمخوانيها رانشان دهيم. از اين روي بحثهاي تاريخي و اجتماعي و زباني اين ناهمخوانيها را به جاي ديگر و مقاله ياكتابي ديگر واميگذاريم.
در شعر سعدي ما به كاربردهايي برمي خوريم كه تا آنجا كه در ياد دارم، اگر حافظه ياري كند، كمتر درجاي ديگري به اين نمونهها برخوردهام:
كه در ضمير من آيد ز هر كه در عالم كه من هنوز نپرداختم ضمير از دوست
(كليات سعدي / 447)
ز هرچه هست گزيراست و ناگزير از دوست به قول هركه جهان مهر برمگير از دوست
(كليات سعدي / 447)
جز به ديدار توام ديده نميباشد بازگويي از مهر تو با هر كه جهانم كين است
(كليات سعدي / 458)
سعدي چو دوست داري آزاد باش و ايمن ور دشمني بباشد با هركه در جهانت
(كليات سعدي / 466)
سوگند به جانت ار فروشم يك موي به هركه در جهانت
(كليات سعدي / 466)
نيكم نظر افتاد بر آن منظر مطبوع كاوّل نظرم هرچه وجود از نظر افتاد
(كليات سعدي / 468)
چون مرا عشق تو از هرچه جهان باز استد چه غم از سرزنش هر كه جهانم باشد
(كليات سعدي / 481)
عشق روي تو حرام است مگر سعدي را كه به سوداي تو از هركه جهان باز آمد
(كليات سعدي / 489)
آن دم كه خبر بودم از او تا تو نگويي كز خويشتن و هركه جهانم خبري بود
(كليات سعدي / 505)
اگرچه هرچه جهانت به دل خريدارند مَنَت به جان بخرم تا كسي نيافزايد
(كليات سعدي / 512)
هركه سوداي تو دارد چه غم از هركه جهانشنگران تو چه انديشه و بيم از دگرانش
(كليات سعدي / 523)
تو را فراغت ما گر بود و گر نبود مرا به روي تو از هر كه عالم است فراغ
(كليات سعدي / 537)
درون خاطر سعدي مجال غير تو نيست چوخوش بود به تو از هركه در جهانمشغول
(كليات سعدي / 541)
تو را من دوست ميدارم خلاف هر كه درعالم اگر طعنه است در عقلم وگر رخنه است دردينم
(كليات سعدي / 568)
طمع وصل تو ميدارم و انديشة هجر ديگر از هر چه جهانم نه اميد است و نه بيم
(كليات سعدي / 571)
اي سرو بالاي سهي كز صورت حال آگهي وز هركه در عالم بهي ما نيز هم بد نيستيم
(كليات سعدي / 572)
ندهيمت به هر كه در عالم ور تو ما را به هيچ نستاني
(كليات سعدي / 639)
اگرت به هركه دنيا بدهند حيف باشد وگرت به هرچه عقبي بخرند رايگاني
(كليات سعدي / 642)
مجنون اگر احتمال ليلي نكند
|
شايد كه به صدق عشق دعوي نكند
|
در مذهب عشق هركه جاني دارد
|
روي دل از او به هركه ديني نكند
|
(كليات سعدي / 672)
دردي به دل رسيد كه آرام جان برفت وان هركه در جهان به دريغ از جهان برفت
(كليات سعدي / 760)
روشن نيست كه سعدي اين ساختار ويژة كاربردي را از كجا گرفته است؟ آيا در اين ساخت متأثر از زبانمادري خودش بوده است يا به اثرپذيري از كسي آن را به كار گرفته است يا از استادي آموخته است؟
از اين كاربرد ويژه كه در بالا آورده شد نه در شعر مولانا نمونهاي ميبينيم و نه در شعر شاعران ونويسندگان ديگر. اكنون بپردازيم به سنجشي كوتاه ميان نمونههايي از زبان سعدي و مولانا.
مصدرهاي ساده در شعر سعدي بيشتر همان نمونههايي هستند كه شاعران و نويسندگان در سرودهها ونوشتههاي آن روزگار و پيش از او به كار گرفتهاند و در تمامي ديوان او حتي يك مصدر كه رنگ و بويحوزهاي بدهد، نيست. طبيعي است كه نيازهاي بلاغي، زباني و بياني، به هر سراينده و گويندهاي رخصتبهرهوري از امكانهاي هر زبان را ميدهد، اما چرا سعدي از اين توانمنديهاي زباني فارسي بهره نبرده است؟
پاسخ به اين پرسش آسان است و ميتوان گفت كه زبان سعدي زباني است معيار و به دور از كاربردهايحوزهاي، در حالي كه مولانا كوشيده است تا از بيشترينة توش و توان زبان حوزهاي خود بهره ببرد. براينمونه به اين كاربردها از سعدي توجه كنيد:
1. مصدر ساده در كليات سعدي
آختن:
اي كه شمشير جفا بر سر ما آختهاي صلح كرديم كه ما را سر پيكار تو نيست
(كليات سعدي / 457)
اگر تيغ دورانش انداخته است نه شمشير دوران هنوز آخته است؟
(كليات سعدي / 255)
آغازيدن:
سپر صبر تحمل نكند تير فراق با كمان ابرو اگر جنگ نياغازي به
(كليات سعدي / 593)
انباردن:
ستيزه بردن با دوستان همين مثل است كه تشنه چشمة حيوان به گل بيانبارد
(كليات سعدي / 471)
طمع مدار ز دنيا سر هوا و هوس كه پر شود مگرش خاك بر سر انبارند
(كليات سعدي / 791)
اندودن:
نصيب دوزخ اگر طلق بر خود اندايد چنان در او جهد آتش كه چوب نفط اندود
(كليات سعدي / 792)
بازيدن:
من سري دارم و در پاي تو خواهم بازيد خجل از ننگ بضاعت كه سزاوار تو نيست
(كليات سعدي / 457)
توختن:
تا به كدام آبروي، ذكر وصالت كنيم شكر خيالت هنوز، مينتوان توختن
(كليات سعدي / 581)
خاييدن:
كاي فرومايه اين چه دندان است چند خايي لبش نه انبان است
(كليات سعدي / 96)
همه نخلبندان بخايند دست ز حيرت كه نخلي چنين كس نبست
(كليات سعدي / 368)
خوشيدن:
بخوشيد سرچشمههاي قديم نماند آب جز آب چشم يتيم
(كليات سعدي / 228)
رشتن:
در اين غايتم رشت بايد كفن كه مويم چو پنبه است و دوكم بدن
(كليات سعدي / 219)
رُشتن:
حناست آن كه ناخن دلبند رُشتهاي يا خون بيدلي است كه در بند كشتهاي
(كليات سعدي / 593)
ريزيدن:
باد خزان در وزيدن آمد و برگ از درخت ريزيدن گرفت.
(كليات سعدي / 897)
شكيفتن:
از هرچه تو گويي به قناعت بشكيبم امكان شكيب از تو محال است و قناعت
(كليات سعدي / 460)
پروانه نميشكيبد از دور ور قصد كند بسوزدش نور
(كليات سعدي / 521)
كفتن:
شگفت نيست دلم چون انار اگر بكفد كه قطره قطره خونش به ناردان ماند
(كليات سعدي / 716)
گستريدن:
ما خود افتادگان مسكينيم حاجت دام گستريدن نيست
(كليات سعدي / 457)
لاييدن:
پنجه در صيد برده ضيغم را چه تفاوت كند كه سگ لاييد
(كليات سعدي / 144)
مزيدن:
آيد هنوزشان ز لب لعل بوي شير شيرين لبان نه شير كه شكّر مزيدهاند
(كليات سعدي / 492)
نيوشيدن:
حديث عشق از آن بطّال منيوش كه در سختي كند ياري فراموش
(كليات سعدي/ 146)
هم چنان عاشق نباشد ور بود صادق نباشد هركه درمان ميپذيرد يا نصيحت مينيوشد
(كليات سعدي / 487)
اما زبان مولانا ديگر است و منابع و سرچشمههاي بهرهوري او از زبان يا گونة زباني سعدي متفاوت وهمان گونه كه گفتيم جاي گفت و گوي آن اينجا نيست، از اين روي به شماري از افعالي كه مولانا چه در مثنويو چه در كليات شمس، به كار گرفته است و حتي يك بار هم در ديوان سعدي ديده نميشود، اشاره ميشود:
نمونههايي از فعل در مثنوي:
پخساندن:
كفر كه كبريت دوزخ اوست و بس بين كه ميپخساند او را اين نفس
(مثنوي 3 / 539)
تاسانيدن:
كه بتاسانيد او را ظالمي بر بهانة مسجد او بد سالمي
(مثنوي 2 / 233)
تلابيدن:
خالي از خود بود و پر از عشق دوست پس ز كوزه آن تلابد كه در اوست
(مثنوي 3 / 505)
توليدن:
سخت ميتولي ز تربيعات او وز دلال و كينه و آفات او
(مثنوي 3 / 371)
زوريدن:
ز آتش شهوت نزوريد اهل دين باقيان را برده تا قعر زمين
(مثنوي 1 / 54)
زهاندن:
ميزهاند كوه از آن آواز و قال صد هزاران چشمة آب زلال
(مثنوي 1 / 319)
زهيدن:
ميل هر جزوي به جزوي هم نهد ز اتحاد هر دو توليدي زهد
(مثنوي 2 / 252)
سكليدن:
تا كه مستانت كه نژ و پردلند مردوار آن بندها را بسكلند
(مثنوي 3 / 61)
شكهيدن:
تا ز بسياري آن زر نشكهند بيگراني پيش آن مهمان نهند
(مثنوي 3 / 475)
غژيدن:
گفت روزي حاكمش اي وعده كژ پيش آ در كار ما واپس مغژ
(مثنوي 1 / 314)
غيژيدن:
لنگ و لوك و خفته شكل و بيادب سوي او ميغيژ و او را ميطلب
(مثنوي 2 / 56)
لنديدن:
بر ضعيفي گياه آن باد تند رحم كرد اي دل تو از قوت ملند
(مثنوي 1 / 204)
منگيدن:
اين بمنگيدند در زير زبان آن اسيران با هم اندر بحث آن
(مثنوي 2 / 259)
نميدن:
وقت درد و مرگ از آن سو مينمي چونك دردت نيست چوني اعجمي
(مثنوي 2 / 65)
نمونهاي از فعل بسيط در كليات شمس
تلابيدن:
نكني خمش برادر، چو پري ز آب و آذر ز سبو همان تلابد كه در او كنند يا ني
(كليات شمس 6 / 130)
پخسانيدن:
بيار آن مي كه غم جان را بپخسانيد درغوغا بيار آن مي كه سودا را دوايي نيست جزحمرا
(كليات شمس 7 / 120)
ترنگيدن:
دلم از چنگ غمت گشت چو چنگ نخروشد، نترنگد چه كند؟
(كليات شمس 2 / 166)
چغزيدن:
هر غورة نالان شده كاي شمس تبريزي، بيا كز خامي و بيلذتي در خويشتن چغزيدهام
(كليات شمس 3 / 168)
خنبيدن:
حلقه حلقه بر او رقصكنان، دست زنان سوي او خنبد هريك كه منم بنده تو
(كليات شمس 5 / 64)
روزيدن:
جان چو فروزد ز تو شمع بروزد ز تو گر بنسوزد تو جمله بود خام خام
(كليات شمس 4 / 53)
روژيدن:
تصورها همه زاين، بوي برده برون روژيده از دل چون دراري
(كليات شمس 6 / 47)
زخيدن:
تا آب ز ناو آسيا ميريزد ميگردد سنگ، ميزخد در پستي
(كليات شمس 8 / 282)
جانب تبريز رو، از جهت شمس دين چند در اين تيرگي، همچو خسان ميزخي
(كليات شمس 6 / 240)
زنجيدن:
هم از جمله سيه رويي است آن نيز كه پيش روميي زنجي بزنجد
(كليات شمس 2 / 78)
سكيختن / سكيزيدن:
چون دهد جام صفا بر همه ايثار كنيم ور زند سيخ بلا همچو خران نسكيزيم
(كليات شمس 4 / 12)
عويدن:
ايتن چو سگ كاهل مشو، افتاده عوعو بس معوتو بازگرد از خويش و رو سوي شهنشاهبقا
(كليات شمس 1 / 19)
غنجيدن:
بتان را جمله ز او بدريد سربند كه ماده گرگ با يوسف نغنجد
(كليات شمس 2 / 78)
فروشيدن:
عشق فروشيد به عيبي مرا سوخت دلش باز خريدن گرفت
(كليات شمس 1 / 296)
قنجيدن:
وز در بسته چو برنجي، شيوه كني زودبقنجي؟! شيوهمكن،قنجرها كن، پست كن آن سركهبه كنجي
(كليات شمس 7 / 64)
قنديدن:
شكر شيريني گفتن رها كن وليكن كان قندي چون نقندد
(كليات شمس 2 / 78)
2. پسوندها
در زبان سعدي پسوندها نيز از همان نمونههايي است كه در نوشتههاي ديگر سرايندگان و نويسندگان ديده ميشود، اما پسوندها در آثار مولانا از نوعي ديگرست، به گونهاي كه ميتوان گفت كاربردپسوندها در نزد مولانا و شماري ديگر از شاعران و نويسندگان كه ميتوانند از همان حوزة جغرافيايي باشند،با نمونههاي سعدي به كلي متفاوت است. با هم شماري از نمونههاي كاربردي چند پسوند را ميبينيم:
پسوند «انه» در كليات سعدي
آهوانه:
آن سرو ناز بين كه چه خوش ميرود به راه وان چشم آهوانه كه چون ميكند نگاه
(كليات سعدي / 592)
بليلانه:
عبايي بليلانه در تن كنند به دخل حبش جامة زن كنند
(كليات سعدي / 310)
بيهوشانه:
جرعهاي خورديم و كار از دست رفت تا چه بيهوشانه در ميكردهاند
(كليات سعدي / 492)
پدرانه:
زنهار پند من پدرانه است گوش گير بيگانگي مورز كه در دين برادري
(كليات سعدي / 754)
پيرانه:
جهانديده پير ديرينه زاد جوان را يكي پند پيرانه داد
(كليات سعدي / 350)
تاجيكانه:
روي تاجيكانهات بنماي تا داغ حبش آسمان بر چهره تركان يغمايي كشد
(كليات سعدي / 486)
دانگانه:
خواجه... دانگانه از حلال و حرام مياندوخت.
(كليات سعدي / 897)
روميانه:
روميانه روي دارد زنگيانه زلف و خال چون كمان چاچيان ابروي دارد پر عتيب
(كليات سعدي / 683)
زنگيانه:
روميانه روي دارد زنگيانه زلف و خيال چون كمان چاچيان ابروي دارد پر عتيب
(كليات سعدي / 683)
شكرانه:
جان به شكرانه دادن از من خواه گر به انصاف با ميان آيي
(كليات سعدي / 602)
غافلانه:
... او از جهان غافلانه و تمرد جاهلانه گويد.
(كليات سعدي / 929)
كريمانه:
... تو از رحمت پدرانه و كرم كريمانه با او ميگويي...
(كليات سعدي / 929)
ملوكانه:
شنيدم كه جشني ملوكانه ساخت چو چنگ اندر آن بزم خلقي نواخت
(كليات سعدي / 268)
محققانه:
... طايفهاي جوانان صاحبدل... وقتها زمزمهاي بكردندي و بيستي محققانه بگفتندي.
(كليات سعدي / 85)
پسوند «انه» در مثنوي
احولانه:
يا به نوبت گه سكوت و گه كلام احولانه طبل ميزن والسلام
(مثنوي 3 / 388)
بيخودانه:
آنك ديدندش هميشه بيخودند بيخودانه بر سبو سنگي زدند
(مثنوي 1 / 177)
جبريانه:
خشم در تو شد بيان اختيار تا نگويي جبريانه اعتذار
(مثنوي 3 / 195)
جسمانه:
سير جسمانه رها كرد او كنون ميرود بيچون نهان در شكل چون
(مثنوي 2 / 113)
حازمانه:
چون جهان را ديد ملكي بيقرار حازمانه ساخت زان حضرت حصار
(مثنوي 2 / 211)
خرفروشانه:
خر فروشانه دو سه زخمش بزد كرد با خر آنچ زان سگ ميسزد
(مثنوي 1 / 260)
خسانه:
خس خسانه ميرود بر روي آب آب صافي ميرود بياضطراب
(مثنوي 1 / 270)
دخيلانه:
من ز خود نتوانم اين كردن فضول كه كنم من اين دخيلانه دخول
(مثنوي 3 / 177)
سگسارانه:
بر دم و دندان سگسارانهشان بر دهان و چشم كژدم خانهشان
(مثنوي 1 / 158)
صادق الوعدانه:
بعد نصفاليل آمد يار او صادق الوعدانه آن دلدار او
(مثنوي 3 / 206)
پسوند «انه» در كليات شمس
بتپرستانه:
بت پرستانه تو را پاي فرو رفت به گل توچهداني كه بر اين گنبد مينا چه خوشاست
(شمس 1 / 241)
بخيلانه:
برخيز بخيلانه در خانه فرو بندكان جا كه تويي خانه شود گلشن و صحرا
(شمس 1 / 65)
خدايانه:
كمان زه كن خدايانه كه تير قاب قوسيني كه وقت آمد كه من جان سپر سازم همينساعت
(شمس 1 / 195)
خرفروشانه:
خرفروشانه يكي با دگري در جنگند ليك چون وانگري متفق يك كارند
(شمس 2 / 133)
خورشيدانه:
بگستر بر سر ما ساية خود كه خورشيدانه سيما داري امروز
(شمس 3 / 67)
خيزانه:
نان بيني تو و خيزانه درافتي در رو عاشق نطفة ديو و نره ابليسي
(شمس 6 / 158)
دوانه:
مثال گويي اندر ميان صد چوگان دوانه تا سر ميدان و گه ز سر تا پا
(شمس 1 / 141)
رهروانه:
گفت مادر مادرانه: چون نبيني دام و دانه اين چنين گو ره روانه، لانسلم لانسلم
(شمس 3 / 281)
شيرگيرانه:
خوش برانيم سوي پيشة شيران سياه شيرگيرانه ز شيران سيه نگريزيم
(شسم 4 / 11)
عصيرانه:
بهل جام عصيرانه كه آوردي ز ميخانه سبو را ساز پيمانه، كه بيگه آمديم اي جان
(شمس 5 / 2)
عطاردانه:
نطق عطاردانهام، مستي بيكرانهام گر نبود ز خوان تو راتبه از كجا رسد؟!
(شمس 2 / 15)
فراوانه:
داني كه مرا غم فراوانه چراست؟ زان است كه او ناز فراوان دارد
(شمس 8 / 85)
كزانه:
براي آنك واگويد نمودم گوش كزانه كه يعني من گران گوشم، سخن را بازفرمايي
(شمس 5 / 236)
كورانه:
او به دست من و كورانه به دستش جستم من به دست وي و از بيخبران پرسيدم
(شمس 4/ 4)
گريزانه:
آن مه چو گريزانه آيد سپس خانه ليكن دل ديوانه صد گونه دغا دارد
(شمس 2 / 53)
مستسقيانه:
از خاك بيشتر دل و جانهاي آتشين مستسقيانه كوزه گرفته كه آب! آب!
(شمس 1 / 187)
مستغفرانه:
سجود كردم و مستغفرانه ناليد مبديد اشك مرا در فغان و پردردي
(شمس 6 / 273)
معزمانه:
يك لحظه معزمانه پيش آ جمع آور حلقة پري را
(شمس 1 / 84)
ملولانه:
ملولان همه رفتند، درِ خانه ببنديد بر آن عقل ملولانه همه جمع بخنديد
(شمس 2 / 59)
مهندسانه:
نگارگر به گه نقش شهرها ميكرد گشاد هندسه را پس مهندسانه دري
(شمس 6 / 290)
پسوند «ناك» از كليات سعدي
اندوهناك:
دل ديوانگيم هست و سر ناباكي كه نه كاري است شكيبايي و اندهناكي
(كليات سعدي / 630)
انديشناك:
گنه كار انديشناك از خداي به از پارساي عبادت نماي
(كليات سعدي / 301)
جرمناك:
جرمناك است ملامت مكنيدش كه كريم بر گنه كار نگيرد چو ز در باز آمد
(كليات سعدي / 714)
خوابناك:
چه داند خوابناك مست مخمور كه شب را چون به روز آورد رنجور
(كليات سعدي / 858)
دردناك:
زدم تيشه يك روز بر تلّ خاك بگوش آمدم نالهاي دردناك
(كليات سعدي / 385)
زهرناك:
بايد كه در چشيدن آن جام زهرناك شيريني شهادت ما در زبان شود
(كليات سعدي / 863)
سوزناك:
قول مطبوع از درون سوزناك آيد كه عود چون همي سوزد جهان از وي معطرميشود
(كليات سعدي / 510)
شرمناك:
تو در روي سنگي شدي شرمناك مرا شرم باد از خداوند پاك
(كليات سعدي / 391)
طربناك:
اي كه از سرو روان قد تو چالاكتر است دل به روي تو ز روي تو طربناكتر است
(كليات سعدي / 437)
عيبناك:
گرفتم كه خود هستي از عيب پاك تعنت مكن بر من عيبناك
(كليات سعدي / 299)
فريبناك:
مكروه طلعتي است جهان فريبناك هر بامداد كرده به شوخي تجملي
(كليات سعدي / 805)
هوسناك:
بر كفي جام شريعت بر كفي سندان عشق هر هوسناكي نداند جام و سندان باختن
(كليات سعدي / 803)
هولناك:
چون گردن كشيد آتش هولناك به بيچارگي تن بيانداخت خاك
(كليات سعدي / 297)
اما پسوند «ناك» در شعر مولانا با كاربردهاي سعدي تفاوتهاي چشمگير دارد، نمونههايي از پسوند«ناك» از مثنوي:
اقبال ناك:
خاك از همسايگي جسم پاك چون مشرف آمد و اقبال ناك
(مثنوي 3 / 444)
جرعهناك:
هر كسي پيش كلوخي جامه پاك كان كلوخ از حسن آمد جرعهناك
(مثنوي 3 / 26)
روحناك:
ليك گر واقف شوي زاين آب پاك كه كلام ايزد است و روح ناك
(مثنوي 2 / 484)
ذوق ناك:
چونك آب جمله از حوضي است پاك هر يكي آبي دهد خوش ذوق ناك
(مثنوي 1 / 174)
عشقناك:
عام ميخوانند هر دم نام پاك اين عمل نكند چو نبود عشقناك
(مثنوي 3 / 505)
علمناك:
دفن كردش پس بپوشيدش به خاك زاغ از الهام حق بد علمناك
(مثنوي 2 / 355)
فكرناك:
فكر كاو آن جا همه نورست پاك بهر تو است اين لفظ فكر اي فكرناك
(مثنوي 3 / 277)
كفرناك:
در ضلالت هست صد كل را كله نفس زشت كفرناك پرسفه
(مثنوي 3 / 553)
مكرناك:
روبه افتد پهن اندر زير خاك بر سر خاكش حبوب مكرناك
(مثنوي 3 / 508)
منكرناك:
جنس چيزي چون نديد ادراك او نشنود ادراك منكرناك او
(مثنوي 2 / 6)
نورناك:
هر چه گويي باشد آن هم نورناك كآسمان هرگز نبارد غير پاك
(مثنوي 3 / 159)
پسوند «ناك» در كليات شمس
ادبناك:
ستيزه روي مرا لطف و دلبري تو كرد وگرنه سخت ادبناك بودم و مسكين
(كليات شمس 4 / 277)
دودناك:
زاين دودناك خانه گشادند روزني شد دود و اندر آمد خورشيد روشني
(كليات شمس 7 / 173)
شپشناك:
دلق شپشناك درانداختي جان برهنه شده خود خوشتري
(كليات شمس 7 / 47)
شكرناك:
مرا يار شكرناكم اگر بنشاند بر خاكم چرا غم دارد آن مفلس؟! كه يار محتشم دارد
(كليات شمس 2 / 24)
عشق ناك:
جمله اجزاي خاك هست چو ما عشقناك ليك تو اي روح پاك نادرهتر عاشقي
(كليات شمس 6 / 247)
پسوند «ستان» در سعدي
باغستان:
سروي چو تو ميبايد تا باغ بيارايد ور در همه باغستان سروي نبود شايد
(كليات سعدي / 512)
خرماستان:
تني چند در خرقة راستان گذشتيم بر طرف خرماستان
(كليات سعدي / 336)
شكرستان:
گر نمكدان پر شكر خواهي مترس تلخيي كان شكرستان ميكند
(كليات سعدي / 499)
لالستان:
باغ و لالستان چه باشد آستيني برفشان باغبان را گو بيا گر گل به دامن ميبري
(كليات سعدي / 624)
غريبستان:
تا كه در منزل حيات بود سال ديگر كه غريبستان
(كليات سعدي / 737)
پسوند «ستان» در مثنوي
جغدستان:
گفت بازار يك پر من بشكند بيخ جغدستان شهنشه بر كند
(مثنوي 1 / 309)
خاكستان:
آمد اسرافيل هم سوي زمين باز آغازيد خاكستان چنين
(مثنوي 3 / 104)
خشكستان:
آب را در غورها پنهان كنم چشمها را خشك و خشكستان كنم
(مثنوي 1 / 336)
خلدستان:
تا حروفش جمله عقل و جان شوند سوي خلدستان جان پرّان شوند
(مثنوي 3 / 281)
درختستان:
دانهاي را صد درختستان عوض حبهاي را آمدت صد كان عوض
(مثنوي 2 / 433)
زهرستان:
در شما چون زهر گشته آن سخن ز آنك زهرستان بديت از بيخ و بن
(مثنوي 1 / 157)
سروستان:
پاك كن دو چشم را از موي عيب تا ببيني باغ و سروستان غيب
(مثنوي 1 / 353)
سيبستان:
پرّ من بگشاي تا پرّان شوم در حديقه ذكر و سيبستان شوم
(مثنوي 3 / 93)
قندستان:
حصن ما را قند و قندستان تو را من نخواهم هديهات بستان تو را
(مثنوي 2 / 26)
كافرستان:
او تيزه كرد و پس بي احتراز گفت در كافرستان بانگ لماز
(مثنوي 3 / 214)
يوسفستان:
يوسفي جستم لطيف و سيم تن يوسفستاني بديدم در تو من
(مثنوي 3 / 335)
پسوند «ستان» در كليات شمس
آبلستان:
چون قيصر ما به قيصريه است ما را منشان به آبلستان
(كليات شمس 4 / 179)
بيشهستان:
اندر اين بيشهستان، رحم كن بر مستان گر ني ما چون شيريم، هم ني چون كفتاريم
(كليات شمس 4 / 72)
خيالستان:
بكن پي اشتري را كاو نيايد در پيت هرگز به خارستان همي گردد كه خار افتاد او راتين
(كليات شمس 4 / 143)
خيالستان:
خيالستان انديشه مدد از روح تو دارد چنانكزدور افلاك است اين اشكال در اسفل
(كليات شمس 7 / 120)
دلستان:
چون ز جست و جوي دل نوميد گشتم، آمدم خفتهديدم دل ستان با دل ستاي اي عاشقان
(كليات شمس 4 / 202)
زعفرانستان:
زعفرانستان خود را آب خواهم داد، آب زعفران را گل كنم از چشمه حيوان من
(كليات شمس 4 / 196)
ستمستان:
چون رسد سنجق تو در ستمستان جهان ظلم كوته شود و كوچ و قلان برخيزد
(كليات شمس 3 / 136)
سروستان:
آمد بهار اي دوستان، منزل به سروستانكنيم تا بختِ در رو خفته را چون بخت سرواستان كنيم
(كليات شمس 3 / 176)
سيبستان:
سيب را بو كرد موسي جان بداد باز جو آن بو ز سيبستان كيست
(كليات شمس 1 / 251)
شكارستان:
ما رَمَيتَ اِذ رَمَيت از شكارستان غيب ميجهاند تيرهاي بي كمان اي عاشقان
(كليات شمس 4 / 202)
صفاتستان:
روز در پيچد صفت در ما و تابد تا به شب شب صفات از ما به تو آيد، صفاتستان توي
(كليات شمس 6 / 100)
طربستان:
چو گلستان جنانم طربستان جهانم به روان همه مردان كه روان است روانم
(كليات شمس 3 / 300)
عدمستان:
در عدمستان كشد نهان شتران را خوش بچراند ز سبزهاي عطايي
(كليات شمس 6 / 50)
غريبستان:
همچون غريبان چمن بي پا روان گشته بهفن هم بسته پا هم گام زن عزم غريبستان كنيم
(كليات شمس 3 / 176)
قندستان:
آن روي ترش نگر چو قندستاني وان چشم خوشش نگر چو هندستاني
(كليات شمس 8 / 312)
قهرستان:
گر گذر دارد ز لطفش سوي قهرستان ما پر شكّر گردد دهان مر تركش و تركيش را
(كليات شمس 7 / 94)
قيرستان:
ز قيرستان ظلماني، ايا اي نور ربّاني كهاز حضرت تو برهاني، مگر ما را توبرهاني
(كليات شمس 7 / 154)
نادرستان:
مگر صنع غريب تو، كه تو بس نادرستاني كه در بحر عدم سازي به هر جانب يكي مينا
(كليات شمس 7 / 121)
نمكستان:
گفتم كه تو سلطاني، جاني و دو صد جاني تو خود نمكستاني، شوري دگر آوردم
(كليات شمس 3 / 213)
نورستان:
گر شام و گر عراق و گر لورستان روشن شده زان چهره چون نورستان
(كليات شمس 8 / 231)
ناهمخوانيهاي زباني سعدي و مولانا در اين دو مقوله، نمونههايي از فعل و پسوند، پايان نميگيرد. براياين كه خوانندگان اين گفتار ملول نشوند تنها به آوردن شماري از واژههاي كم كاربرد از سعدي و مولانابسنده ميكنيم.
در خور گفتن است كه واژههاي سعدي را كه ميآوريم در بيشتر متون فارسي آمده است و آنها رانميتوان از مقولة واژههاي كم كاربرد يا نادر به حساب آورد، اما نمونههايي از مولانا كه خواهد آمد تنها درنوشتههاي شاعران و نويسندگاني به كار رفته است كه در همان حوزة جغرافيايي مولانا روييده و باليدهاند وكمتر ميتوان آن واژهها را در نوشتههايي كه از حوزة زباني مولانا نيستند سراغ كرد. اينك نمونههايي ازسعدي:
واژههايي از كليات سعدي
ابره:
كنند ابره پاكيزهتر ز آستر كه آن در حجاب است و اين در نظر
(كليات سعدي / 331)
اقچه:
مژدگاني كه گل از غنچه برون ميآيد صد هزار اقچه بريدند درختان بهار
(كليات سعدي / 719)
بادبيزن:
شيرين بضاعت بر مگس چندان كه تنديميكند او بادبيزن هم چنان در دست و ميآيد مگس
(كليات سعدي / 527)
برجاس:
كسان مرد راه خدا بودهاند كه برُجاس تير بلا بودهاند
(كليات سعدي / 311)
برخي:
همي رفتي و ديدهها در پيش دل دوستان كرده جان برخيش
(كليات سعدي / 283)
بشن:
اگر سروي به بالاي تو باشد نه چون بشن دلاراي تو باشد
(كليات سعدي / 485)
بغلطاق:
بغلطاق و دستار و رختي كه داشت ز بالا همه دامان او در گذاشت
(كليات سعدي / 315)
بيور:
هنوزت سپاس اندكي گفته اندز بيور هزاران يكي گفتهاند
(كليات سعدي / 369)
پايندان:
گرو بستان نه پايندان و سوگند كه پايندان نباشد همچو پابند
(كليات سعدي / 853)
پريشيده عقل:
پريشيده عقل و پراكنده هوش ز قول نصيحتگر آكنده گوش
(كليات سعدي / 282)
پرويزن:
اگر شربتي بايدت سودمند
|
ز سعدي ستان تلخ داروي پند
|
به پرويزن معرفت بيخته
|
به شهد ظرافت برآميخته
|
(كليات سعدي / 244)
چاوش:
پسر چاوشان ديد و تيغ و تبر قباهاي اطلس كمرهاي زر
(كليات سعدي / 290)
چمچه:
غريبي گرت ماست پيش آورد و پيمانه آب است و يك چمچه دوغ
(كليات سعدي / 65)
خايسك:
چو سندان كسي سخت رويي نكرد كه خايسك تأديب بر سر نخورد
(كليات سعدي / 305)
خفرگ:
بزرگي هنرمند آفاق بود
|
غلامش نكوهيده اخلاق بود
|
از اين خفرگي موي كاليدهاي
|
بدي سركه در روي ماليدهاي
|
(كليات سعدي / 307)
خوشيده:
شكوفه گاه شكفته است و گاه خوشيده درخت وقت برهنه است و وقت پوشيده
(كليات سعدي / 86)
در زن:
كس از مرد در شهر و از زن نماند در آن بتكده جاي درزن نماند
(كليات سعدي 375)
رودگاني:
شكم دامن اندر كشيدش ز شاخ بود تنگدل رودگاني فراخ
(كليات سعدي / 336)
شبكوك:
زهي جوفروشان گندم نماي جهانگرد شبكوك خرمن گراي
(كليات سعدي / 310)
قژاگند:
در قژاگند مرد بايد بود بر مخنث سلاح جنگ چه سود
(كليات سعدي / 72)
كاليوه رنگ:
خيالش خرف كرد و كاليوه رنگ به مغزش فرو برده خرچنگ چنگ
(كليات سعدي / 384)
كيمخت:
در خوابگاه عاشق سر بر كنار دوست كيمخت خارپشت ز سنجاب خوشتر است
(كليات سعدي / 437)
لاغ:
وگر مرد لهوست و بازي و لاغ قويتر شود ديوش اندر دماغ
(كليات سعدي / 293)
لت انبان:
چه داند لت انباني از خواب مست كه بيچارهاي ديده بر هم نبست
(كليات سعدي / 309)
لجم:
وليك عذر توان گفت پاي سعدي را در اين لجم كه فرو شد، نه اولين پايي است
(كليات سعدي / 453)
لويشه:
مرا كمند ميفكن كه خود گرفتارم لويشه بر سر اسبان بدلگام كنند
(كليات سعدي / 502)
مرده ريگ:
فردا شنيدهاي كه بود داغ زر و سيم خود وقت مرگ مينهد اين مرده ريگ داغ
(كليات سعدي / 797)
منبل:
حيف بر خويشتن كند نادان زخم بر خويشتن زند منبل
(كليات سعدي / 727)
موي كاليده:
از اين خفرگي موي كاليدهاي بدي سركه در روي ماليدهاي
(كليات سعدي / 307)
واژگان فارسي در مثنوي
بق:
هر كسي را جفت كرده عدل حق پيل را با پيل و بق را جنس بق
(مثنوي 3 / 380)
بوغ:
روز آوردند طاس وبوغ زفت رسم دامادان فزج حمام رفت
(مثنوي 3 / 288)
پاچيله:
در درون كعبه رسم قبله نيست چه غم ار غواص را پاچيله نيست
(مثنوي 1 / 343)
پخسيده:
همچو گرمابه كه تفسيده بود تنگ آبي جانت پخسيده شود
(مثنوي 2 / 202)
تفس:
ور از او غافل نبودي نفس تو كي چنان كردي جنون و تفس تو
(مثنوي 2 / 496)
چاش:
بي سبب مر بحر را بشكافتند بي زراعت چاش گندم يافتند
(مثنوي 2 / 143)
چاش گل:
گر به هر دم نت بهار و خرّمي است همچو چاش گل تنت انبار چيست
(مثنوي 3 / 377)
خرخاش:
گفت هر شش را بگيريد اي دو خصم من شوم آزاد بي خرخاش و وصم
(مثنوي 3 / 362)
خرخشه:
خود چه كم گشتي ز جود و رحمتش گر نبودي خرخشه در نعمتش
(مثنوي 3 / 366)
دنگ:
وهم ميافزود زاين فرهنگ او جمله در تشويش گشته دنگ او
(مثنوي 3 / 416)
ژغژغ:
گرنه خوش آوازي مغزي بود ژغژغ آواز قشري كي شنود
(مثنوي 3 / 136)
ژغژغ دندان:
ژغژغ دندان او دل ميشكست جان شيران سيه ميشد ز دست
(مثنوي 2 / 63)
ژغاژغ:
تلخ و شيرين در ژغاژغ يك شيند نقص از آن افتاد كه همدل نيند
(مثنوي 2 / 229)
فخفره:
آن يكي ميخورد نان فخفره گفت سايل چون بدين استت سره
(مثنوي 3 / 181)
كبت:
مسخ ظاهر بود اهل سبت را تا ببيند خلق ظاهر كبت را
(مثنوي 3 / 167)
كمپير:
گفت با هامان مگو اين راز را گُور كمپيري چه داند باز را
(مثنوي 2 / 434)
گبز:
زان ندا دينها همي گردند گبز شاخ و برگ دل همي گردند سبز
(مثنوي 2 / 328)
گبس:
در پي سودي دويده بهر گبس نارسيده سود افتاده به حبس
(مثنوي 3 / 483)
گنگلي:
كو قدوم و كّر و فّر مشتري كو مزاح گنگلي سرسري
(مثنوي 3 / 321)
گنگل:
چونك در ملكش نباشد حبه جز پي گنگل چه جويد جبه
(مثنوي 3 / 321)
لنج:
كه بترسد گر جواني وا دهد گوهري از لنج او بيرون فتد
(مثنوي 3 / 207)
واژگان فارسي در كليات شمس
انگاز:
گهي كه مرغ دل ما بماند از پرواز كه بست شهير او را؟ كي برد انگازش؟
(كليات شمس 3 / 116)
بكني:
تو گويي كه بيدست و شيشه كه ديد شراب دلارام و بكني و بنگ؟
(كليات شمس 3/ 143)
پاپوچك:
پاي تو شده كوچك از تنگي پاپوچك پا بركش اي كوچك تا پهن و دراز آيد
(كليات شمس 2 / 50)
باغنده:
همچو منصور تو بر دار كن اين ناطقه را چو زنان چند بر اين پنبه و پاغنده زني
(كليات شمس 6 / 160)
پدفوز:
چنين باشد بيان نور ناطقنه لب باشد نه آواز و نه پدفوز
(كليات شمس 3 / 68)
پشك:
گر ناف دهي پشك فروشد عوض مشك آن ناف ورا نافه تاتار مداريد
(كليات شمس 3 / 69)
پناغ:
آتش بزن بچرخه و پنبه، مگر مريس گردن چو دوك گشت ازين حرف چون پناغ
(كليات شمس 3 / 125)
تك:
از كف خويش جستهام در تك خم نشستهام تا همگي خدا بود حاكم و كدخداي من
(كليات شمس 4 / 121)
تگل:
من عاشق آن روزم، ميدرم و ميدوزم بر خرقة بيچوني ميزن تگلي بيچون
(كليات شمس 4 / 155)
جندره:
به هر جمال توست جندره حوريان عكس رخ خوب توست خوبي هر مرد و زن
(كليات شمس 4 / 266)
چاليك:
گه تاج سلطانان شوم، گه مكر شيطانانشوم گه عقل چالاكي شوم، گه طفل چاليكي شوم
(كليات شمس 3 / 176)
چكره:
پاي آهسته نه كه تا نجهد چكرة خون دل بهر ديوار
(كليات شمس 3 / 47)
خرخشه:
اينخواجةباخر خشه شد پر شكسته چونپشه نالان ز عشق عايشه كابيض عيني من بكا
(كليات شمس 1 / 22)
خنبش:
گر نيز بپوشد رو ور نيز ببرد بو از خنبش روحاني صد گونه گوا دارد
(كليات شمس 2 / 53)
دنگ:
خامش كن، چون خمشان دلگ باش تات بگويد: «خمش و دنگ من!»
(كليات شمس 4 / 299)
ساران:
دراينپايان در اين ساران چو گم گشتندهشياران چهسازممن؟كهمن در ره چنان مستم كهلاتسأل
(كليات شمس 3 / 148)
سركا:
شراب داد خدا مر مرا تو را سركاچوقسمتاست چه جنگ است مر مرا و تورا؟
(كليات شمس 1 / 143)
سغري:
شاخي كه خشك نيست ز آتش مسلم است از تير غم ندارد سغري كه تركش است
(كليات شمس 1 / 257)
شبشب:
عاشقان را وقت شورش ابله و شبشب مبين كوه جودي عاجز آيد پيش ايشان در ثبات
(كليات شمس 1 / 227)
شرفه:
كاروان شكر از مصر رسيد شرفه گام و درا ميآيد
(كليات شمس 2 / 168)
كاغ:
آنك آتشهاي عالم ز آتش او كاغ كرد تا فسون ميخواند عشق و بر دل او ميدميد
(كليات شمس 2 / 120)
كمپير:
پُر ده قدحي، ميرم! آخر نه چو كمپيرم تا شينم و ميميرم، كين چرخ چه ميزايد
(كليات شمس 2 / 58)
گنگل:
منتظر باش و چو مه نور گير ترك كن اين گنگل و نظاره را
(كليات شمس 1 / 159)
گيجيده:
اي گيج سري كان سر گيجيده نگردد زاو وي گول دلي كان دل ياوه نكند نيت
(كليات شمس 1 / 197)
لنج:
باد منطق برون كن از لنج كز باد نطق درين غبارم
(كليات شمس 3 / 272)
در پايان اين گفتار بايد بگويم كه اين يادداشت و اين نمونهها بخش بسيار خرد و اندكي بود از آن چه دراين باره فراهم كردهايم كه اگر ميخواستيم همة مقولهها را بگوييم و بنويسيم كتابي بزرگ ميشد در چند جلد.
تا آنجا كه به ياد دارم تاكنون در اين زمينه كار مستقلي به انجام نرسيده است از خوانندگان اين گفتارميخواهم كه از هرگونه راهنمايي در اين باره دريغ نكنند و نادرستيها و كاستيهاي اين كار را به ياد بياورندتا به ياري خداوند و كمك شما پژوهشي كه در دست آمادهسازي پاياني است از نارسايي به دور بماند.
© کپی رایت توسط دانشنامه فارس کلیه حقوق مادی و معنوی مربوط و متعلق به این سایت است.) برداشت مقالات فقط با اجازه کتبی و ذکر منبع امکان پذیر است. نوشته شده در تاریخ: 1389/1/15 (1916 مشاهده) [ بازگشت ] |