حديث عشق منصور رستگار فسايي
عشق سعدي نه حديثي است كه پنهان ماند
|
داستـاني است كه بر هر سر بازاري هست
|
(سعدي)
در ادب غنايي ايران، هيچ شاعري «سعدي» نيست و هيچ كس به تنهايي در قلمرو شاعري و نثرنويسي،نتوانسته است مباني و مضامين و معاني شعر غنايي را بهتر از سعدي، به تماشاي خوانندگان خود بگذارد آنهم، با تنوعات و گونههاي مختلف نظم و نثر و قالبها و مفاهيم و مضاميني كه تقريباً همه ابواب لفظي ومعنايي ادب فارسي را در بر گيرد. سعدي در شاعري، يگانه است و غزلها، قصايد و قطعات او همه از حداكثرتوان و ظرفيت غنايي برخوردارند و نثر سعدي نيز جز بخشهاي تعليمي آن، عرصهاي فراخ براي انديشههايغنايي او فراهم ساخته است و بخشهايي عمده از گلستان و مجالس پنجگانه و رسايل او، وقف انديشهها ومضاميني هستند كه «منِ» غنايي سعدي را آيينه كلام سهل و ممتنع وي، منعكس ميسازند و در اين ميان«غزل» بيشترين سهم را در بازنمايي ذهنيت غنايي سعدي بر عهده دارد.
غزل سعدي، داراي ويژگيهاي ساختاري و درونمايههاي انحصاري خاصي است. از ديد ساختار، هر غزلسعدي داراي كليتي به هم پيوسته و يگانه است كه حاصل هماهنگي فكر و نيازهاي ذهن خلاق، هنرمندي وهنرشناسي و ذوق زيبايي پسند اين شاعر بزرگ است، با كلمات و تركيبات و قالبهايي كه قوافي، وزن دررديف آنها هوشمندانه برگزيده شدهاند و مجموعاً تصاويري روشن، زنده و پويا را ارايه ميكنند كه از يك سوبه خوبي ميتوانند موقعيت شاعر را در لحظه انشاء شعر به تماشا بگذارند و از سويي ديگر احساسهاي آشناو رنج و شاديها و زيباييها و عواطف خاص ايرانيان را با خود منطبق سازند و در نتيجه لفظ و معنا را درغزل سعدي به وحدتي استثنايي و كليتي خدشهناپذير و انفكاك ناشدني از فرهنگ ملي تبديل كنند كه در عينسادگي و همه فهم بودن، از قدرت تأويلپذيري و خردمندانه بودن نيز برخوردار باشند.
بدينسان، در ساختار و غزل سعدي همه چيز، دقيقاً تناسب و جايگاه ويژه و موقعيت تاريخي هنري وهويت خاص خود را نشان ميدهد و كلمهها و تركيبات، همانند اجزاء يك مينياتور دقيق، سهمي عمده در القاءهدفهاي كلي اثر و القاء معنا و فكر هنرمند بر عهده ميگيرند وسبب ميشوند كه كلام سعدي از تأثيري عميقو نفوذي همه جانبه در ذهن مردم پارسي زبان ايران برخوردار باشد، البته اين تأثيرگذاري به معني نوآوري ونوانديشي نيست، بدين معني كه گاهي سعدي بيآن كه مضموني نو ارايه كرده باشد، تنها در شيوه بيان ونحوه ارايه سخن، ذوق و ابتكار به خرج ميدهد و در اين زمينه طرحي نو در مياندازد كه در عين حال كه ازذهن و زبان جامعه به دور نيست و هستي و نيازهاي انساني را در لحظهاي كه بدان پرداخته شده است بهخوبي منعكس ميسازد، نوعي خوش سليقگي و رندانگي نمكين، در سخن او، جاذبه و حرارتي خاص ايجادميكند كه مردم آن را «نوانديشانه» و «قابل ذكر» و «روايت شدني» ميدانند و از آن براي هرچه بيشتر رسوخكردن در دل و جان ديگران، سود ميبرند و در همان حال كه آن را سهل و ممتنع ميشمارند، در آن غرابت وتازگي هنرمندانهاي را احساس ميكنند كه «نظم» سعدي را تا پايگاه «شعر» و «شعر ناب» بالا ميبرد و همينآشنايي متقابل شاعر و مردم است كه سعدي را در جامعه ايراني به يك پديده استنثنايي تبديل ميسازد وسخن او را بازتاب روح رندانه و معني شناس و نكتهسنج ايراني قرار ميدهد و ايرانيان را شيفته كلام و بيان ونكته گوييهاي وي ميسازد:
روز وصلم قرار ديدن نيست
|
شب هجرانم آرميدن نيست
|
طاقت سر بريدنم باشد
|
وز حبيبم سرِ بريدن نيست
|
مطرب از دست من به جان آمد
|
كه مرا طاقت شنيدن نيست
|
دستِ بيچاره چون به جان نرسد
|
چاره جز پيرهن دريدن نيست
|
ما خود افتادگان مسكينيم
|
حاجت دام گستريدن نيست
|
دست در خون عاشقان داري
|
حاجت تيغ بركشيدن نيست
|
با خداوندگاري افتادم
|
كش سر بنده پروريدن نيست
|
سعدي با بلاغتي استوار و هنرمندانه و دريافتي زيركانه و معقول كه با تفكرات و انديشههاي گوناگون اوانطباق دارد، قالبهاي ادبي، انواع شعر، گونههاي معاني و نحوههاي مختلف تأثيرگذاري متناسب را انتخابميكند و به همين جهت گفتنيهاي عارفانهاش را در بوستان، ديدگاههاي اجتماعي و سياسي و واكنشهايعالمانهاش را در گلستان و تخصص و عالي جاهي معنوي و روحاني خود را در قصايد خويش مطرح ميسازدو زلالترين و بيپردهترين عواطف و احساسات شخصي و غنايي خويش را هم يكسره در «غزل» منعكسميسازد و «غزل» را وقف عشق و مستي ميسازد. بدين معني كه غزلهاي سعدي نه تنها ديد عاشقانه وزيبايي پسندانه و رندانه شاعر را متبلور ميسازند و زواياي قلب و احساس و عاطفه و رنجها و شاديهاي اينشاعر عاشقپيشه را در سطوح عشق عادي و عرفاني يا زميني و آسماني نشان ميدهند، آيينه التهابات ونگرانيها و شور و حال مردم ايران نيز هستند. اگر به غزل زير به دقت نگاه كنيم ميبينيم كه درست است كهعشق سرمايه اين غزل سعدي است، اما در اين غزل همچون ديگر عاشقانههاي سعدي هم وقايع و حوادثفردي، اخلاقي، عرفاني در تار و پود تشبيهات و استعارات سعدي به وسيلهاي روشن و رسا براي بيان ذهنيتمشترك سعدي و جامعه تبديل شدهاند، خميرمايه تمام مسايل موجود در شعر سعدي، اجتماعي و مردمياست، اما در خدمت غزل و عشق، در حالي كه در گلستان و بوستان، سعدي چنين نميانديشد:
اگر دستم رسد روزي كه انصاف از توبستانم
|
قضاي عهد ماضي را شبي، دستي برافشانم
|
چنانت دوست ميدارم كه گر روزيفراق افتد
|
توصبرازمنتوانيكردو من صبر از تونتوانم
|
دلم صد بار ميگويد كه چشم از فتنهبرهم نِه
|
دگر ره ديده ميافتد بر آن بالاي فتّانم
|
تو را در بوستانبايدكه پيش سروبنشيني
|
وگرنه باغبان گويد كه ديگر سرو،ننشانم
|
رفيقانم سفر كردند، هر ياري به اقصايي
|
خلاف من كه بگرفته است دامن، درمغيلانم
|
به دريايي درافتادم كه پايابش نميبينم
|
كسي را پنجه افكندم كه درمانشنميدانم
|
فراقم سخت ميآيد وليكن صبر ميبايد
|
كه گر بگريزم از سختي رفيق سستپيمانم
|
مپرسمدوشچونبوديبه تاريكي وتنهايي
|
شب هجرم چه ميپرسي كه روز وصلحيرانم
|
شبان آهسته مينالم مگر دردم نهانماند
|
به گوش هر كه در عالم رسيد آوازپنهانم
|
دميبا دوست درخلوتبهازصدسالدرعشرت
|
من آزادي نميخواهم كه با يوسف بهزندانم
|
منآن مرغ سخندانم كه در خاكم رودصورت
|
هنوز آواز ميآيد كه سعدي در گلستانم
|
در غزل بالا، مسلماً محور اصلي سخن، عشق است اما «عشق» را هالهاي از زندگي در ميان گرفته است كهميتوان آن را به عشق گرفتار «بحران» تعبير كرد، بدين معني كه اگر لحظهاي انديشه عشق را از اين غزلبگيريم، الفاظِ «انصاف ستدن»، «قضا»، «ماضي»، «صبر»، «فتنه»، «فتّان»، «چشم برهم نهادن»، «رفيقانم سفركردند، هر ياري به اقصايي»، «خلاف»، «دامن در مغيلان گير افتادن»، «به درياي بيپاياب غرق شدن»، «پنجه درافكندن با كسي كه از او بسيار توانمندتر است»، «سست پيماني و عهدشكني»، «تاريكي و تنهايي و حيراني» و«شب و ناله نهاني و آواز پنهاني»، «با يوسف در زندان بودن» و بالاخره «مرغي سخندان كه رو در خاك نهانميكند ولي هميشه آواز او به گوش دلها و جانها ميرسد» كه «اين همان سعدي است كه در گلستان آوازميخواند». مجموعاً الفاظ شاعري برج عاجنشين و بيخيال و بيغم نيست كه فقط به خود ميانديشد و انديشهديگران را از ذهن ميراند، غزل سعدي آن گونه عاشقي را مطرح ميكند كه از غم جامعه، آگاه يا ناخودآگاه، دررنجي عظيم است و هر لفظ و كلام عاشقانه او نيز به نوعي با درد و غم عمومي مرتبط است، آن چنان كه خوداو در قطعه قحط سالي دمشق باز ميگويد كه:
يكي اول از تندرستان منم
|
كه ريشي ببينم، بلرزد تنم
|
يكي را به زندان درش دوستان
|
كجا مانَدَش عيش در بوستان
|
(بوستان)
و خود معناي اين ديد كنايي را بارها باز گفته است:
جماعتي كه ندانند حظّ روحاني
|
تفاوتي كه ميان دواب و انسان است،
|
گمان برند كه در باغ عشق، سعدي را
|
نظر به سيب زنخدانو نار پستان است
|
مرا هر آينه خاموش بودن اوليتر
|
كه جهل پيش خردمند، عذر نادان است
|
بدين ترتيب، عشق براي سعدي دل گدازِ جان نوازي است كه مصلحان را به كار ميآيد تا دنيا و آخرت رادربازند و به ياري عشق مردانگي بياموزند و به نقره فائق بدل شد و بهترين نمونه، سخن خود سعدي است كهبه بركت عشق «تحفه روزگار اهل شناخت» ميشود كه «كاين همه شور، در جهان انداخت».
هركه خصم اندر او، كمند انداخت
|
به مراد دلش ببايد ساخت
|
هركه عاشق نبود، مرد نشد
|
نقره فايق نگشت تا نگداخت
|
هيچ مصلح به كوي عشق نرفت
|
كه نه دنيا و آخرت درباخت
|
هم چنان شكر عشق ميگويم
|
كه گَرم دل بسوخت، جان بنواخت
|
سعديا خوشتر از حديث تو نيست
|
تحفه روزگار اهل شناخت
|
آفرين بر زبان شيرينت
|
كاين همه شور، در جهان انداخت
|
و از همين جاست كه خوانندگان شعر سعدي، فرصتي مييابند تا در همان حال كه به ژرفاي قلب واحساس و عاطفه سعدي راه مييابند، خود را نيز در سخن سعدي پيدا كنند و جامعه و شرايط و اوضاع واحوال خود را نيز به تماشا بنشينند، آن چنان كه احساس كنند خود اين شعر را سرودهاند و كلمات و مضامينآن را بر زبان راندهاند:
چنان در قيد مهرت پاي بندم
|
كه گويي آهوي سر در كمندم
|
گهي بر درد بيدرمان بگريم
|
گهي بر حال بيسامان بخندم
|
مرا هوشي نماند از عشق و گوشي
|
كه پند هوشمندان كار بندم
|
نه مجنونم كه دل بردارم از دوست
|
مده گر عاقلي اي خواجه پندم
|
گر آوازم دهي من خفته در گور
|
برآسايد روان دردمندم
|
سري دارم فداي خاك پايت
|
گر آسايش رساني ور گزندم
|
و گر در رنج سعدي راحت تو است
|
من اين بيداد، بر خود ميپسندم...
|
ما از لحظهاي كه غزلهاي سعدي را ميشناسيم و به آن دل ميبنديم، به اين نتيجه ميرسيم كه «عشق»،مركز آتشفشان عاطفي و ذهني غزل سعدي است و هنر بزرگ سعدي نيز آن است كه توانسته است اينآتشفشان شعلهبار سوزناك را آن چنان در سخن خويش ملموس، آفاقي و زنده طبيعي و تصوير و ترسيمكند كه صرفنظر از درك فراز و نشيبهاي عشق، به حقانيت عاشقي و تمركز بر عشق، در روزگار قحط وفا وعاطفه نيز شهادت ميدهد:
سخن بيرون مگوي از عشق، سعدي
|
سخن،عشقاست و ديگرقيل و قال است
|
سعدي رابطه عاشق و مشعوق را كه برآيندي از اوضاع و احوال عاطفي زمان اوست، به نحوي پرتحرك و پويامطرح ميسازد و گاهي نيز بيخبران از عشق و ماجراي آن را مورد اعتراض و شكايت قرار ميدهد:
عشق داغي است كه تا مرگ نيايد، نرود
|
هركه بر چهره از اين داغ، نشاني دارد
|
***
|
عجب مدار كه سعدي به ياد دوست بنالد
|
كهعشقموجبشوق است و خمرعلّتمستي
|
***
|
عشقآدميتاست و گر اين ذوق در تونيست
|
هم شركتي به خوردن و خفتن، دواب را
|
***
|
گر آدمي صفتي سعديا، به عشق بمير
|
كه مذهب حَيَوان است اين چنين مردن
|
***
|
بهعشق، مستي و رسواييم خوش استاز آنك
|
نكو نباشد با عشق، زهد ورزيدن
|
***
|
عيب سعدي مكن اي خواجه اگر آدمييي
|
كآدمي نيست كه ميلش به پريروياننيست
|
سعدي شيفته عشق است و اين شيفتگي را با هرچه كاملتر و متنوعتر ارايه كردن تصوير معشوق بهنمايش ميگذارد و هنرمندانه، به تصريح يا ايما و اشاره و ايهام، تصاويري مقطّع از چيستي و چوني معشوق در خَلق و خُلق، رفتار، نازها، بيوفاييهايش و وفادارييهايش، ارايه ميدهد، آن چنان كه هر بيت يا مصرعي ازهر غزل سعدي متضمن يك يا چند توصيف يا توضيح حالت يا حالاتي از معشوق ميشود و خواننده با پيشرفتن مسير عشق در نهايت، به دريافت تصوير يا توصيفي كامل، همه جانبه و قانع كننده از معشوق سعديموفق ميشود، اما تمركز بلاانقطاع سعدي بر «عشق» و مسايل مترتب بر آن، حتي يك لحظه ذهن خواننده را ازمعشوق جدا نميسازد و در هر بيان و كلام خود، فرازها و فرودهاي معركه عشق را تازهتر و جامعتر ازگذشته، تفسير ميكند تا آن جا كه غزل او را به گزارش هنرمندانه و دقيق و روشني از چند و چون بدل ميشودو خواننده در پايان غزل، معشوق را كاملاً با خود آشنا مييابد، او را ميشناسد و در باطن و ضمير خود بر وينامي مناسب احوال خود مينهد و يا او را در پيوند خاطرههاي شخصي خويش، مييابد. به عنوان مثال سعديدر غزل زير از قامت، چشم، دهان، ظواهر معشوق به تعابير و تصاويري مستقل و متنزع سخن ميپردازد و برشيريني سخن معشوق تكيهاي خاص دارد تا آن جا كه غزل را با رديف «سخن» ميسازد و طبعاً غزل را بهشناسنامهاي از معشوقي شيرين سخن، زيبا، خوشاندام كه چون خورشيد، تابشي يگانه دارد، تبديل ميكند وسرانجام با تركيب اجزاء تصاوير، براي ذهن خواننده كليتي دوگانه از صورت و سيرت معشوق فراهمميآورد كه خواننده را به دريافت تصويري جامع از معشوق سعدي، موفق ميسازد:
طوطي نگويد از تو دلاويزتر سخن
|
با شهد ميرود ز دهانت به در، سخن
|
گر من نگويمت كه تو شيرين عالمي
|
تو خويشتن دليل بياري به هر سخن
|
در هيچ بوستان چو تو سروي نيامدهاست
|
بادام چشم و پسته دهان و شكر سخن
|
هرگز شنيدهاي ز بن سرو بوي مشك؟
|
يا گوش كردهاي ز دهان قمر، سخن؟
|
انصاف نيست پيش تو گفتن حديثخويش
|
من عهد ميكنم كه نگويم دگر، سخن
|
چشمان دلبرت به نظر سحر ميكند
|
من خود چگونه گويمت اندر نظر سخن
|
وصفي چنان كه لايق حسنت، نميرود
|
آشفته حال را نبود معتبر، سخن
|
دُر ميچكد ز منطق سعدي به جاي شعر
|
گرسيم داشتي، بنوشتي به زر سخن
|
اين شيوه سعدي، در تمركز سعدي ذهن بر معشوق و پيوند عاطفي و مفهمومي ابيات غزل او با عشق،دقيقاً برخلاف شيوه سيال و برِانگيز حافظ است كه در هر غزل، بسيار عجولانه و منقطع و نامتمركزصورت ميگيرد.
برقي از منزل ليلي بدرخشيد سحر
|
وه كه بر خرمن مجنون دل افكار چهكرد...
|
فكر عشق آتش غم در دل حافظ ميسوخت
|
يار ديرينه ببينيد كه با يار چه كرد
|
به عبارت ديگر، در پايان هر غزل سعدي ميتوان معشوق او را مستقلاً و با روحيات و عواطف و حالاتخاص وي بازشناسي كرد، در حالي كه به جز در چند غزل معدود، معشوق حافظ را بايد با خواندن همهغزليات عاشقانه حافظ بازشناخت كه طبعاً نميتواند كليت واقعي معشوق او را در زمان انشاء غزل به ذهنتداعي كند، بدين معني عشق در غزل سعدي هم فضاها و مكانهاي پيرامون خود را تحتالشعاع قرار ميدهد وآنها را به اجزاء به هم پيوسته درك كلي سعدي از عشق و معشوق، مبدل ميسازد و همين امر سبب ميشود تاعشق و ستايش آن، ارتباطي ممتد و فراگير و رها نشدني در ذهن خواننده ايجاد كند، در حالي كه حافظ نههمچون سعدي، بر عشق تأكيد مينهد و نه همه جا عشق او، خاكي و آفاقي است. مقصود آن است كه سعدي بههرجا مينگرد معشوق را پيدا ميكند و در همه چيز بهانهاي براي بازگشت به عشق و معشوق زميني خودميجويد، اما حافظ، هرگاه به معشوق ميپردازد، او را در همهمه و ازدحام انديشههاي آسماني و زميني خودگم ميكند و تصويري روشن و رسا از او (جز در چند غزل معدود) به دست نميدهد و حتي تصاوير ارايه شدهاو از معشوق، اغلب دو سويه و قابل تأويل و تفسير به معشوق آسماني است، در حالي كه سعدي، به تصويرمعشوقي زميني ميپردازد كه با وي رابطهاي متقابل و متعادل دارد و در خلوت خاطر خويش او را همان گونهكه هست، ميپذيرد و به تصوير ميكشد:
جفاي پرده درانم تفاوتي نكند
|
اگر عنايت او پرده از ما باشد
|
چنين غزال كه وصفش همي رود، سعدي
|
گمان مبر كه نه تنها، شكار ما باشد
|
شايد بتوان گفت كه زبان چند پهلو و منشوري حافظ با همه پيچيدگيها و ابهاماتش، به همان اندازه بامعشوق حافظ در ارتباط قرار دارد كه زبان ساده و سهل و ممتنع سعدي در بيان عواطف و حالات عاشقيسعدي با معشوق وي، موفق است اما در غزل سعدي سه محور عشق، معشوق و منكران عشق، تشخصبيشتري دارد و «عاشق» كه همان سعدي است، در هر غزل خود، يكي از اين سه محور را پررنگتر گزارشميكند و جلوه ميدهد كه در يك ديد غنايي كه فردي ميتوان واكنشهاي او را در اين محورها بازشناخت و بهديدار درون وي شتافت كه چگونه همه سويه به هستي مينگرد ولي جز از عشق و معشوق و ماجراهايعاشقي چيزي به دست نميآورد: عاشقي به نام سعدي، نظر باز و رند و لبريز از محبت و عشق به دولت است:
ديده از ديدار خوبان برگرفتن مشكلاست
|
هركه ما را اين نصيحت ميكندبيحاصل است
|
باش تا ديوانه گويندم همه فرازنگان
|
ترك جان نتوان گرفتن تا تو گويي عاقلاست!!
|
عشق براي سعدي بر سنتي ديرين و دير پا و ازلي مبتني است:
ـ همه عمر برندارم سر از اين خمارمستي
|
كه هنوز من نبودم كه تو در دلم نشستي
|
تو نه مثل آفتابي كه حضور و غيبت افتد
|
دگران روند و آيند و تو همچنان، كههستي
|
به همين دليل سعدي در ارايه تصاوير عاشق و تمناها و تقاضاها بسيار موفقتر از ارايه سيماي معشوق است، زيرا در هر سختي كه از معشوق و زيباييها و حالات و رفتار او مطرح ميكند، به نوعي نيز از خودسخن ميگويد و در هر حال، به طرزي موفق، صاحبدلي شوريده حال را نشان ميدهد كه گرفتار عشق و سوزو گدازهاي آن است و يك لحظه نيز از معشوق غفلت نميورزد و در راه عشق، همه رنجهاي جهان را به جانخريدار است تا آن جا كه خواننده نميداند كه در غزل سعدي، معشوق بيشتر موردنظر است يا عاشق و آياغزل سعدي را بايد غزل معشوق خواند يا غزل عاشق... به اين غزل سعدي بنگريد:
ميان باغ حرام است بيتو گرديدن
|
كه خار با تو مرا بِه كه بيتو گل چيدن
|
و گربه جام بريم بيتو دست در مجلس
|
حرام صرف بود بيتو باده نوشيدن
|
خم دو زلف تو بر لاله حلقه در حلقه
|
به سنگ خاره درآموخت عشق ورزيدن
|
اگر جماعت چين صورت تو بت بينند
|
شوند جمله پشيمان ز بت پرستيدن
|
كساد نرخ شكر در جهان پديد آيد
|
دهان چو باز گشايي به وقت خنديدن
|
به جاي، خشك بمانند سروهاي چمن
|
چو قامت تو ببينند در خراميدن
|
من گداي كه باشم كه دم زنم ز لبت
|
سعادتم چه بود؟ خاك پات بوسيدن
|
بهعشقومستيو رسواييم خوش استاز آنك
|
مگو نباشد با عشق، زهد ورزيدن
|
نشاط زاهد از انواع طاعت است و ورع
|
صفاي عارف از ابروي نيكوان ديدن
|
عنايت تو چو با جان سعدي است، چهباك
|
چه غم خورد به حشر از گناه سنجيدن
|
عين همين حالت نيز در غزل حافظ، قابل مشاهده است. به اين غزل حافظ كه هم وزن و هم قافيه غزلسعدي است بنگريد:
منم كه شهره شهرم به عشق ورزيدن
|
منم كه ديده نيالودهام به بد ديدن
|
بهميپرستياز آن نقش خود بر آب زدم
|
كه تا خراب كنم نقش خود پرستيدن
|
وفاكنيم و ملامت كشيم و خوش باشيم
|
كه در طريقت ما، كافري است رنجيدن
|
به پير ميكده گفتم كه چيست راه نجات
|
بخواست جام مي و گفت: راز پوشيدن
|
ز خط يار بياموز مهر با رخ خوب
|
كه گرد عارض خوبان خوش استگرديدن
|
مراد دل ز تمناي باغ عالم چيست؟!
|
به دست مردم چشم از رخ تو گل چيدن
|
عنان به ميكده خواهيم تافت ز اينمجلس
|
كه وعظ بي عملان واجب است نشنيدن
|
به رحمت سر زلف تو واثقم ورنه
|
كشش چو نبود از آن سو، چه سودكوشيدن
|
مبوس جز لب ساقي و جام مي حافظ
|
كه دست زهد فروشان خطاستبوسيدن
|
آيا سعدي در غزل زير، علي رغم همه اوصافي كه از معشوق ارايه ميدهد، «من» خويش را بيشتر بازگوميكند يا «معشوق» خود را؟
مرا دلي است گرفتار عشق دلداري
|
سمن بري، صنمي، گلرخي، جفاكاري
|
ستمگري، شغبي، فتنه گري، دل آشوبي
|
هنروري، عجبي، طرفهاي، جگرخواري
|
بنفشه زلفي، نسرين بري، سمن بويي
|
كه ماه را بر حسنش نماند بازاري
|
هماي فري، طاووس حسن و طوطي نطق
|
به گاه جلوه گري چون تذرو رفتاري
|
دلم به غمزه جادو ربود و دوري كرد
|
كنون بماندم بي او چو نقش ديواري
|
ز وصل او چو كناري طمع نميدارم
|
كناره كردم و راضي شدم به ديداري
|
زهرچه هست گريز است و ناگزير ازدوست
|
چه چاره ساز و در دام دل، گرفتاري
|
در اشتياق جمالش چنان همي نالم
|
چو بلبلي كه بنالد ميان گلزاري
|
حديث سعدي در عشق او چو بيهده است
|
نزد دمي چو ندارد زبان گفتاري
|
و اين غزل نيز آيينهاي است از احساس شاعر عاشق، نسبت به معشوق و اين كه عاشق هر چه ميانديشد،معشوق است و معشوق جز فرافكني احساسهاي خود وي نيست. هم چنان كه از محتواي غزل بر ميآيد،سعدي، در اوصافي كه از معشوق ارايه ميدهد، بيشتر به خود وخواهشها و نيازهاي خويش ميپردازد تامعشوق:
ماهچنين كس نديد،خوش سخن و كشخرام
|
ماهِ مبارك طلوع، سرو قيامت قيام
|
سرو در آيد ز پاي گر تو بجنبي ز جاي
|
ماه بيافتد به زير گر تو برآيي به بام
|
تا دل از آنِ تو شد، ديده فرو دوختم
|
هر چه پسند شماست بر همه عالم، حرام
|
گوش دلم بر در است، تا چه بيايد خبر
|
چشم اميدم به راه تا كه بيارد پيام
|
در همه عمرم شبي، بي خبر از در درآي
|
تا شب درويش را صبح برآيد به شام
|
بار غمت ميكشم وز همه عالم خوشم
|
گر نكند التفات يا نكند احترام
|
راي خداوند راست، حاكم وفرمانرواست
|
گر بكشد بندهايم ور بنوازد غلام
|
گو به سلام من آي با همه تندي وجور
|
وز من بيدل ستان، جان به جواب سلام
|
سعدي اگر طالبي راه رو و رنج بر
|
يا برسد جان به حلق يا برسد دل به كام
|
سعدي، عاشقي نصيحتناپذير است زيرا نصيحتپذيري را بر خلاف شأن عاشقان صادق ميپندارد:
همچنان عاشق نباشد ور بود صادق نباشد
|
هركهدرمانميپذيرد، يا نصيحتمينيوشد
|
گر مطيع خدمتت را كفر فرمايي، بگويد
|
ور حريف مجلست را زهر فرمايي،بنوشد
|
هر كه معشوقي ندارد عمر ضايعميگذارد
|
همچنانناپختهباشد هر كه بر آتشبجوشد
|
تا غمي پنهان نباشد، رقتي پيدا نگردد
|
همگليديدهاستسعدي تا چو بلبلميخروشد
|
در كار عاشقي سعدي، نكته مهم اين است كه هر چه عشق و معشوق، موجب رضايت خاطر و آرامشخيال سعدي است، ملامت كنندگان از عشق نيز مورد نفرت وي ميباشند و سعدي را ميآزارند، بنابراين، نيشحمله سعدي، هميشه به آنان است. اين ملامت گران در سعدي دغدغه ايجاد ميكنند. اينان سعدي را از دنيايزيباي عاشقانهاش جدا ميكنند و به ديار حقارتها و خودخواهيهاي كساني ميرانند كه درد عشق ندارند و باتظاهر به عقل و خويشتن داري ميخواهند شأني كاذب براي خويش فراهم آورند.
سعدي ستايشگر عشق است، اما در جامعهاي زندگي ميكند كه قدر عشق، شناخته شده نيست؛
مقدار يار هم نفس چون من نداند هيچكس
|
ماهي كه بر خشك اوفتد قيمت بداند آبرا
|
او حتي شكايت معشوق خود را به نزد اطبا نميبرد،
غيرتم آيد شكايت تو به هر كس
|
درد احبّا نميبرم به اطبّا
|
در جامعه سعدي، عاشق در معرض طعن و ستيز حسودان، عاقلان و دانايان، رقيبان و ملامتگران است ودر چنين جوامعي، «عشق» با رسوايي و انگشت نما شدن و در زبان مردم افتادن، توأم است و «عشق» يك عملغير معمول و عشق ورزيدن مايه پشيماني و رنج و پريشاني به حساب ميآيد و طبعاً يك خرق عادت اجتماعياست كه سبب ميشود عاشق را ديوانه و مجنون بشمارند و عاقلان، عشق را بر خلاف عقل و مصلحت بدانندكه مستوري و ناموس و تقوا و زهد و پرهيز را بر باد ميدهد و از همين جاست كه ميبينيم همه ناصحان وصوفيان و عاقلان و دانشمندان و فقيهان «عاشق» را از عشق ورزي باز ميدارند.
عشق ورزيدم و عقلم به ملامتبرخاست:
|
كآنكهشدعاشق از او حكم سلامت برخاست
|
هر كه با شاهد گلروي به خلوت بنشست
|
نتواند ز سر راه ملامت برخاست
|
عشق غالب شد و از گوشه نشينانصلاح
|
نام مستوري و ناموس كرامت برخاست
|
عاشقي چون سعدي از دوستان و آشنايان به ظاهر دانا نيز در رنج است:
دوستان عيب كنندم كه چرا دل به تودادم
|
بايداول به تو گفتن كه چنين خوب،چرايي؟!
|
***
|
دوستان عيب مگيريد و ملامت مكنيد
|
كاين حديثي است كه از وي نتوان بازآمد
|
آنان عشق پنهاني را مايه خونين دلي ميدانند و عاشق را از آن بر حذر ميدارند:
كسان عتاب كنندم كه ترك عشق بگوي
|
به نقد اگر نكشد عشق، اين سخن بكشد
|
***
|
ملامت من مسكين كسي كند كه نداند
|
كهعشقتابهچهحداست و حسن تا به چهغايت
|
و دشمنان نيز به طور طبيعي، او را ملامت ميكنند:
دشمنان در مخالفت گرمند
|
و آتش ما بدين نگردد سرد
|
مرد عشق ار ز پيش تير بلا
|
روي در هم كشد، نباشد مرد
|
اما سعدي هم اين عيب جوييها و ملامت گريها را «عوامانه» ميخواند و عشق ورزي را هنر خود ميداند:
«عوام» عيب كنندم كه عاشقي همه عمر
|
كدام عيب!! كه سعدي خود اين هنر دارد
|
و از دوست و دشمن و نصيحت كنندگان مينالد و غم عشق را پنهان ميدارد:
درد دل پوشيده ماني تا جگر پر خونشود
|
به كه با دشمن نماني حال زار خويش را
|
گر هزارت غم بود با كس نگويي زينهار
|
اي برادر تا نبيني غمگسار خويش را
|
***
|
سخن خويش به بيگانه نمييارم گفت
|
گله از دوست به دشمن، نه طريق ادباست
|
هر كاو نصيحت ميكند در روزگارحسن او
|
ديوانگان عشق را ديگر به سودا ميبرد
|
سعدي در اين ميان، چاره را در انزوا و دربستن بر روي خود مييابد:
گفتم به گوشهاي بنشينم چو عاقلان
|
ديوانهام كند چو پريوار بگذرد
|
گفتم دري ز خلق ببندم به روي خويش
|
دردي است در دلم كه ز ديوار بگذرد
|
***
|
در بسته به روي خود ز مردم
|
تا عيب نگسترند ما را
|
در بسته چه سود، عالمالغيب
|
داناي نهان و آشكارا
|
اما در تنهايي و گوشهگيري نيز، شاهد بازي را فرو نميگذارد:
سعديا گوشهنشيني كن و شاهدبازي
|
شاهد آن است كه بر گوشهنشينميگذرد
|
او هميشه از مدعيان و دوستان دروغين ميپرهيزد و بدانان اعتماد نميكند:
نظر گويند سعدي با كه داري
|
كه غم با يار گفتن غم نباشد
|
حديث دوست با دشمن نگويم
|
كه هرگز مدعي محرم نباشد
|
عيب جويان نه تنها سعدي را از عشقورزي منع ميكنند، به خبث و حيله، عاشق را در نظر معشوق زشتجلوه ميدهند:
عيبجويانم حكايت پيش جانان گفتهاند
|
من خود اين پيدا همي گويم كه پنهانگفتهاند
|
پرده بر عيبم نپوشيدند و دامن بر گناه
|
جرم درويشي چه باشد تا به سلطانگفتهاند؟!
|
دشمني كردند با من، ليكن از روي قياس
|
دوستي باشد كه دردم پيش جانانگفتهاند
|
ذكر سوداي زليخا پيش يوسف كردهاند
|
حال سرگرداني آدم به رضوان گفتهاند
|
پيش از اين گويند سعدي دوست ميداردتو را
|
بيش از آنت دوست ميدارم كه ايشانگفتهاند!!
|
سعدي در غزليات عاشقانه خود از دست گروهي مينالد كه به نوعي در كار عشق او اخلال ميكنند يا او راآرام نميگذارند، اينان عبارتند از:
1. آسودگان ساحلنشين:
ناليدن بيحساب سعدي
|
گويند خلاف راي داناست
|
از ورطه، خبر ندارد
|
آسوده كه بر كنار درياست
|
2. بدگويان بدفرجام:
چون بخت نيك انجام را با ما به كليصلح شد
|
بگذار تا جان ميدهد بد گوي بدفرجام ما
|
3. بيبصران:
بارها گفتهام اين روي به هركس منماي
|
تا تأمل نكند ديده هر بيبصرت
|
باز،گويمنهكهاينصورت و معني كه توراست
|
نتواند كه ببيند مگر اهل نظرت
|
4. خطا بينان:
به روي خوبان گفتي نظر خطا باشد
|
خطا نباشد ديگر مگو چنين كه خطاست
|
5. دشمنان:
تو دوستي كن و از ديده مفكنم زنهار!
|
كه دشمنم ز براي تو در زبان انداخت
|
6. سرزنش كنندگان:
سعدي از سرزنش خلق نترسد هيهات
|
غرفه در نيل چه انديشه كند باران را
|
7. سلامتطلبان و پارسايان سلامت خواه:
همه سلامت نفس آرزو كند مردم
|
خلاف من كه به جان ميخرم بلايي را
|
***
|
ما ملامت را به جان جوييم در بازارعشق
|
كنج خلوت پارسايان سلامت جوي را
|
8. طعنه زنندگان:
كجايي اي كه تعنت كني و طعنهزني
|
تو بر كناري و ما اوفتاده در غرقاب
|
اسير بند بلا را چه جاي سرزنش است؟
|
كثرت معاونتي دست ميدهد درياب
|
9. فقيهان:
برو اي فقيه دانا به خداي بخش ما را
|
تو و زهد و پارسايي، من و عاشقي ومستي
|
10. كامجويان:
كامجويان را ز ناكامي چشيدن چارهنيست
|
بر زمستان صبر بايد طالب نوروز را
|
عاقلان خوشه چين از سرّ ليلي غافلند
|
اين كرامت نيست جز مجنون خرمنسوز را
|
عاشقان دين و دنيا باز را خاصيتي است
|
كان نباشد زاهدان مال و جاه اندوز را
|
11. كوتاه نظران خودپرست:
هركسي را به تو اين ميل نباشد كه مرا
|
كآفتابي تو و كوتاهنظر مرغ شب است
|
***
|
چشم كوتهنظران بر ورق صورتخوبان
|
خط همي بيند و عارف قلم صنع خدا را
|
12. خودپرستان:
همه را ديده به رويت نگران است ليكن
|
خودپرستان ز حقيقت نشناسند هوا را
|
13. مدعيان:
لعبت شيرين اگر ترش ننشيند
|
مدعيانش گمان برند به حلوا!!
|
***
|
اول پدر پير خورد رطل دمادم
|
تا مدعيان هيچ نگويند جوان را
|
14. ملامت كنندگان:
سعديملامتنشنود ور جان دراينسرميرود
|
صوفي گران جاني ببر، ساقي بياور جامرا
|
***
|
كسي ملامت وامق كند به ناداني
|
حبيب من كه نديده است روي عذرا را
|
15. ناصحان:
اي كه گفتي ديده از ديدار بترويان بدوز
|
هرچه گويي چاره دانم كرد، جز تقدير را
|
© کپی رایت توسط دانشنامه فارس کلیه حقوق مادی و معنوی مربوط و متعلق به این سایت است.) برداشت مقالات فقط با اجازه کتبی و ذکر منبع امکان پذیر است. نوشته شده در تاریخ: 1389/1/15 (1950 مشاهده) [ بازگشت ] |