طبله عطار و نسيم گلستان جلالالدين همايي
چكيده
در اين مقاله، پس از گذري كوتاه بر تاريخ زندگي و درگذشت سعدي، گلستان سعدي از منظرهاي گوناگون مورد بررسي قرار گرفته و بيش از همه به زبان سعدي در گلستان، بررسي نثر مسجع وي در اين اثر، مقايسه مقامات حميدي و عتبةالكتاب با گلستان و آهنگ موسيقي نثر گلستان پرداخته شده تا بدين وسيله، علاوه بر معرفي اين اثر، شاخصهاي هنري آن نيز مورد بررسي و توصيف قرار گيرد.
كليدواژه: گلستان، سعدي، نثر مسجع.
من آن مرغ سخندانم كه در خاكم رود صورت
|
هنوز آواز ميآيد به معني از گلستانم
|
... «گلستان» در اين عنوان، مثل همان شعري كه از سعدي در ابتدا آوردم، متضمن يك لطيفه ادبي است كه در فن بديع آن را «توريه» و «ايهام» و به يك نظر، صنعت «استخدام» ميگويند. براي اينكه گلستان هم نام مخصوص يكي از تأليفات مهم سعدي است و هم در واقع همه آثار او از نظم و نثر و قصيده و غزل و قطعه و مثنوي و غيره را در برميگيرد و به منزله گلستاني است كه انواع گلهاي رنگارنگ و مرغان خوشالحان در آن يافته ميشود.
سعدي اندازه ندارد كه چه شيرين سخني
|
باغ طبعت همه مرغان شكر گفتارند
|
تا به بستان ضميرت گل معني بشكفت
|
بلبلان از تو فرومانده چو بوتيمارند
|
آري آثار باقيمانده شيخ بزرگوار هر چه هست، در حقيقت همان گلستاني است كه «باد خزان را بر ورق او دست تطاول نباشد و گردش زمان، عيش ربيع او را به طيش خريف مبدل نكند».
خوشوقتم كه فرصتي به دست آمده است تا درباره بزرگترين شاعر فارسيگوي ايران كه حقاً يكي از نوابع بزرگ بشري است، گفتوگو كنم، اما از طرف ديگر نگرانم كه نميتوانم اهميت آثار هفتصد ساله اين گوينده متفكر بزرگوار را تشريح كنم و ميترسم حق آن بزرگ استاد بينظير چنانچه شايسته منزلت و مقام اوست، ادا نشده باشد.
هم تازهرويم، هم خجل، هم شادمان، هم تنگدل
|
كز عهده بيرون آمدن نتوانم اين پيغام را
|
متأسفانه من آن درجه از بلاغت و سخنداني سعدي را هم ندارم كه بتوانم يك كتاب معني را در دو لفظ بپرورانم؛ مثلاً از اين قبيل جملههاي كوتاه شيرين پرمغز انشاى كنم كه سعدي در گلستان گفته است و ميتوان در اطراف هر كدام از آنها يك مقاله بالا بلند بلكه يك رساله مفصل مبسوط تأليف كرد:
«نه هر چه به قامت مهتر به قيمت بهتر» / «مشك آن است كه خود ببويد نه آن كه عطار بگويد» / «عالم ناپرهيزگار كور مشعلهدار است» / «همه كس را عقل خود به كمال آيد و فرزند خود به جمال» / «هر چه نپايد دلبستگي را نشايد» / «رونده بيمعرفت مرغ بيپر است و عالم بيعمل درخت بيبر و زاهد بيعلم خانه بيدر» / «هر كه با دشمنان صلح كند سر آزار دوستان دارد» / «برادر كه در بند خويش است، نه برادر و نه خويش است» / «هر كه سخن نسنجد، از جوابش برنجد» / «متكلم را تا كسي عيب نگيرد، سخنش صلاح نپذيرد» / «ملك از خردمندان جمال گيرد و دين از پرهيزكاران كمال يابد» / «پادشاهان به صحبت خردمندان از آن محتاجترند كه خردمندان به قربت پادشاهان» / «موسي عليهالسلام قارون را نصيحت كرد كه اَحْسِنْ كَما اَحْسَنَ اللهُ اِلَيْكَ نشنيد و عاقبتش شنيدي» / «سنت جاهلان است كه چون به دليل از خصم فرو مانند سلسله خصومت بجنبانند».
راستي سعدي در فصاحت و بلاغت چيزي فرو گذار نكرده است به قول نظامي عروضي: «سخن را به آسمان عليين برد و در عذوبت به مِاى معين رسانيد».
بر حديث من و حسن تو نيفزايد كس
|
حد همين است سخنداني و زيبايي را
|
باري هر چه هست توكل به خدا ميكنم و از روح پاك و روان تابناك شيخ اجل ـ كه ميدانم علاوه بر شعر و شاعري در مقام سير و سلوك روحاني نيز مرتبتي شامخ و منزلتي رفيع داشت ـ همت ميطلبم.
حيات و ممات طبيعي و اجتماعي
اجازه بدهيد يك مقدمه كوچك كه در واقع شمهاي از اصل مطلب است، براي شما عرض كنم: مرگ و حيات افراد بشر دو قسم است: يكي جسماني يا طبيعي، ديگري روحاني يا اجتماعي. مقصودم از حيات روحاني حيات آخرت نيست كه «وَ اِنّ الدار الآخِرةَ لَهيَ الْحَيَوانُ لَوْ كانوُا يَعْلَمُون» بلكه هر دو قسم از مرگ و زندگاني كه گفتم مربوط به همين دنياست. حيات و ممات طبيعي همان است كه ميگوييم: فلان كس در فلان روز و ماه و سال متولد شد و در فلان تاريخ وفات يافت. اينطور مرگ و حيات اختصاص به يك نفر و دو نفر ندارد، مخصوص به افراد گذشته هم نيست، بلكه همه افراد بشر در تمام ازمنه از ماضي و حال و استقبال در اين جهت شريكند كه روزي از مادر متولّد شده و روزي هم دار زندگاني را بدرود ميگويند. از اين جهت احدي را بر ديگري مزيّت و فضيلت نيست، اختيار اين امر هم در دست انسان نيست كه به دلخواه بيايد و به دلخواه خود برود «كُلُّ نَفْسٍ ذائقةُ الْمَوْتِ»، اما مرگ و حيات اجتماعي، مقصود شهرت و بقاى نام و اثر اشخاص است و اين امر در همه افراد بشر عموميّت ندارد، چه بسا اشخاص كه از دنيا ميروند و هيچ اسم و اثري از آنها باقي نميماند. سهل است كه شايد كسي هم از مرگ آنها اطلاع پيدا نكرده باشد، اگر ما بين افراد بشر از جنبه جامعه بشريّت تفاضل و تمايزي باشد، مربوط به همين حيات اجتماعي است كه آن هم بسته به بقاى نام و اثر اشخاص و كيفيّت و ميزان تأثير آنها در امور اجتماعي است. كسي كه نام جاويد داشته باشد، حيات جاويد دارد. كسي كه اثر باقي پايدار داشته باشد، در واقع هنوز نمرده است و به اين معني بايد گفت كه شيخ سعدي هنوز زنده است براي اينكه نام و آثارش هنوز زنده است، چه بسا شاعر كه شعرش پيش از خود او مرده، اما سخنان سعدي كه مظهر روحانيت سعدي است، بعد از حدود هفتصد سال كه از وفات جسماني او ميگذرد، هنوز نمرده است. همانطور كه فردوسي و مولوي و حافظ هنوز نمردهاند و تا زبان فارسي و ايران و ايراني در جهان باقي است نام و آثار اين بزرگواران نيز زنده و باقي خواهد بود. فردوسي به همين بقاى نام و اثر، يعني حيات اجتماعي نظر داشت كه گفت و درست گفت:
نميرم از اين پس كه من زندهام
|
كه تخم سخن را پراكندهام
|
شيخ سعدي در يك غزل نصيحتآميز كه مطلعش اين است:
دنيي آن قدر ندارد كه بر او رشك برند
|
يا وجود و عدمش را غم بيهوده خورند
|
به هر دو قسم مرگ و زندگاني طبيعي و اجتماعي اشاره كرده است. نظر به قسم طبيعي جسماني ميگويد:
ايكه برپشتزميني، همهوقتآنِ تونيست
|
ديگران درشكم مادرو پشت پدرند
|
و نظر به حيات اجتماعي در مقطع همين غزل ميگويد:
سعديا مرد نكو نام نميرد هرگز
|
مردهآناستكهنامشبهنكويي نبرند
|
در معرفي مردان بزرگ تاريخي بايد به حيات اجتماعي يعني آثار باقي مانده ايشان توجه داشت و پايه و منزلت واقعي ايشان را در آثار وجودي ايشان جستوجو كرد. درباره شيخ بزرگوار هم من معتقدم كه به آثار زنده پاينده او بيشتر اهميت بدهيم تا به حيات فاني ناپايدارش كه مثلاً در حوالي سال 600 هجري قمري متولّد شد و در ماه ذيالحجه 691 وفات يافت. اشتباه نشود آنچه گفتم، به اين معني نيست كه روي تاريخ و واقعيات امور بالمره قلم بطلان كشيده، از شيخ سعدي يك شبح خيالي موهوم بسازيم و او را به شكلي كه با سعدي واقعي ارتباط ندارد، موافق تصوير ذهني خود معرفي كنيم، بلكه در عين اينكه بايد به آثار وي بيشتر از جزييات ترجمه حال او اهميّت بدهيم و تصوير واقعي او را در آيينه آثارش جستجو كنيم، نبايد از سرگذشت احوال و سرگذشت زندگي او غافل باشيم تا آنچه از شخصيت وي در ذهن خود ترسيم ميكنيم با واقع نفسالامر هم منطبق باشد.
خلاصه مشكل كار اينجاست كه نه سعدي را ميتوان از سرگذشت حيات طبيعي جسماني او شناخت و نه ميتوان از اين امر به كلي صرفنظر كرد و فقط به موجود ذهني خيالي خود پرداخت. حق مطلب اين است كه براي شناختن و شناساندن سعدي، رعايت امور تاريخي نيز ضرورت دارد؛ مثلاً بايد خصوصيات ادبي و سياسي و اوضاع و احوال اجتماعي قرن هفتم هجري را كه عهد ظهور اين سخندان بزرگ، نصيب آنها شده است و همچنين اوضاع علمي و اجتماعي دارالخلافه بغداد و بلاد شام را در زمان سعدي كه دوره تحصيلات عاليه و اكثر ايام مسافرتش در اين نواحي گذشته و ساير اينگونه عوامل محيط زندگاني كه در پرورش ادبي و فكري و اخلاقي و انگيزه احساسات و تمايلات دروني و فعل و انفعالات روحاني وي مؤثر بوده است، همه اين امور را پيش چشم بايد داشت. در معرفي ساير رجال تاريخي نيز رعايت اينگونه امور لازم است.
از باب مثال ميگويم: به طوري كه از گفتههاي خود شيخ مستفاد ميشود، ولادت وي و تعليم و تربيت اوليه او در خانواده و قبيلهاي اتفاق افتاد كه همه، عالمان دين بودند (همه قبيله من عالمان دين بودند) خود او هم در ايام طفوليّت متعبد و شبخيز و مولع زهد و پرهيز بود. (سعدي، 74:1376)
خارج از محيط خانواده هم مربيان او اشخاصي نظير شيخ شهابالدين سهروردي، عارف معروف قرن هفتم هجري، صاحب كتاب عوارف المعارف، متوفي 632 و شيخ ابوالفرجابن جوزي، دوم مدرّس مدرسه مستنصريه و واعظ و محتسب بزرگ بغداد كه در سقوط بغداد به دست هلاكوخان مغول در سنه 656 به قتل رسيد و امثال اين اشخاص بودند كه خود شيخ در اثناى حكايات و اندرزهاي اخلاقي بوستان و گلستان از اين هر دو عالم عارف كه گفتم، نام برده است. در باب دوم گلستان حكايتي شيرين از ابوالفرجبنجوزي آورده و در بوستان هم از قول شيخ شهابالدين پند عارفانه نقل كرده است (مطابق نسخ متداول بوستان، چون بعضي نسخههاي قديم اين ابيات را ندارد):
مرا شيخ داناي مرشد شهاب
|
دو اندرز فرمود بر روي آب
|
يكي آن كه در جمع بدبين مباش
|
دگر آنكه در نفس خودبين مباش
|
اينها همه جزو اسباب و عواملي است كه سعدي را مردي ديندار و جداً معتقد و پايبند به اصول و مباني مذهبي بار آورد. اگرچه معلم عشقش شاعري آموخت، اما اين عشق او را از مجاز به حقيقت كشانيد و در راه صفاي نفس و تكميل مقام انساني او به كار رفت و هرگز او را از راه حق و حقيقت منحرف نساخت. بدين سبب ميبينيم كه در هيچ يك از سخنان نظم و نثر وي اثري از الحاد و بدديني يافت نميشود، بلكه در معارف مذهبي عيناً همان شيوه و روش اسلاف خود را داشت و قدمي از آن راه، تخطي نكرد.
پس ما به قول علماي منطق به طريق «لِمّي» از سوابق تعليم و تربيت و محيط زندگاني سعدي پي به اصول و عقايد وي ميبريم و از گفتههاي او به طريق «اِنّي»، نوع عوامل پرورش اخلاقي و فكري او را كشف ميكنيم. سعدي درباره يتيمنوازي در باب دوم بوستان، الحق داد معني داده و چون دُرّ يتيم سخن گفته است:
پدر مرده را سايه بر سر فكن
|
غبارش بيفشان و خارش بكن
|
عجب نيست پژمرده و تيرهبخت
|
كه بيبيخ تازه نباشد درخت
|
چو بيني يتيمي سرافكنده پيش
|
مده بوسه بر روي فرزند خويش
|
الا تا نگريد كه عرش عظيم
|
بلرزد همي چون بگريد يتيم
|
اگر سايه خود برفت از سرش
|
تو در سايه خويشتن پرورش
|
فصاحت و بلاغت گفتار به جاي خود، اين همه دقت اخلاقي و رقّت قلب از كجاست؟ از اين جهت است كه سعدي به قول خودش در كودكي يتيم شده و از درد طفلان يتيم، خوب خبر داشته است:
من آن گه سرِ تاجور داشتم
|
كه سر در كنار پدر داشتم
|
مرا باشد از درد طفلان خبر
|
كه در طفلي از سر برفتم پدر
|
اين خود نمونه مثالي بود براي انگيزه عواطف و احساسات و تمايلات نهفته كه عرض كردم، اطلاع بر سابقه احوال و محيط پرورش اشخاص، ما را به كشف اينگونه از امور هدايت ميكند و بدين سبب گفتم كه در مورد شيخ بزرگوار در عين اينكه بايد به آثار زنده ارزنده او بيشتر اهميت داد، از ترجمه حال و سرگذشت زندگاني او نيز كه اتفاقاً مملو از احوال و وقايع شگفتانگيز است هم نبايد غفلت داشت.
درباره سرگذشت سعدي فضلا و محققان قديم و معاصر، مقالات متعدد نوشته و كم و بيش مطالبي محقق و مسلم يا مشكوك و مردد گفتهاند. من نميخواهم تكرار مكررات كنم، اما درباره آثار وي كمتر سخن گفتهاند بدين سبب من به اين قسمت ميپردازم و عجالتاً از كتاب گلستان آغاز ميكنم.
گلستان سعدي
به چه كار آيدت ز گل طبقي
|
از گلستان من ببر ورقي
|
گل همين پنج روز و شش باشد
|
وين گلستان هميشه خوش باشد
|
سعدي بعد از يك سفر طولاني كه حدود 34 سال مدت كشيد، در حوالي 654 قمري به موطن خود شيراز برگشت.
خاك شيراز هميشه گل سيراب دهد
|
لاجرم بلبل خوشگوي به شيراز آمد
|
مراجعت وي مصادف بود با ايام سلطنت اتابك مظفرالدين ابوبكربنسعدبنزنگي (623ـ658) كه به عقل و حسن تدبير، كشور فارس را از تعرض مغولان وحشي خونخوار مصون داشت. شدت علاقه و توجه و احترام پادشاه و شاهزادگان و وزراى و امراي درباري و ساير مردم شيراز به سعدي و امنيّت و آرامش بيسابقه آن سرزمين كه موافق طبع و حال شاعر سخنپرداز بود، او را بر سر نشاط آورد تا بعد از آنكه از رنج سفر بياسود، در سال بعد از مراجعتش، يعني در سنه 655، كتاب سعدينامه يا بوستان را كه منظومه اخلاقي كامل عياري است، در بحر متقارب مثمن محذوف مقصور بر وزن شاهنامه فردوسي به نام همان اتابك ابوبكر و يك سال بعد كه «ز هجرت ششصد و پنجاه و شش بود» كتاب گلستان را در مدت سي چهل روز به نام شاهزاده سعد بن ابوبكر بن سعدبنزنگي كه در سنه 658 دوازده روز بعد از پدرش وفات يافته است، بپرداخت. عجب اين است كه يك فصل اين كتاب را در حسن معاشرت و آداب محاورت در يك روز به بياض آورد. گلستان سعدي يك كتاب مهم اخلاقي و اجتماعي است در هشت باب كه از «سيرت پادشاهان» شروع و به «آداب صحبت» ختم ميشود. سعدي نه تنها شاعري سخندان كه حكيمي اندرزگر بود.
خوي سعدياستنصيحت، چه كند گر نكند
|
مشك دارد نتواند كه كند پنهانش
|
و منظورش از تأليف گلستان دو چيز بود كه هر دو را به حد كمال، چندانكه برتر و بالاتر از آن متصور نيست، انجام داده: يكي انشاى بليغترين نمونه نظم و نثر فارسي «در لباسي كه متكلمان را به كار آيد و مترسلان را بلاغت بيفزايد»، ديگر بيان مطالب اخلاقي و مسايل اجتماعي به اين معني كه در همه ابواب حكمت و فلسفه عملي از تهذيب اخلاق و تدبير منزل و سياست مُدن آنچه را كه براي حال عامه ناس و تعليم و تربيت افراد جامعه از شخص پادشاه گرفته تا درويش مجرد پابرهنه، نافع و مفيد و متناسب با اوضاع و احوال عصر و زمان خود تشخيص داده است، در ابواب هشتگانه اين كتاب به صورت حكايات نغز شيرين با عباراتي آميخته از نظم و نثر مسجع و مرسل كه مظاهر سه گانه ادب فارسي است و به حد اعلاي فصاحت و بلاغت آراسته است، بيان ميكند و در عين اينكه كاملاً مواظب انتخاب و آرايش و پيرايش الفاظ است، دقيقهاي از دقايق معني فروگذار نميكند و هيچ كجا معني را فداي لفظ نميسازد. اكثر عبارات گلستان كلمات قصار است كه يك دنيا معني را در دو لفظ جمع كرده است. عجب نيست كه «قصبالجيب» (يا «قسب الجيب») حديثش را چون نيشكر ميخورند و رقعه منشآتش را همچون كاغذ زر ميبردند.
شنيدهاي كه مقالات سعدي از شيراز
|
همي برند به عالم چو نافه ختني
|
***
هفت كشور نميكنند امروز
|
بي مقالات سعدي انجمني
|
امروز هم بعد از حدود هفتصد سال كه از زمان شيخ بزرگوار ميگذرد، وضع و حال بر همان منوال است كه در عصر خود او بود و اين معني را خود شيخ خوب دريافته بود كه گفت:
هر كس به زمان خويشتن بود
|
من سعدي آخر الزمانم
|
گلستان سعدي تحولي در نثر فارسي به وجود آورد كه دنبالهاش تا عصر حاضر كشيده شده و هنوز دوره سلطنت ادبي سعدي پايان نيافته است. عجب اين است كه در طول مدت 700 سال، آن همه شعر از ادباي فاضل كه از شيوه گلستان تقليد كردهاند، از كتاب روضه خلد مجد خوافي تأليف سنه 733 كه ظاهراً اولين تقليد و به نوشته كتاب كشفالظنون معارضه گلستان باشد، تا پريشان قاآني كه ظريفي گفته بود: آن پريشانها كه سعدي در گلستان نگفت و گفت: «دفتر از گفتههاي پريشان بشويم و من بعد پريشان نگويم»، قاآني در اين كتاب گفته است؛ تاكنون هيچ كس از عهده برنيامده است كه يك كتاب كه سهل است، بلكه يك حكايت به شيريني و پرمغزي گلستان انشاى كند و اگر احياناً ملاحتي در عبارات ايشان يافته شود، همانهاست كه عيناً از گلستان اقتباس كرده يا نظم و نثر شيخ را به اصطلاح ادبا حل و عقد كردهاند.
قائم مقام فراهاني، امير نظام گروسي، ميرزا محمدحسين خان فروغي اصفهاني و امثال ايشان ـ رحمةالله عليهم اجمعين ـ كه در زمانهاي اخير پاسبانان مرز ادب و پيشواي نثر فارسي محسوب ميشدند، عموماً شاگرد مكتب گلستان بودهاند و اين حكايت را درباره قائم مقام شنيدهام كه هميشه در سفر و حضر، نسخي از گلستان همراه داشت و هر وقت فرصتي دست ميداد، به مطالعه آن ميپرداخت و اين كار را سر موفقيت در فن انشاى و ترسل ميشمرد. گلستان سرتا پا از نظم و نثر فارسي و عربي به استثناي آيات قرآني و احاديث نبوي كه در خلال عبارتش به ندرت آمده است، باقي هر چه هست ساخته طبع و ريخته خامه خود شيخ است. برخلاف رسم مؤلفان كه اشعار و كلمات متقدمان را بر سبيل عاريت با نوشتههاي خود تلفيق ميكنند، سعدي عاريت كس نپذيرفته و آنچه گفته است، همه مخلوق طبع سخن آفرين خود اوست. قدرت خلاقه طبع خداداد و نيروي فكر و قلم را ملاحظه كنيد كه محصول سي چهل روز كار تفنني شيخ، كتابي از كار درآمد كه امروز 725 سال از تاريخ تأليف آن ميگذرد و هنوز سرلوحه آثار ادب فارسي شمرده ميشود و در طول اين مدت آن همه گويندگان و نويسندگان كه آمدند همه آن را سرمشق قرار دادند و هر قدر سعي نمودند، نتوانستند با آن تحدي كنند و به عجز و قصور خود اعتراف كردند.
سعديا خوشتر از حديث تو نيست
|
تحفه روزگار اهل شناخت
|
آفرين بر زبان شيرينت
|
كه چنين شور در جهان انداخت
|
ترتيب كتاب گلستان چون بهشت، به هشت باب اتفاق افتاده و اين بيت كه در يكي از غزلهاي خود شيخ آمده، واقعاً مناسب اين كتاب است:
هر باب از اين كتاب نگارين كه بنگري
|
همچون بهشتگويي ازآنبابخوشتر است
|
نثر مُسَجَّع
انشاى گلستان را عليالمعروف از نوع نثر مسجع شمردهاند كه معمولاً آن را در مقابل نثر مُرْسَل يا آزاد، يكي از دو قِسم نثر قرار ميدهند، اما حق مطلب اين است كه نثر مسجع قِسم سومي است از كلام ادبي كه حد متوسط و برزخ مابين نظم و نثر است؛ چه از جهت سجع و قافيه شبيه نظم است و از اين جهت كه مقيد به وزن عروضي نيست، داخل نوع نثر ميشود. اينكه سخن ادبي سه مظهر مختلف داشته باشد، از مختصات زبان فارسي و عربي است با اين تفاوت كه ظهور نثر مسجع در عربي، مولود كلامالله مجيد است كه به اين صورت نازل شده است (سجع را در خصوص آيات قرآن به اصطلاح فاصله ميگويند) و به همين جهت بعضي ادبا اين نوع سخن ادبي را بر نظم و نثر ساده مرسل ترجيح دادهاند، اما در فارسي، نثر مسجع علاوه بر اساس مذهبي يك ريشه قديم ملي هم دارد كه لحن خسرواني و شعر فارسي معمول عهد ساماني است. لحن خسرواني در واقع از نوع شعر هجايي بود، اما بعد از اسلام كه شعر عروضي رواج گرفت، لحن خسرواني در نظر شعرا و ادبا صبغه نثر مسجع به خود گرفت و از اين جهت آن را از نوع نثر مسجع شمردند. چون در اين مورد نميخواهم بر طول كلام بيفزايم، به همين اشارت قناعت ميكنم، كساني كه طالب تحقيق باشند به كتاب المعجم و تاريخ سيستان و معيار الاشعار و برهان قاطع رجوع كنند.
خلاصه اينكه نثر مسجع در فارسي به يك نظر يادگار لحن خسرواني و شعر ملي عهد ساماني است. سعدي هم به جاذبه فطري كه در روح و ذوق ايراني او نهفته بود و هم به احترام تأسي به قرآن مجيد، براي انشاى گلستان بيشتر نوع نثر مسجع را انتخاب كرده است. نميگويم كه سعدي مخترع نثر مسجع بود، براي اينكه قبل از وي هم اين شيوه كم و بيش مابين منشيان و مترسلان وجود داشت و مشهورترين و بارزترين نمونه آن، كتاب مقامات حميدي است كه در اواسط قرن ششم هجري سال 551 تأليف شد. كسي كه سجعهاي بارد متكلفانه و عبارات پر حشو و زاويد و مكررات مقامات حميدي را با گلستان شيخ مقايسه كند، انصاف خواهد داد كه اگر چه سعدي در اين شيوه مبتكر نيست، اما قدرت هنري او دست كم از ابتكار ندارد، چرا كه نسبت مقامات به گلستان واقعاً نسبت گياه سبز به زمرد است كه «از اين به نگين دان برند از آن به جوال». در مجموعه منشآت عتبةالكتبه منتخبالدين بديع اتابك جويني از منشيان و مترسلان معروف عهد سلطان سنجر سلجوقي كه تاريخ تدوينش قبل از مقامات حميدي در سنوات مابين 528ـ548 بوده است، هم نمونههاي نثر مسجع ديده ميشود، اما باز قياس آن با گلستان شيخ به همان نسبت است كه در مقامات حميدي گفتيم.
مقايسه مقامات حميدي و عتبةالكتبه با گلستان سعدي
بد نيست كه چند جمله از آن دو نويسنده معروف كه منشاتشان مدتها مابين ادبا و بلغاي فارسي سرمشق انشاى و ترسل بوده است،[i] با انشاى گلستان مقايسه كنيم. خوانندگان گمان نبرند كه من عمداً عبارات وارده را از آن دو كتاب انتخاب كردهام. صاحب عتبةالكتبه مينويسد: «حكايت اشتياق نبشتن و اخلاص را در موالات كه اشهر من علم ادريس و كفر ابليس است، شرح دادن و حكايت حوادث گفتن و تفصيل آن در قلم گرفتن كه در همه جانها از روايت آن خبر است و در همه دلها از نكايت آن اثر، كار بيخبران و نبشته بيكاران باشد».
خود ملاحظه ميكنيد كه اين جمله چقدر طولاني و پرحشو و زوايد است، وانگهي اخلاص و اموالات دوستان را به فكر ابليس تشبيه كردن، موافق ذوق سليم نيست. اين همان كتابي است كه صاحب مرزبان نامه ميگويد: «كتاب (به ضم اول و تشديد دوم) محقق آن عتبه را بسي بوسيدهاند و به مراقي غاياتش نرسيده».
از مقامات حميدي قسمتي را كه از جهت موضوع متناسب با ابواب گلستان باشد، نقل ميكنم. مقامه دوم در شيب و شباب يعني پيري و جواني است و مقامه پانزدهم در عشق، اما سعدي در گلستان حسن سليقه به كار برده، جواني را با عشق توأم كرده و باب پنجم كتاب را در (عشق و جواني) نوشته است و پيري را از جواني جدا كرده و باب ششم كه از ابواب كوتاه گلستان است،[ii] به «ضعف و پيري» اختصاص داده. باري تمام مقامههاي كتاب حميدي با اين جمله شروع ميشود «حكايت كرد مرا دوستي». در مقامه دوم هم مينويسد: «حكايت كرد مرا دوستي كه مونس خلوت بود و انيس سلوت كه وقتي از اوقات به حوادث ضروري از مسكن مألوف دوري جستم و از كاخ اصلي بر شاخ وصلي نشستم، زاد و سلب بر ناقه طلب نهادم و حي عليالوداع در حلقه اجتماع دردادم. علايق و عوايق اقامت از خود دور كردم و دل از راحت و استراحت نفور. پس بر وفق اين احوال از نوازل آن احوال بگريختم و راحله طلب از ادهم شب درآويختم، بساط هامون درنوشتم و از آب جيحون گذشتم با دلي نژند، روي به خجند نهادم. روزي از غايت اشواق در آن اسواق ميگشتم تا رسيدم به جماعتي بسيار و خلقي بيشمار. پيري و جواني ديدم بر طرف دكاني ايستاده و از راه جدل درهم افتاده، پير با جوان در مجارات و محاورات گرم شده و جوان با پير در مبارات بيآزرم گشته، هر دو در مناقشه و مجاوبه به منافسه و مناوبه سخن ميگفتند...». من خلاصه قسمتي از اول مقامه را نقل كردم.
ملاحظه ميكنيد چه اندازه سجعهاي متكلفانه خنك و بيمزه و مرادفات و حشوهاي لاطائل و جملههاي ثقيل سخيف دارد. تمام مطلبش اين است كه وقتي به «خجند» سفر كردم، شيخ هم سفر ميكند، تمام اين مطالب را در يكي دو جمله ميگويد و ميگذرد: «از صحبت ياران دمشقم ملامتي پديد آمده بود، سر در بيابان قدس نهادم»، «ياد دارم كه شبي در كاروان همه شب رفته بودم و سحر در كنار بيشهاي خفته»، «سالي از بلخ باميانم سفر بود و راه از حراميان پر خطر».
حكايت «جامع كاشغر» باب پنجم گلستان، خواه واقعه گويي باشد و خواه مقامهنويسي، واقعاً خواندني است. يك دنيا لطف و ملاحت در نوشتههاي اوست كه صد بار بخواني، باز سير نميشوي. همانا كه قلم در دست سعدي رقص ميكند، اما عباراتي كه از مقامات حميدي خوانديم؛ اولاً كلمات عربي كه در فارسي نادر الاستعمال است؛ مثل «حي علي الوداع»، «مجارات»، «مبارات»، «سلوت»، «مناوبه» و امثال آن. ثانياً پيداست كه نويسنده هدف و مقصودي غير از سجعبندي ندارد؛ سفر «خجند» را براي سجع «نژند» اختيار ميكند و اگر مثلاً «با دلي پر اندوه» گفته بود، سفر «فيروزكوه» اختيار ميكرد و همچنين گردش «اسواق» را به خاطر سجع «اشواق» و بر «طرف دكاني» را براي سجع «جواني» ميگويد نه اينكه هدف و مقصود معيني را در نظر گرفته باشد. مثلاً اگر در جمله قبل از سجع «دكاني» كلمه «پيري» را بعد از «جواني» آورده بود، لابد ميگفت: «جواني و پيري ديدم بر طرف سريري ايستاده» و همچنين اينكه ميگويد: «راحله طلب از ادهم شب درآويختم» يعني در شب سفر كردم، فقط به خاطر سجع و قرينهبندي است. اگر به جاي «راحله طلب» ميگفت: «راحله اختيار» ناچار در قرينهاش ميگفت: «راحله اختيار بر اشهب نهار درآويختم» يعني روز سفر كردم. براي اينكه غرض نويسنده فقط همان اعمال صنعت سجع است، نه بيان واقع. ثالثاً مرادفاتي ميآورد كه هيچ در بيان مطلب تأثير ندارد؛ نظير «راحت و استراحت»، «جماعتي بسيار و خلقي بيشمار» و امثال آنكه ادبا آن را «اطناب مُمِل» ميگويند.
باز مقامات حميدي در مقامه 15 در عشق مينويسد: «حكايت كرد مرا دوستي كه در خطرهاي شاق با من شفيق بود و در سفرهاي عراق با من رفيق».
ملاحظه كنيد كه سفر عراق را به خاطر سجع «شاق» اختيار كرده است. در مقامه يازدهم هم اين سفر را تكرار ميكند با اين عبارت «با رفيقي اتفاق كردم و عزم سفر عراق». مثلاً اگر ميگفت: «حكايت كرد مرا دوستي كه در حوادث ايام با من شفيق بود» لابد به جاي عراق، سفر شام اختيار ميكرد و سجع و قرينه آنرا ميگفت: «و در سفر شام با من رفيق». خلاصه دنباله آن را بشنويد: «به حكم آميزش تربت و آويزش غربت، با من قرابتي داشت، سببي نه نسبي و نسبتي فصلي نه عرقي و عصبي». اكثر اين جملهها حشو است و زايد. اين بود نمونه انشاى كتابي كه مدتها سرمشق منشيان بوده است و انوري در وصف آن گفته بود:
هر سخن كان نيست قرآن يا حديث مصطفي
|
با مقامات حميدالدين شد اكنون ترهات
|
تعجب ميكنيد كه چرا انوري با آن مقام سخنداني و سخنسنجي اين تعريف را از مقامات حميدي كرده است. واقعاً هم اين كتاب در زمان خود و مدتها بعد از خودش بسيار اهميت داشت و منشيان از سبك و شيوه آن پيروي ميكردند. نكته اينجاست كه سعدي اين طلسم را شكست و با انشاى گلستان ثابت كرد كه فصاحت و بلاغت فارسي نه آن است كه در مقامات حميدي و منشآت عتبة الكتبه و التوسل الي طريق الترسل و امثال آن به كار رفته است. اين هم يكي از حقوق سعدي است بر گردن ادبيات فارسي كه با ابداع شيوه مطبوعش سبكهاي قديم را باطل كرد. به قول مولوي:
تا نبيند طفلكي كه سيب هست
|
او پياز گنده را ندهد ز دست
|
كساني كه ميخواهند با زور شمشير يا هياهو و غوغا شيوه نظم و نثر فارسي را تغيير بدهند، گو بيايند و بيارند نمونهاي كه در طبع فارسي زبانان خوشايندتر از شعر حافظ و سعدي و نثر گلستان باشد تا خود به خود آن سبك عوض شود، همانطور كه سعدي با ابداع نظم و نثر بليغ مطبوعش خود به خود شيوههاي نامطبوع گذشته را تغيير داد.
باري از مطلب دور نيفتيم، بنا بود كه در مقابل جملههاي مقامات حميدي، جملهاي هم از گلستان ذكر كنيم تا مقايسه شود. چون فرصت كم است، به حكايت مفصل[iii] نميپردازم و حكايتي كوتاه از باب پنجم گلستان ميخوانم در عشق و جواني كه موضوع گفتار حميدي در دو مقامه بود: «ياد دارم كه در ايام پيشين، من و دوستي چون دو بادام مغز در پوستي صحبت داشتيم، ناگاه اتفاق غيبت افتاد. پس از مدتي كه باز آمد، عتاب آغاز كرد كه در اين مدت قاصدي نفرستادي. گفتم: دريغ آمدم كه ديده قاصد به جمال تو روشن گردد و من محروم».
انصاف بدهيد اگر توانستيد يك كلمه از اين عبارات را حذف كنيد و به معني لطف بيان خللي نرسد، يا اگر توانستيد به جاي آنها كلمات و جملههاي ديگر بگذاريد كه در فصاحت و بلاغت بهتر از گفته شيخ باشد، وانگهي مگر شيخ عاجز بود كه براي اين قرينهها سجع بياورد و مثلاً بگويد: «ياد دارم كه در ايام پيشين و روزگار ديرين من و دوستي چون دو بادام مغز در پوستي در خلوت و سكوت صحبت و عشرت داشتيم و نخل مودت ميكاشتيم، ناگاه فراقت روي داد و اتفاق غيبت افتاد. پس از مدتي كه به شيراز بهشتطراز باز آمد، لب باز كرد و عتاب آغاز... الخ».
اما ذوق سليم و طبع سخنسنج شيخ، خوب تشخيص ميداد كه رعايت فصاحت و بلاغت بر صنعت بديع مقدم است و آوردن اين قبيل قرينهها جز اينكه بر طول كلام بيفزايد و از حسن و لطافت معني بكاهد، فايده ديگر نخواهد داشت. منشيان قبل و بعد وي از اين نكته كه راز سر بسته سخنداني است، غافل بوده و هر قدر توانستهاند از اين قبيل قرينهها ساخته و نوشتههاي خود را از ملاحت فصاحت انداختهاند.
اين حكايت كوتاه را هم از باب ششم كه در ضعف و پيري است ياد ميكنم: «روزي به غرور جواني سخت رانده بودم و شبانگاه به پاي گريوهاي سست مانده (دقت كنيد كه در اين عبارت كلمه «سخت» و «سست» كه به قول ادبا صنعت تضاد دارد، چه قدر طبيعي و به جا افتاده است) پيرمردي ضعيف از پس كاروان همي آمد و گفت چه خسبي كه نه جاي خفتن است. گفتم چون روم كه نه پاي رفتن است. گفت آن نشنيدي كه گفتهاند: رفتن و نشستن بِهْ كه دويدن و گسستن.
اسب تازي دو تك رود به شتاب
|
اشتر آهسته ميرود شب و روز»
|
در اين عبارات يك كلمه زايد يك سجع يا تكلف يا جمله سست پيدا نميكنيد. وانگهي ميبينيد كه چه اندرز بزرگي به شما ميدهد كه كار منظم آهسته مداوم بهتر از اين است كه چندگاه با شتاب و سرعت كاري را بكنيد و خسته شويد به طوري كه چندين روز محتاج استراحت باشيد.
هر نويسندهاي غير از شيخ بود لااقل از سر سجع «پيرمردي ضعيف نحيف» نميگذشت، اما ترازوي حساس ذوق شيخ ميسنجد كه اين كلمه زايد است و موجب سنگيني جمله ميشود و بدين سبب از سر سجعبندي ميگذرد. همچنين مگر نميدانست و نميتوانست به جاي كلمه «ضعيف» لفظ «ناتوان» يا «خسته جان» بگذارد كه هم فارسي باشد و هم با «كاروان» سجع پيدا كند، اما ذوق او تشخيص داد ـ درست هم تشخيص داد ـ كه در اين مقام لفظ «ضعيف» ابلغ و الطف از كلمات ديگر است. از باب مزاح ميگويم، شايد يكي پيش خود تصور كند كه ممكن بود شيخ بگويد «پيري ضعيف» و لفظ «مرد» را زايد بداند. در جواب بايد گفت: «پير» اعم از زن و مرد است. اگر ميگفت «پيري ضعيف از پس كاروان» از كجا معلوم ميشد مرد بوده است يا زن.
پيرمردي ز نزع ميناليد
|
پيرزن صندلش همي ماليد
|
شيخ ميگويد: «يكي را دوستي بود كه عمل ديوان كردي، مدتي اتفاق ديدنش نيفتاد. كسي گفت: فلان را دير شد كه نديدي». (از باب دوم در اخلاق درويشان).
منشيان نابالغ كه به غور اسرار بلاغت و سخنداني شيخ نرسيده باشند، شايد به توهم خودشان روي دست شيخ برخاسته باشند. مثلاً اينطور مينويسند: «يكي را دوستي بود چون دو مغز در پوستي كه عمل ديوان كردي و خدمت سلطان. اتفاق را ميان ايشان جدايي روي داد و اتفاق ديدنش نيفتاد. كسي گفت: فلان را دير شد كه نديدي، مانا كه از او سير شدي و او را نپسنديدي».
اما آنچه زايد بر گفته شيخ باشد، همه اطناب ممل است. شيخ بر اين نكته واقف بود و منشيان ديگر اكثر از اين نكته غافلند و فصاحت و بلاغت را كه سرمايه اصلي گيرايي و حلاوت كلام است از دست ميدهند. از اين قبيل نكتهها در گفتههاي سعدي فراوان است كه باز يكي دو نمونه آن را ذكر ميكنم.
آهنگ موسيقي نثر گلستان
يكي از خصايص نثر گلستان اين است كه جملهها از كلماتي انتخاب شده و طوري به هم پيوسته است كه از تركيب آنها طنين موسيقي و آهنگ متناسب موزون دلنواز به گوش ميرسد، چنانكه اگر كلمات را تغيير بدهيم يا پيش و پس بيندازيم، آن هنگ و توازن از بين ميرود و در اثر همين خاصيت گاهي از جملههاي نثرش خود به خود يك مصراع شعر موزون عروضي ساخته ميشود، مانند «تو نيز اگر بخفتي بِهْ كه در پوستين خلق افتي» جمله «بِهْ كه در پوستين خلق افتي» خود به خود يك مصراع شعر است بر وزن بحر خفيف (فاعلاتن مفاعلن فعلن) و همچنين «هر كه با دشمنان صلح كند، سرِ آزار دوستان دارد» از جمله «سرِ آزار دوستان دارد» هم يك مصراع بحر خفيف ساخته ميشود و در اين جهت شبيه است به بعض آيات قرآني كه از كثرت تناسب، حالت وزن شعر عروضي به خود ميگيرد و حال آنكه اصلاً در اين وادي نيست «و ما هو به قول شاعر» مثالش:
ثُمَّ اَقْرَرْتُمْ وَ اَنْتُمْ تَشْهَدُونَ
|
ثُمَّ اَنْتُمْ هولاِى تَقْتُلُونَ
|
كه ممكن است بر وزن عروضي رمل مسدس مقصور (فاعلاتن فاعلاتن فاعلات) تقطيع شود. باري براي آهنگ موسيقي نثر گلستان، چند جمله از يك حكايت آن را ميخوانيم: «بخشايش الهي گم شدهاي را در مناهي چراغ توفيق فرا راه داشت تا به حلقه اهل تحقيق درآمد، به يُمن قدم درويشان و صدق نفس ايشان، ذمايم اخلاقش به حمايد مبدل گشت. دست از هوا و هوس كوتاه كرد و زبان طاعنان در حق او همچنان دراز كه بر قاعده اول است و زهد او نامعول».
جملهها طوري تركيب شده است كه از زير و بم كلماتش آهنگ موسيقي توليد ميشود و هر كدام از اين كلمات را كه عوض كني يا مقدم و مؤخر بيندازي، آن حالت را از دست ميدهد، علاوه بر اينكه فصاحت و بلاغت هم از بين ميرود. مثلاً شيخ گفته است: «به حلقه اهل تحقيق درآمد. كلمه «حلقه» شبيه اصطلاح است، جمعيّتي را كه دور هم در حوزه درس يا وعظ و ارشاد مينشينند «حلقه» ميگويند. حالا اگر شما به جاي آن كلمه زمره، جمله، حوزه، جمع، مجلس، جمعيّت و امثال آن بگذاريد، هيچ كدامش لطف و بلاغت حلقه را ندارد و همچنين اگر بخواهيد سجع درست كنيد، بگوييد «به يمن قدم درويشان و صدق دم ايشان» همان معني «نفس» را ميدهد، اما هم خاصيت توازن (قدم ـ نفس) از بين ميرود و هم بلاغت كلمه «نفس» را ندارد. به طور كلي مطلبي را كه شيخ در آن عبارات گفته است، به صدها عبارت ديگر مسجع و مرسل ميتوان گفت كه هيچ كدامش به حسن و طراوت گفتار سعدي نيست. يك منشي عادي به جاي شيخ چه مينوشت؟ اگر در قيد سجعبندي بود، مثلاً مينوشت: «رحمت پروردگار بر بنده گنهكار ببخشود و راه هدايت بر وي بنمود تا عهد مخالطان شرير بشكست و به حلقه عارفان روشن ضمير پيوست. لاجرم از طريق ضلالت برگشت و مفاسد اخلاقش به محامد بدل گشت» و اگر ساده بيسجع ميخواست، ميگفت: «رحمت الهي شامل حال بندهاي رو سياه گرديد تا به جمعيّت مؤمنان داخل شد و كفرش به ايمان مبدل گشت».
انصاف بدهيد اين قبيل عبارات در برابر گفتههاي شيخ، حكم حلبي زنگ زده را در مقابل طلاي ناب ندارد؟
نثر گلستان همه جا مسجّع نيست
همانطور كه عرض شد، گلستان را معمولاً از نوع نثر مسجع ميشمارند، اما يكي از اسرار بلاغت و ملاحت گفتار اين است كه همه جا مقيّد و ملتزم به سجع نيست. هر كجا سجعي طبيعي شيرين و بيتكلف به دست او افتاد، آن را ميآورد وگرنه از سجعبندي صرفنظر ميكند و در عوض به لطيفه يا شعري كه لطيفتر و بهتر از سجع باشد، آن را جبران ميكند و در هر حال جانب فصاحت و بلاغت را از دست نميدهد. از اين جهت حكايات گلستان سه قسم است: يكي تمام مسجع و يكي تمام مرسل و يكي آميخته از مرسل و مسجع. باز براي مثال از حكايات كوتاه انتخاب ميكنم:
1. تمام مسجع: «درويشي را شنيدم كه در آتش فاقه ميسوخت و خرقه بر خرقه همي دوخت و تسكين خاطر مسكين را همي گفت:
به نان خشك قناعت كنيم و جامه دلق
|
كه بار محنت خود، بِهْ كه بار منّت خلق
|
كسي گفتش: چه نشيني كه فلان در اين شهر طبعي كريم دارد و كرمي عميم؟ ميان به خدمت آزادگان بسته و بر در دلها نشسته. اگر بر صورت حالي كه توراست مطلع گردد، پاس خاطر عزيزت منّت دارد و غنيمت شمارد. گفت: خاموش كه در پسي مردن بِهْ كه حاجت پيش كسي بردن».
2. تمام مرسل بيسجع: «در عقد بيع سرايي متردد بودم، جهودي گفت: من از كدخدايان اين محلتم، وصف اين خانه چنان كه هست از من پرس. بخر كه هيچ عيبي ندارد. گفتم: به جز آنكه تو همسايه مني.
خانهاي را كه چون تو همسايه است
|
ده درم سيمِ كم عيار ارزد
|
ليكن اميدوار بايد بود
|
كه پس از مرگ تو هزار ارزد».
|
3. آميخته از مرسل و مسجع: «يكي از ملوك خراسان، محمود سبكتكين را به خواب ديد كه جمله وجود او ريخته بود و خاك شده مگر چشمان او كه همچنان در چشم خانه همي گرديد. ساير[iv] حكما از تأويل اين فرو ماندند، مگر درويشي كه به جاي آورد و گفت: هنوز نگران است كه ملكش با دگران است».
فقط جمله آخر را كه روح مطلب و جان حكايت است، مسجع آورده و باقي نثر ساده مرسل است، اما در حد اعلاي فصاحت و بلاغت.
دروغ مصلحتآميز بِهْ كه راست فتنهانگيز
در خاتمه گفتارم ميخواهم يكي از سخنان حكمتآميز سعدي را كه بر آن خرده گرفتهاند، تفسير كنم؛ تا معلوم شود كه بر حكمت سعدي نميتوان خرده گرفت. اعتراض كردهاند كه گفتار سعدي در اولين حكايت باب اول گلستان «دروغي مصلحتآميز بِهْ كه راستي فتنهانگيز» تشويق مردم به دروغگويي است.
عجب دارم كه چه طور از خصايص جملهبنديهاي فارسي غفلت دارند. اينطور جملهها در عبارات سعدي فراوان است و در مقامي گفته ميشود كه مقصود گوينده تحذير از امري باشد، نه تشويق بر امر ديگر. مثلاً همان جمله كه از سعدي نقل كرديم: «تو نيز اگر بخفتي بِهْ كه در پوستين خلق افتي» مفهوم اين عبارت در فارسي تشويق بر خفتن نيست، بلكه مقصود احتراز از مردم آزاري و در پوستين خلق افتادن است.
باز جمله ديگر از شيخ كه نقل كرديم: «در پسي مردن بِهْ كه منّت كس بردن» به قول ادبا وجهه كلام اين نيست كه شما را تشويق به «در پسي مردن» كند، بلكه منظور احتراز از منّت بردن است «كه بار محنت خود بِهْ كه بار منّت خلق».
هم شيخ ميگويد: «گناه كردن پنهان بِهْ از عبادت فاش». مفهوم جمله اين نيست كه خلق را بر گناه كردن تشويق كنند، بلكه مفهومش تحذير از رياكاري و عبادت فاش كردن است و بر اين قياس در جمله مورد اعتراض مقصود احتراز از فتنهانگيزي است نه ترغيب اشخاص بر دروغگويي. خلاصه اينكه وجهه سخن در اين قبيل جملهها كه نظايرش در نظم و نثر فراوان است، همان تحذير است نه تحريض. از حسن اتفاق، خود شيخ، مراد خود را در جاي ديگر از گلستان در باب هشتم تفسير ميكند:
تا نيك نداني كه سخن عين صواب است
|
بايد كه به گفتن دهن از هم نگشايي
|
گر راست سخن گويي و در بند بـمانـي
|
بِهْ ز آن كه دروغت دهد از بند رهايي
|
گفتنيها درباره سعدي و آثارش بسيار است اگر فرصتي به دست آمد باز هم در اين موضوع گفتوگو خواهم كرد. از همه چيز گذشته واقعاً شيخ و خواجه حقي بزرگ بر گردن شيراز و شيرازي دارند كه از بركت وجود ايشان بايد گفت:
ز لطف لفظ شكر بار گفته سعدي
|
شدم غلام همه شاعران شيرازي
|
پينوشت:
2.]رجوع كنيد به ديباچه كتاب مرزبان نامه و ببينيد درباره مقامات حميدي و عتبةالكتبه چه نوشته است.
3.[توضيحاً طولانيترين ابواب گلستان باب اول است؛ در سيرت پادشاهان و كوتاهترين بابها، باب چهارم است؛ در فوايد خاموشي و باب ششم فقط چند سطر بيشتر از باب چهارم است.
4.]توضيحاً طولانيترين حكايت گلستان حكايت مشت زن است؛ در باب سوم در فضيلت قناعت و بعد از آن داستان جدال سعدي با مدعي در بيان درويشي و توانگري كه به صورت يك مناظره شيرين ادبي و اخلاقي است و حقيقتاً شيخ در اين مناظره داد سخنوري و سخنداني داده است و از آن دو حكايت كه بگذريم، حكايت قاضي همدان است در باب پنجم.
5.]كلمه ساير اينجا به معني همه و مجموعه است كه در گلستان مكرر آمده است؛ نظير: «نماند از ساير معاصي منكري كه نكرد و مسكري كه نخورد».
منابع:
1. سعدي شيرازي، شيخ مصلحالدين (1376) كليات سعدي، به اهتمام محمدعلي فروغي، تهران، مؤسسه انتشارات اميركبير.
© کپی رایت توسط دانشنامه فارس کلیه حقوق مادی و معنوی مربوط و متعلق به این سایت است.) برداشت مقالات فقط با اجازه کتبی و ذکر منبع امکان پذیر است. نوشته شده در تاریخ: 1388/2/14 (3458 مشاهده) [ بازگشت ] |