دوست دارم كه همه عمر نصيحت گويم
چه چيزهايي وجود دارند؟
چه ميتوانيم بدانيم؟
چه بايد بكنيم؟
اينها از مهمترين پرسشهاي فلسفه از آغاز تا به امروز بودهاند. پرسش اول پرسش از شيىهاي موجود در جهان و نيز پرسش از وجود قانونهايي است حاكم بر آن شيىها. پرسش دوم مربوط به چگونگي معرفت ما بر اين موجودات، حدود اين معرفت و درجه اعتبار آن است. پرسش سوم مربوط به وظيفههاي ما نسبت به خود و ديگران است. پرسش اول موضوع متافيزيك است؛ پرسش دوم موضوع معرفتشناسي يا اپيستمولوژي و پرسش سوم علم اخلاق يا اتيكز.
هدف من در اين جستار اشارهاي است به چگونگي بازتاب اين پرسشها در ادبيات. ميخواهم بدانم ادبيات يعني هنر كلامي، چگونه به اين موضوعها ميپردازد. رويكرد شاعران و داستاننويسان بدين مسايل چگونه است. در اين اشاره به ارتباط اخلاق و ادبيات بيشتر ميپردازم و به دو موضوع ديگر كوتاهتر و در هر موضوع براي نمونه اشارهاي به سعدي خواهم كرد.
متافيزيك در ادبيات
در موضوع متافيزيك به ويژه هستانشناسي (اونتولوژي) ادبيات و فلسفه رويكردي مخالف هم دارند. هر چند فلسفه رويكردي تحليلي دارد و ميكوشد جهان را از چيزهاي زايد تهي كند، ادبيات با خلق انواع و افراد به انبوه كردن جهان از موجودات تازه ميپردازد. تخيل شاعران حدي در اين انبوهسازي نميشناسد، به قول نظامي:
تو پنداري جهاني غير از اين نيست؟
|
زمين و آسماني غير از اين نيست؟
|
چو آن كرمي كه در پيله نهان است
|
زمين و آسمانِ او همان است
|
شكسپير نيز در پرده دوم، صحنه پنجم هملت از زبان او به هوراشيو، دوست هملت چنين ميگويد: «هوراشيو! در زمين و آسمان چيزهايي است بيش از آنكه فلسفه تو به خواب ديده باشد».
اينكه پهنه متافيزيكي شاعران ما تا چه حد است، موضوعي است كه گمان نميكنم بدان پرداخته باشيم. ميتوان گفت كه مخلوقات شاعري اسطورهپرداز چون فردوسي و عوالم عرفاني شاعراني چون عطار و مولوي فضاي متافيزيكي بسيار گستردهاي از دنياي محسوستر و ملموستر سعدي دارند، اما اين بحثي است نيازمند به پژوهشي پردامنه.
معرفتشناسي و ادبيات
ادبيات در معرفتشناسي در مجموع گرايشي به لاادريگري دارد. گفتههايي چون «معلوم شد كه هيچ معلوم نشد»، «آخر به كمال ذرهاي راه نيافت» و ابيات فراواني از حافظ مانند:
چيست اين سقف بلند ساده بسيار نقش
|
هيچ دانا ز اين معما در جهان آگاه نيست
|
***
|
وجود ما معمايي است حافظ
|
كه تحقيقش فسون است و فسانه
|
نشانه اين گرايش است. در آثار سعدي نيز از اينگونه ميتوان يافت. به نظر سعدي «ره عقل جز پيچ بر پيچ نيست» و به خصوص معرفت انساني را بر اسرار الهي و ذات خداوند كه «برتر از خيال و قياس و گمان و وهم» است ناممكن ميداند، اما آنچه سعدي را متمايز از شاعران ديگر ميكند، اعتقاد او به تحصيل علم و اصرار بر تربيت است. از اين رو هم در بوستان و هم در گلستان بابي در تأثير تربيت آورده كه البته هر يك بابي است در اخلاق عملي و نه معرفتشناسي به معناي فلسفي آن. در مجموع سعدي نسبت به امكان معرفت به اموري جز ذات خداوند خوشبين است.
ادبيات و اخلاق
ارتباط ادبيات و اخلاق داستاني ديگر است. ادبيات جلوهگاه اخلاق است و زبان اخلاق. اخلاق چون به ادبيات پيوند يابد، ماهيت هنري پيدا ميكند. اندرزنامه، گلستان ميشود، بوستان ميشود، قصيدهها و غزليات سعدي ميشود. در واقع هرچه ادبيات پيشتر ميرود، بر خلاف تصور رايج، بيشتر اخلاقي ميشود. بر اين نكته بايد تأمل كنيم.
خاقاني در قطعه معروف در تعريض بر عنصري ميگويد:
ز ده شيوه كان حليت شاعريست
|
به يك شيوه شد داستان عنصري
|
نه تحقيق گفت و نه وعظ و نه زهد
|
كه حرفي ندانست از آن عنصري
|
پيشينيان ده شيوهاي را كه خاقاني حليت شاعري ميداند، اينها ميدانند: نسيب و تشبيب/ مفاخره/ حماسه/ مدح/ رثا / هجا / اعتذار/ شكوي/ وصف/ اخلاق.
اما مضمون اغلب اين ده شيوه اخلاق است. به اخلاق ناپسنديده نميتوان فخر كرد؛ حماسه بزرگنمايي محاسن اخلاقي است؛ هجو نسبت دادن ذمايم اخلاقي به افراد است؛ رثا تأسف بر درگذشت فردي است با اخلاق پسنديده و همچنين شيوههاي ديگر.
در طبقهبندي ديگر از شيوهها قطعه بهار خواندني است:
هشت تن در هشت معني شهرهاند اندر ادب
|
چار شاعر در عجم، پس چار شاعر در عرب
|
در گهِ رامش ظهير و نابغه هنگام خوف
|
گاه كين اعشي قيس و عنتره اندر غضب
|
ور ز اشعار عجمخواهي و استادان خاص
|
رو ز شعر چارتن كن چار معني منتخب
|
وصف را از توسي و اندرز را از پارسي
|
عشق را از سجزيو هجو از ابيوردي طلب
|
اولي وصفي حقيقي، دومي پندي دقيق
|
سومي عشقي طبيعي، چارمي هجوي عجب
|
در اين قطعه «سجزي» فرخي سيستاني و «پارسي» سعديست كه بهار او را استاد اندرز دانسته است.
در انگليس از نيمه قرن نوزدهم هر چه پيشتر ميآييم، بر ارزشهاي اخلاقي ادبيات بيشتر تكيه ميشود. از ماتيو آرنولد تا فرانك ريموند ليوس، منتقد ادبي زمان اليوت حرف اصلي اين است كه «در نويسندگان بزرگ تخيل اخلاقي است» و به گفته همينگوي: «آثار بزرگ از احساس بيعدالتي زاده ميشوند».
اما در ايران امروز به نظر ميرسد نه تنها اهميت اخلاق در ادبيات شناخته نشده، بلكه ادبيات را والاتر از آن ميدانند كه به اخلاقيات بپردازد. اينكه ميگويم اتهام نيست چنانكه خواهيم ديد واقعيتي است، واقعيتي محصول نشناختن اخلاق و پند و اندرز در جامهاي تازه. نخست داستاني از صادق هدايت:
حكايت با نتيجه
يك مرد معمولي بود، اسمش مشهدي ذوالفقار، يك زن معمولي داشت به نام ستاره خانم. همينكه ذوالفقار از در وارد [مي]شد گوهرسلطان مادرش، [مي]دويد براي ستاره خانم مايه ميگرفت و ميگفت: بيغيرت، زنت فاسق جفت و تاق دارد، پس كلاهت را بالاتر بگذار. دوره ما اگر مرد غريبه در ميزد زن جوان كه توي خانه بود، ريگ زير زبانش ميگذاشت تا مثل پيرزنها حرف بزند. حالا هم بالاي منبر ميگويند، ولي كي گوش ميدهد؟ امروز ستاره براي صد دينار يخ تا كمركش كوچه يكتا شليته دويد. صبح بالاي پشتبام رختخواب جمع ميكرد، من سر رسيدم ديدم با علي چيني بندزن توي كوچه ادا و اصول درميآورد. خاك به سر بيقابليت خودم كه دختر استاد ماشاىالله را نگرفتم كه مثل يك دسته گل بود، از هر انگشتش هزار تا هنر ميريخت. نميدانم به مالش مينازد يا به جهازش. من خودم را كشتم تا نان خمير كردن را به او ياد بدهم، مگر شد؟ يك من آرد را خراب كرد، ترش شد، دور ريختم، دوباره از سر نو آرد خمير كردم، چونه گرفتم. هر چه بهش ميگويم جواب ميدهد: «آمدم وسمه كنم نيامدم وصله كنم ...».
تا اينجا كه رسيد ذوالفقار ديگ خشمش به جوش آمد، ديوانهوار پريد توي اتاق به عادت هر روزه شلاق را از گل ميخ برداشت، افتاد به جان ستاره خانم بيچاره، حالا نزن كي بزن. تازيانه با چرم سياهش مانند مار دور تن او ميپيچيد. بازوي او را الفداغ، الفداغ سياه كرده بود. ستاره خودش را در چادر نماز پيچيده، ناله ميكرد، ولي فريادرسي نداشت.
بعد از نيم ساعت در باز شد گوهر سلطان با صورت مكار لبش را گاز گرفته بود، براي ميانجيگري جلو آمد، دست ذوالفقار را گرفت و گفت:
«خدا را خوش نميآيد، مگر جهود گير آوردي؟ چرا اينطور ميزني؟ پاشو ستاره خانم، پاشو جانم، من تنور را آتش كردهام، لوك خمير را بردار بيا با هم نان بپزيم...».
ستاره خانم رفت از زير سبد لوك خمير را برداشت، وقتي كه دم تنور رسيد ديد مادرشوهرش دولا شده توي تنور را فوت ميكند. دست بر قضا پايش رفت توي باديه آب، با لوك خمير دمرو افتاد روي گوهر سلطان و مادرشوهرش تا كمر توي تنور فرو رفت. بعد از نيم ساعت كه ستاره خانم از غش دروغي به هوش آمد، گوهرسلطان تا نصف تنهاش جزغاله شده بود!
***
نتيجه اين حكايت به ما تعليم ميدهد كه هيچوقت عروس و مادرشوهر را نبايد تنها دم تنور گذاشت.
از اين حكايت چه ميتوان فهميد؟ آيا منظور هدايت مخالفت با اندرزگويي است؟ ميخواهد اخلاقستيزي كند؟ از آخرين داستانهاي هدايت «سگ ولگرد» است. آنكه چنين داستاني مينويسد، از ستمي كه بر حيوانات ميرود، مينالد، گياهخواري ميكند، ميتواند اخلاقستيز باشد؟ در اين حكايت چيزي ظريف نهفته است.
لبه تيز انتقاد هدايت متوجه شيوه پرداخت به مسايل اخلاقي است نه به خود مسايل. دهنكجي است به شيوهاي كهنه، اما متداول. كهنه زيرا سابقهاي به قدمت اندرزنامهها دارد، به «اين حكايت بدان آوردم»ها و «از اين موضوع پرفايده نتيجه ميگيريم»ها و متداول زيرا هنوز در انشانويسيها شيوه معمول است. اعتراض هدايت به اندرز دادن نيست، به چگونه اندرز دادن است و نكته ظريف و هنرمندانه در اين حكايت اين است كه خود يك اندرز است، اندرز به شيوه تازه.
نمونه قديمي از اينگونه اخلاقالاشراف عبيد زاكاني است. عبيد با منسوخ خواندن اخلاق ممدوح و اختيار كردن ضد آن به عنوان مذهب مختار اهل زمان، به دفاع از اخلاق در قالب طنز ميپردازد. خلاصه آنكه آنچه امروز ديگرگون شده، شيوه بيان مسايل اخلاقي است. در نظرسنجيهاي متعددي كه تاكنون انجام شده و از منتقدان خواستهاند كه هر كدام بهترين داستان كوتاه، بهترين رمان و بهترين شعر قرن بيستم را انتخاب كنند، «مسخ» كافكا، «اوليس» جيمز جويس و «سرزمين هرز» اليوت بالاترين امتياز را آوردهاند. هرسه اثر به تازهترين شيوهها بيان دگرگونشدني ارزشهاي اخلاقي زمان ماست. از اين سه اثر بهخصوص رمان «اوليس (يوليسيز)» عميقاً، برخلاف همه جنجالهايي كه درباره آن برانگيختند، اخلاقي است. براي آگاهي از اين امر توصيه ميكنم به بخشهاي مختلف تاريخ نقد جديد1مراجعه كنيد تا از نظريات منتقدان درباره اين رمان به سطحي بودن آن جنجالها پي بريد. ادبيات بدون تكيهگاه اخلاقي، چيزي جز بازي سرگرمكنندهاي چون شطرنج نيست.
درباره نقش اخلاق در آثار هدايت اشارهاي كردم. اكنون ميخواهم با اشارهاي به آثار نيما حرفم را پايان دهم. نيما نه تنها در نامههايش كه اغلب اندرزنامه است در شعرهايش هم شاعري است ناصح و منادي اخلاق. نمونهها نيز فراوان:
آي آدمها كه بر ساحل نشسته، شاد و خندانيد
يك نفر در آب دارد ميسپارد جان (دعوت به عمل اجتماعي)
يا ماه ميتابد رودست آرام («كار شبها»، تصوير فقر و بيعدالتي)
مرغ آمين دردآلودي است آواره بمانده («مرغ آمين» دعوت به اميد)
و حالا اين نامه به پرويز ناتل خانلري در 1310:
ما در عهد توسعه و تكامل هستيم. نه پارازيت و خوشگذران بودن
مثل خيام، نه مداح بودن مثل عنصري و نه مبلغ اخلاق بودن
مثل سعدي و نه مثل ديگران صوفي بودن را بايد درخواست كرد2
عجبا كه در همين نامه مينويسد:
نويسنده امروز اخلاق لازم دارد و علم و قدرت، هركدام لازم و ملزوم همند3
در نامه ديگري هم خطاب به دكتر اراني و اظهار نظر در مورد كتاب معرفةالروح او كه به اعتقاد نيما در ربط مناسبات اقتصادي به مسايل روحي درست اقدام نشده مينويسد: اين اقدام عيناً اقدام سعدي ماست در پنديات به مردم دادن و اقدام روحاني متأخرين. مخصوصاً در آمريكا براي ايجاد يك خلق موقتي و تصنعي مثل ساموئل اسمايلز و دكتر واتسون و امثال آنها از همه اين مساعي مراد حفظ منافع طبقه قاطبه است.4
نيما اين قضاوتهاي نسنجيده را به گوش پيروان جوان خود از جمله شاملو فروخوانده و آنان نيز همان حرفها را تكرار كردهاند، بيآنكه به نقش اخلاق و شيوههاي جديد پرداختن به اخلاقيات در ادبيات غرب توجه كرده باشند و توجه كرده باشند كه خود نيز به شيوههاي تازه همانند نيما همان كار را ميكنند. ناآگاهي از اين امر چيزي جز فقر مباني فلسفي و نقد ادبي نيست.
سعدي در زمان خود با، نوترين شگردهاي ادبي زمان خود همان كاري را كرده است كه نويسندگان امروز با شگردهاي تازه امروز.
پينوشت:
1. رنه ولك، ترجمه دكتر سعيد ارباب شيراني، انتشارات نيلوفر.
2. نامههاي نيما يوشيج به...، سيروس طاهباز و با نظارت شراگيم يوشيج، تهران، انتشارات آبي، پاييز 1363، ص 95.
3. همان، ص 92.
4. همان، ص 85.
© کپی رایت توسط دانشنامه فارس کلیه حقوق مادی و معنوی مربوط و متعلق به این سایت است.)
برداشت مقالات فقط با اجازه کتبی و ذکر منبع امکان پذیر است.