شجاعت اخلاقي سعدي در آثارش ايرج وامقي
از آنجا كه بررسي آثار يك نويسنده يا شاعر يا حتي دانشمند بدون شناختن شرايط تاريخي و اوضاع و احوال حاكمو نيز سرگذشت شخصي صاحب اثر ممكن نيست و اگر هم نوشته شود چيزي ناقص از آب در خواهد آمد، لازم ديدم بهعنوان مقدمه نكاتي درباره روزگاري كه سعدي در آن ميزيسته و تعريف اوضاع سياسي و اجتماعي آن زمان، عنوانكنم.
از جهتي ميتوان گفت كه اين كار هم ساده است و هم مشكل. ساده است از اين لحاظ كه از نظر سياسي از روزي كهايران توسط مادها پا به عرصه تاريخ گذاشته تا به نهضت و خيزش مشروطه، يك نظام واحد راكد بر ملت ما حكومت كردهاست كه ما آن را نظام راكد استبداد شرقي ميشناسيم. اما بخش دشوار اين بررسي يعني زندگي خصوصي و شخصيصاحبان آثار غالباً ابهامآميز است و ما در اين مقوله از آن در ميگذريم.
استبداد يعني حكومت مطلقه فردي كه از طلوع تاريخ با مردم ما همراه بوده و از به وجود آمدن جامعهاي كه متشكل ازطبقات مختلف اجتماعي باشد، جلوگيري كرده است. نظام استبدادي جامعهاي هرمي شكل ميسازد كه از لايههاي مختلفدرست شده و هر لايه نسبت به لايه زيرين خود، مطاع و نسبت به لايه بالايي خود، مطيع است. گر چه ما از لايههاي تشكيلدهنده جامعه هرمي شكل سخن ميگوييم، اما بايد دانست كه اجزاي تشكيل دهنده اين لايهها هم به جهت نداشتن اشتراكمنافع طبقاتي با يكديگر ارتباط تشكيلاتي نيز ندارند. در بسياري از موارد براي نزديكتر شدن به لايه بالايي، با يكديگر دررقابت و جنگ و ستيز نيز هستند.
اين هرم معمولاًبه يك نقطه ختم ميشود كه همان قله قدرت است و در رأس آن كسي قرار گرفته كه تمام لايهها «عليقدر مراتبهم» از او كسب قدرت ميكنند و براي نزديك شدن به او به هر فسق و فجوري تن ميدهند. شخصي كه رأس قلهقدرت را تسخير كرده، معمولاً و در طول تاريخ كشور ما قدرت خود را منعبث از عالم غيب ميداند و خويش را نمايندهخداوندگار در روي زمين معرفي ميكند. در كتيبههاي شاهان هخامنشي نيز آنان پس از ستايش اهورامزدا ادعا ميكنند كهاين آفريننده زمين و آسمان آنها را به شاهي برگزيده. يكي از ميان بسياري، و همه كارهاي خود را به خواست او ميداندو با ياري او. داريوش بزرگ تنها در چهار ستون اول كتيبه پنج ستوني تخت جمشيد 58 بار از اهورامزدا نام ميبرد و همهكارها و موفقيتهاي خود را ناشي از اراده او ميداند. هنوز در ميان ما ايرانيان اصطلاحات ظلّ الله و «قبله عالم» فراموشنشده است. نزديكترين كسان به قله قدرت يا «ظلّالله» در عين حال كه قدرتي پس از صاحبان قدرت اصلي به حسابميآيند و تمام لايههاي زيرين از آنان فرمانبرداري محض دارند، بيش از همه از سوي همان «ظلّالله» در معرض خطرهستند. شايد هيچ كس بيشتر از فرزند يا برادر يا صدراعظم يك فرمانرواي مستبد به خطر نزديكتر نيست. در همينكشور خودمان بسياري از وليعهدها و برادران شاه به دستور مستقيم پدر و برادر به هلاكت رسيدند (در عثماني هر كسكه شاه ميشد حمام خوني از تمام برادرانش به راه ميانداخت) و آرزوي تخت نشيني را به جهان دگر بردند. در دورانقاجار سه صدراعظم ايران به دست فتحعلي شاه، محمدعلي شاه و ناصرالدين شاه به وضع فجيعي به قتل رسيدند وچهارمين صدراعظم توسط مظفرالدين شاه دق مرگ شده است. از سوي ديگر، نظام استبدادي را نبايد با ديكتاتوري يكيدانست. استبداد يك نظام پذيرفته شده در طول تاريخ ايران بوده است چرا كه نياكان ما جز آن شيوه حكومت، شيوه وروش ديگري نميشناختند و نهايت آرزويشان پيدا شدن يك مستبد عادل بوده است كه البته گهگاه نيز پيدا ميشده است.در اين شيوه فرمانروايي، پسري را كه احتمال ميدهند در شكم مادر باشد، شاه ميشود و بزرگان او را به شاهيميپذيرند. پيداست در چنين جامعهاي كه قدرت فائقه در دست پادشاه و اطرافيان است، به طور مطلق بيقانونيحكمفرماست. در هر جامعهاي كه قانون و روابط افراد با يكديگر و با كل جامعه و حكومت وجود نداشته باشد و ارتباطيمنطقي و مبتني بر قوانين ولو ظالمانه در ميان آنان وجود نداشته باشد، انسان ناچار است براي ادامه حيات خود وخانواده خود حامي يا حاميان ديگر بتراشد و به طور قطع اين حامي يا حاميان بايد از ميان لايههاي بالايي و البتهقدرتمندتر بوده باشند. براي جلب حمايت آنان راههاي متعددي وجود دارد كه سادهترين و كم خرجترين و كمزحمتترينآنها تملق گفتن والتماس و زاري كردن يعني فروختن شخصيت و قناعت طبع انساني و نيز دادن رشوه است و بدين طريقجامعه تجزيه ميشود و افراد، هر يك تنها به كشيدن گليم خويش از موج ميانديشند نه به چيز ديگر. اين مقدمهاي است برايجاد يك فساد عمومي و كشيده شدن به پرتگاههايي كه حيثيت و شرافت و كرامت آدمي را خورهوار ميخورند و تا مغزاستخوان جامعه را چركهاي پليدي و زشتي فرا ميگيرد. براي اين مردم ستمديده و رنج كشيده هيچ نوع امنيتي وجودندارد. لطيفه طنزآميز سعدي در گلستان در باب روباهي كه ميگريخت، وحشتناكترين نوع اين عدم امنيت است: «ديدندشگريزان و بي خويشتن، كسي گفتش چه آفت است و موجب چندين مخافت است؟ گفت: شنيدهام شتر را به بيگاريميگيرند. گفت: اي نادان شتر را با تو چه مناسبت است و تو را به او چه شباهت؟ گفت: اگر حسودان به غرض گويند كهشتر است و گرفتار آيم كه را غم تخليص من باشد؟».
با وجود اين، در اين گونه جوامع ظرايفي هم وجود دارد كه كمتر بدان توجه شده است. اين جوامع را ميتوان جوامعاستثناها نيز ناميد. انسانها و حتي گروههايي كه خلاف جهت آب شنا ميكردهاند و ميكنند كم نيستند، كه گاه از ميانهمين جماعت شخصيتهايي به وجود ميآيند كه در جهان كمتر نظير دارند. به قول مولوي در اين ظلماتي كه بيانتها بهنظر ميرسد، گاه دلهاي روشني پيدا ميشود كه نور و فروغشان سالها و قرنها روشني بخش دلها و محفلها ومجلسها ميگردد و حتي مدتها پس از آنان روشناييهاي تازهاي ايجاد ميكنند. از آتش اين آتشگاه گويي آتشگاههايديگري روشن ميشود. براي نمونه اميركبير يكي از آن استثناهاست. تا جايي كه مأمور استعماري انگليس كه ملت ايران رادر دوره قاجار به كلي فاسد ميشناسد ولي از درك علت آن عاجز است نيز، ناچار به اعتراف ميشود (البته غير علمي). اوميگويد كه نميتوان ملت ايران را يكسره فاسد شناخت، زيرا توانسته است مردمي همچون اميركبير به ظهور برساند.
به نظر من شخصيتهاي برجستهاي همچون شادروانان مدرس و دكتر مصدق مستقيماً يادگار فروغ ميرزاتقيخانيبه شمار ميآيند. باري چون سخن از سعدي است ناچار بايد به شاعران پرداخت، زيرا اين جماعت نيز چون ديگر آحادملت از تأثيرات مخرب جامعه فاقد قانون بركنار نميماند.
بر شاعران ايران به سبب مديحه سراييشان خرده بسيار گرفتند در حالي كه همان خرده گيران اگر در زمانه آنشاعران بودند و طبع شعري هم داشتند، خود نيز همان گونه شعر ميگفتند. كساني همچون ناصرخسرو و عطار نيز ازاستثناها هستند. نمونه جالب اينان عبيدزاكاني است. كسي كه تا مدت زماني به لباس اهل زمانه درنيامد و خود جزءبزرگان است و ضياع و عقاري دارد و نويسنده تاريخ گزيده او را «صاحب اعظم» قلمداد ميكند، ميگويد: «گِرد درِپادشاهان مگرديد و عطاي ايشان به لقاي دربانان ايشان بخشيد.» اما ساختار جامعه ايراني چنان بلايي بر سر او ميآوردكه هم گِرد در پادشاهان ميگردد و هم لقاي زشت دربانان آنها را براي رسيدن به عطاي سلطاني تحمل ميكند و آنچنانهم در قصايدش مداح ميشود كه گوي سبقت را از امثال ظهير فاريابي ميربايد.
مردمي كه تنها آرزويشان اين است كه خداوند تفضلي فرمايد و بدانها مستبد عادلي عطا كند كه او را بر سر گذارند وبه قول معروف حلوا حلوا كنند، براي استفاده از مواهب زندگي ناچارند به هر كس و ناكسي تملق گويند و اظهار بندگي وچاكري كنند تا به جايي كه اين كار جزيي از عادات و آداب زندگيشان شود و آثار آن تا به امروز در زبان فارسي باقيبماند.
اينكه در برابر ديگران و به بهانه احترام، خانه خود را بنده منزل و فرزندمان را بندهزاده و خانه و فرزند مخاطب رادولت سرا و آقازاده بناميم، محصول تاريخي اين چنين جامعهاي است.
چرا كه ملت ايران از فجر تاريخ خود با چنين حكومتهايي كه مردم براي آنها دقيقاً در حكم قاذورات بودهاند،سروكار داشتهاند و جز اين نظامي نميشناختهاند تا براي رسيدن به آن به مبارزه برخيزد و اساساً چنين ساختاري خودبه خود و بدون دخالت مستقيم، چنان افراد جامعه را از يكديگر جدا كرده كه مطلقاً امكان ايجاد تفكر اجتماعي وجود نداشتهو در نتيجه آنچه امروزه افكار عمومي خوانده ميشود و دولتها راتأييد يا بركنار ميكند، هرگز به وجود نيامده تا كسي ياكساني به فكر تأييد شيوه حكومت بيافتند، تا هنگام ماجراي تنباكو در زمان ناصرالدين شاه مردم ايران نميدانستند كه دربرابر سلطان ميتوانند بايستند و برنده شوند. بهترين صدراعظمي كه در زمان حيات سياسي استبدادي كشورمانميشناسيم، همان مصلح بزرگ و كمنظير امير كبير است كه آن مرد بزرگ استثنايي نيز بيشترين بخش نيرويش صرفتربيت ناصرالدين شاه ميشد كه از او يك مستبد عادل بسازد و ديديم كه نتوانست و ميدانيم كه سرانجام نيز به فرمانهمو كه هنوز به 18 سالگي كامل نرسيده بود، خونش سنگفرش حمام فين را رنگين كرد. اين جانب در مقالهاي كه سالهاپيش در مجله آينده درباره اميركبير نوشته بودم، با تعريف اوضاع اجتماعي آن زمان به اين باور قطعي رسيدم كهسرنوشت امير، محتوم و او محكوم به شكست بوده است. در چنين جوامعي استثناهايي به وجود ميآيند كه در جوامعدموكراسي هم نظير آنها كم است. امير يك استثناست. پيش از اسلام مزدك پسر بامداد هم يك استثناست، به طرزيشگفتيآور و با ديدي بسيار وسيعتر از حد انتظار.
فردوسي بزرگ استثناست. استثنايي كه در ميان استثناها هم استثناست. او در زماني ظهور و طلوع كرد كه چراغحيات ملت ايران به خاموشي گراييد. درست است كه شعر فارسي يك قرن پيش از او رودكي را به ايران داده بود و زبانفارسي به وسيله شعر و نثر در برابر زبان حاكم يعني عربي قد علم كرده بود، اما از آنجا كه شعر فارسي دري مطابقآنچه كه نوشتهاند در دربارها متولد شده و با قصيده آغاز كرده بود و قهراً با مديحه سرايي حاضر به مبارزه براي زندهكردن اينان نبود و در اين زمينهها نميتوانست كاري از پيش ببرد و اين فردوسي، آن استثناي استثناها بود كه به اين مهمدست زد.
او ايران را بدين فارسيگويي زنده كرد و گفتني است كه نه تنها تاريخ ايران كه تاريخ بشر نظيري و همانندي برايفردوسي ندارد. هيچ شاعري آن هم به بزرگي فردوسي درجاي ديگري به جهان نيامده كه تمام نيروي مادي و معنويخود را به ملت خود ببخشد و حتي يك بيت شعر براي دل خود نسرايد. شگفتا كسي كه نزديك به 60 هزار بيت بلند و غرّا وبيمانند دارد و نشان ميدهد كه اگر ميخواست، صدها قصيده ميگفت و هزاران غزل ميسرود، جز به ملت خود به چيزديگري نيانديشيده و جز براي سرافرازي ملت خود سخني بر زبان و قلم نرانده است و آنچنان كاخي از نظم پيافكنده كهنه تنها از باد و باران كه ازطوفان و زلزله تاريخ هم بر اركان استواراش خللي وارد نيامده است. پايداري و استواري ومليت و قوميت ما تا مغز استخوان مديون فردوسي است و چه خوش گفت آن كه گفت:
آفرين بر روان فردوسي
|
آن همايون نژاد فرخنده
|
او نه استاد بود و ما شاگرد
|
او خداوند بود و ما بنده
|
اما پس از فردوسي، نگهبان واقعي زبان فارسي بيترديد سعدي است. من در اينجا از شعر سعدي چيزي نميگويم. اوبيگمان بزرگترين غزلسراي همه زمانهاي زبان فارسي است و در حق اين داستان سراي عشق و شور و زندگي هرچهبگوييم، كم است. او در غزل سرآمد همه روزگاران است، اما شجاعت اخلاقي او چيز ديگري است و كاملاً استثنايي. درجهاني كه حتي عبيد زاكاني آن طنزپرداز روزگاران خاموشي، در قصيدهاي وجود شيخ ابواسحاق را مبدأ اركان و فطرتاشيا ميداند و در قصيدهاي در مدح اين پادشاه كامران عياشي بيفكر شرابخوار كه پادشاهياش هم بر سر اين اوصافبر باد رفت و حافظ عزيز ما هم بر خاتم فيروزه همين شخص مرثيه سرايي ميكند، اين گونه داد سخن ميدهد كه وقتيهلال ماه را ديده در بحر فكر غوطه ميزده و حركات خورشيد و ستاره و ماه را نظاره ميكرده و از خود ميپرسيده كه:«چيست حاصل اين روشنان بيحاصل؟» ناگهان خجسته ندايي به گوش جانش ميآيد كه؛ مردك غافل نادان بيخبر كهخودت راهم دانا ميداني، پس چرا نميداني كه: حصول گردش چرخ بلند و سير نجوم، غرض ز مبدأ اركان و فطرت اشيا،وجود قدسي اين پادشاه دادگر است.
به نظر عبيد همين شخص:
داراي هفت كشور و سلطان شش جهت است كاين نه سپهر بر كنف اقتدار اوست
اما شجاعت اخلاقي شاعر عجيب بيش از هرجا در قصايد او جلوه پيدا ميكند، اما چه در بوستان وچه در گلستانآثار فراواني از اين شجاعت و بيباكي او ميتوان يافت.
پيش از آنكه از قصايد سعدي سخن بگويم، دو نكته را متذكر ميشوم كه من از شاعري حرف ميزنم كه گرد درپادشاهان گشته و عطاي آنان را دريافته، اما نه تنها ممدوح را به عرش اعلي نرسانده، بلكه او را به شدت از عواقب ظلم وستم ترسانده و حتي مناظر هولناكي را در برابر چشمان او گسترده و ناچار در يك مجلس كه گروهي از بزرگان شهرحضور داشتهاند، خطاب به يك امير مغولي كه به دو دليل مسلم، هر نوع سفاكي و خونريزي از او انتظار ميرود ـ يكيمغولي بودن و ديگر امير بودن ـ اين چنين گفته:
اي كه روزي نطفه بودي در شكم
|
روز ديگر طفل بودي شيرخوار
|
مدتي بالا گرفتي تا بلوغ
|
سرو بالايي شدي سيمين عذار
|
آنچه ديدي برقرار خود نماند
|
و اين چه بيني هم نماند برقرار
|
دير يا زود اين شكل و شخص نازنين
|
خاك خواهد بودن و خاكش غبار
|
خفتگان بيچاره در خاك لحد
|
خفته اندر كله سر سوسمار
|
اي كه داري چشم و عقل و گوش و هوش
|
پند من در گوش كن چون گوشوار
|
سعديا چندان كه ميداني بگو
|
حق نشايد گفت الّا آشكار
|
هركه را خوف و طمع در كار نيست
|
از ختا باكش نباشد وز تتار
|
و سرانجام خود را با شاعران متملق درباري ميسنجد:
پادشاهان را ثنا گويند و مدح
|
من دعايي ميكنم درويشوار
|
يا رب الهامش به نيكويي بده
|
وز بقاي عمر برخوردار دار
|
شادروان استاد دكتر يوسفي در مقدمه بوستان چاپ خود مقالهاي تحت عنوان «جهان مطلوب سعدي در بوستان»دارد، وي مينويسد: سعدي مدينه فاضلهاي را كه ميجسته، در بوستان تصوير كرده. ميتوان اين گفتار را در موردقصايد او نيز به كار برد، اما بايد دانست كه سعدي نيز چون ديگران جز نظام موجود، نظام ديگري نميشناخته تماميكوشش او در اين پندنامهها تبديل كردن سلاطين خودكامه به مستبدان عادل بوده است و مدينه فاضله او چيزي جز ايننيست او معتقد است:
به قولي كه نيكي پسندد خداي
|
دهد خسروي عادل و نيك راي
|
تازه اين راه هم از خواست خود ميداند. نظير داريوش در دو هزار سال پيش. اما اينكه اين نصايح دلاورانهميتوانسته است سبب ايجاد نظمي نوين و مبتني بر قانونمند شدن حكومت در جامعه شود، به كلي منتفي است، يعني اگرسعدي شخصاً به مكان صدارت عظما هم ميرسيد، حتي شاه هم ميشد نيز سرنوشتي جز آن كه بر مصلحان احتمالي اينبخش از دنيا رفته است، نميداشت. اما هيچ يك از اين ملاحظات نفي كننده بيپروايي اين شاعر درباري در نصيحت كردنبه صاحبان قدرت نميتواند باشد. نه تنها در قصايد كه در بوستان و گلستان نيز چنين است. او بوستان را بعد از حمدخود و نعت رسول با نام ابوبكر سعد زنگي آغاز ميكند:
كه سعدي كه گوي بلاغت ربود
در ايام بوبكر بن سعد بود
اما در همين جا خطاب به همو و ديگر اميراني كه در كاخهاي اشرافي شب به ناز سر بر بالين استراحت مينهند،ميگويد:
تو كي بشنوي ناله دادخواه
|
به كيوان برت كِلّه خوابگاه
|
چنان خسب كآيد فغانت به گوش
|
اگر دادخواهي برآرد خروش
|
كه نالد ز ظالم كه در دور توست
|
كه هر ظلم كاو ميكند جور توست
|
اگر خوش بخسبد ملك بر سرير
|
نپندارم آسوده خسبد فقير
|
پريشاني خاطر دادخواه
|
برانداز از مملكت پادشاه
|
ستاننده داد آن كس خداست
|
كه نتواند از پادشه دادخواست
|
و اينها را براي اين نگفته كه بعد از مرگش چاپ و منتشر شود كه ديگر براي مرده خطري نيست. در اين فرصت كوتاههمه چيز را نميتوان گفت. ولي اين حكايت مختصر را حتماً بوبكر سعد دقت كرده است، ما نيز همان كنيم. داستان زاهدياست كه به سلطان اعتنا نميكرد و سلطان آزرده از اين بيتوجهي از او گلهاي كرد كه:
نگويم فضيلت نهم بركسي
|
چنين باش با من كه با هركسي
|
جواب تلخ و خردكننده زاهدي را سعدي در دهان او گذاشته است:
وجودت پريشاني خلق از اوست
|
ندارم پريشاني خلق دوست
|
تو با آن كه من دوستم دشمني
|
نپندارمت دوستدار مني
|
الا تا به غفلت نخفتي كه نوم
|
حرام است بر چشم سالار قوم
|
داستانها در اين زمينه كوتاهند و ملال نميآورند. به اين يكي هم كه از گلستان نقل ميكنم توجه بفرماييد «يكي ازملوك بيانصاف پارسايي را پرسيد كه: از عبادتها كدام فاضلتر است؟ گفت: تو را خواب نيمروز تا در آن يك نفس كهميخوابي خلق را نيازاري».
«پادشاهي پارسايي را گفت: هيچت از ما ياد ميآيد؟ گفت: بلي وقتي خدا را فراموش ميكنم».
سخن در اينباره فراوان است، به تعدادي از قصايد مدحي سعدي اكتفا ميكنم. اين را هم بگويم كه اين تنها پادشاهاننيستند كه سعدي نيش زهرآلود قلم خود را به آنان فرو كرده است. از قاضيان نادرست، زاهدان رياكار، وزيران شريكبيدادگريهاي سلطاني هم انتقاد كرده است و نيز واعظاني كه:
ترك دنيا به مردم آموزند
|
خويشتن سيم و غله اندوزند
|
ابياتي از قصايد سعدي پايان بخش كلام خواهد بود:
بسي صورت بگرديده است عالم
|
بسي صورت بگردد عاقبت هم
|
به نقل از اوستادان ياد دارم
|
كه شاهان عجم كيخسرو و جم
|
ز سوز سينه فريادخواهان
|
چنان پرهيز كردندي كه از سم
|
حرامش باد ملك و پادشاهي
|
كه پيشش مدح گويند از قفا ذم
|
© کپی رایت توسط دانشنامه فارس کلیه حقوق مادی و معنوی مربوط و متعلق به این سایت است.) برداشت مقالات فقط با اجازه کتبی و ذکر منبع امکان پذیر است. نوشته شده در تاریخ: 1388/6/16 (1572 مشاهده) [ بازگشت ] |