پس از روزگار سلغريان* دكتر عبدالحسين زرينكوب
هنگام تصنيف گلستان پنجاه ساله بود. ميخواند و ميخنديد، از عمر لذّت ميبرد. در همه حال وقت خوش داشت. عشق را جدّي ميگرفت و طنز را هرگز فراموش نميكرد. بذلهگويي ميكرد، ميخنديد و قصّههاي خوش ميگفت. قصد دروغپردازي نداشت، اما اينكه برخي حكايات را كه به ديگران تعلّق داشت، به خود منسوب كند، در نظرش دروغپردازي نبود. اگر او به هند نرفته بود، اگر او سومنات را نديده بود و اگر او در راه بلخ و باميان دچار حرامي نشده بود، كساني آن ماجراها را آزموده بودند. او ميخنديد، لطيفه ميگفت و آن همه را به خود نسبت ميداد. به خود نسبت ميداد تا آنچه را در آنها غيرواقعي است، واقعي جلوه دهد، به خود نسبت ميداد تا كساني را كه آن قصّهها بر آنها واقع شده است، موجودهايي واقعي نشان دهد و نزد خواننده خيال را به حس برگرداند.
از عشق، از جواني و از ماجراهاي عاشقاﻧﮥ خويش زياده از حد صحبت ميكرد، شايد يك علتش آن بود كه نيروي شهوتش زياد نبود. آن همه حرف كه از عشق و از عشقورزي ياد ميكرد، ظاهراً حاكي از آن بود كه نيروي جنسي در وجوش كاستي ميگرفت. سعدي حسّاس، عصبي و زودرنج بود، اما از اينكه رنجش و حساسيت خاطرش را بيازارد، خودداري داشت. دوستي برايش از عشق ارزندهتر بود و وقتي از معشوق به عنوان دوست ياد ميكرد، عشقِ او عمق و صفايي بيشتر داشت. دوست براي او هميشه محبوب بود، اما هميشه به يك دوست دل نميبست.
در هر گونه مجلسي، هزل و مطايبهاش مطلوب بود. كدام پادشاه عصر او را به نوشتن مطايبات واداشت؟ به هر حال هم مجلس صوفيان و حتي زاهدان و هم مجلس بزرگان از اين مطايبات لذّت ميبرد. هرزگي، لااقل در وصفي كه از آن ميشد، لجام گسيخته بود ـ اما به عفّت لطمه نميزد. همه چيز داشت ـ چون هوش و فهم و زبان بيمانندي داشت. چيزي كه نداشت ظاهراً پول بود و آن را ياران و مريدانش به هنگام و اندازﮤ ضرورت به او ميرساندند. طمع شاعران، كه يك ميراث سنتي هديه كنندگان قصايد بود، در وجودش با استغنايي كه لازﻣﮥ اخلاق درويشان بود، ميجنگيد ـ و شيخ توانسته بود طمع را مهار كند و خود را شاﻳﺴﺘﮥ نام يك درويش واقعي سازد.
طرز فكرش، طرز فكر قدّيسان بود. به اين نميانديشيد كه چرا مردم وطنش كوششي براي رهايي از فقر و جهل و بيماري ندارند. به اين ميانديشيد كه چرا مردم فقر و بيماري را به چشم دروازﮤ بهشت سعادت نمينگرند ـ و گه گاه از آن شكايت دارند. با آنكه مردم، اين انديشه را در دل پذيرا نبودند و فقر و جهل و بيماري را چيزهايي ميشمردند كه بايد عنايت الهي آنها را از آن رهايي بخشد، باز از علاقه و اعتمادشان به اين واعظ فقر كاسته نميشد، اعتمادشان به اين موعظهها تنزل نمييافت. حتي با آنكه خود او در يك جدالي كه با مدّعي است، توانگري را بر فقر برتري داد، باز در موﻋﻈﮥ او هرگز گريز از فقر توصيه نميشد. چرا، ترك يار و ديار گهگاه توصيه ميشد و آن براي رهايي از بيداد، از ناسازگاري ياران بود. اگرچه توانگري را مانع نيل به ملكوت آسماني نميديد، خود او با فقيران و دردمندان بيشتر همدلي داشت.
وقتي قدرت سلغريان خاتمه يافت، شيراز به دست مغول افتاد ـ به دست شحنگان مغول محيط سياست و حكومت عوض شد و تدريجاً همه چيز تغيير كرد. سالهاي آشوب و فتنه كه از اختلاف خانگي ناشي ميشد، جاي خود را به سالهاي آرام امّا تيره داد. سعدي ديگر از تعهّدي كه در رعايت خاندان سلغر داشت، رهايي يافت. با شحنگان به حرمت و ادب، امّا با وقار و بدون فروتني ميزيست. موقّر، سرد و با ابّهت بود و سالهايي كه پي در پي ميآمد، او را به سوي خاموشي، هيبت و وقار ميبرد. ديگر مثل دوران سلغريان از ته دل نميخنديد، لطيفههاي آن روزها را تكرار نميكرد. ﻧﺼﻴﺤﺔ الملوك مينوشت و در آن جز به ندرت چيزي از سبكباريهاي گلستان ديده نميشد. انكيانو را مدح ميكرد ـ امّا مدح او مدح نبود، سرزنش بود، تهديد بود و لحن مؤدّب و خاضعاﻧﮥ قصايد عهد سلغريان در آن فروكش كرده بود. دنيا را به چشم ديگر ميديد. گويي زمين را به آسمان نزديكتر و مرگ را از زندگي شوقانگيزتر مييافت.
براي خودش سالهاي شهوت و هيجان گذشته بود ـ شيراز هم به نظرش بيوهاي متروك، فرسوده و حزنآلود به نظر ميرسيد. حالا او سالهاي هفتاد را به سر ميبرد ـ و به ﻟﻬﺠﮥ خود او «پير هفتا سله»، ديگر اميدي نداشت و «جووني كردن» را شاﻳﺴﺘﮥ خويش نمييافت.
طبيعت سرد كه در آب و جوي و درخت انسان را به سالهاي جواني ميبرد، او را از لذّت تنهاي گرم و عطرآگين و پرپيچ و تاب بسترهاي آتشين بينياز ميكرد. با اين حال اگر باز از عشق حرف ميزد، ديگر عشق فقط عشق به خاطرههاي جواني بود. در شعرش عشق ديگر جوش و هيجان طيّبات و بدايع را نداشت، ساﻳﮥ عشق بود كه در خواتيم منعكس ميشد. ساﻳﮥ ابر بود كه هم اشعّه و روشني خورشيد را تنگ ميكرد، هم سوز و حدّت گرماي آن را ميكاست ـ با اين حال ابر بود و با خورشيد تماس داشت و البته طبع افسرده را به سوي آسمان و خورشيد متوجه ميكرد. شيراز هم ديگر از آن همه صورت زيبا كه شهر را به ديباي منقّش مبدّل ميساخت، خالي به نظر ميرسيد. نه، خالي نبود، اما شيخ ديگر آن ديبا را ميديد، اما منقّش نميديد. اگر يك روز بامدادان دنبال جوانان راه صحرا پيش ميگرفت، ذوق و شوري كه با لطيفههايش، شور و نشاط جوانان را برانگيزد نداشت ـ و الزام ميشد كه از صحبت جوانان كناري گيرد و باز نزد خردمندان سرد و بيروح همسال خويش بازگردد.
شعر او حالا ديگر شعر تازهاي بود ـ صدايي تازه را منعكس ميكرد كه در غزل عشق را زمزمه ميكرد و در قصيده به استبداد ظالماﻧﮥ حكّام اعتراض را تا حدّ عصيانگري ميرساند. صداي عصر تازهاي بود كه در آن انسان به خود حق ميداد در مقابل قدرت بيگانه سكوت را وﺳﻴﻠﮥ نشان دادن اعتراض سازد. شحنههاي مغول اين بار فارس را عرصه غارت ميديدند ـ اما بر خلاف عهد چنگيز و هولاكو براي غارت آن به كاربرد سلاح هم حاجت نبود.
دنيا رو به بدتري داشت، اما بديهايش عوض نشده بود، فقط از هر چه شادي و خوشي داشت، خالي شده بود. اين چيزي بود كه شيخ آن را احساس ميكرد، امّا بديهاي پايانناپذير عصر شاديها و سرگرميهاي آن را هم ديدند. نيرنگها، دسيسهها و توطئههاي شرمآور در دستگاه ﺷﺤﻨﮥ مغول نيز، به عنوان آنچه لازﻣﮥ زندگي هر روزﻳﻨﮥ انسان بود، ادامه داشت، امّا عشقها، شهوتها و قساوتهايي كه بر سر غيرتهاي عاشقانه معشوقهاي را نابود ميكرد، يا عاشقي را از هستي ساقط ميساخت، همچنان رواج داشت ـ و شيخ از حالا كه پايان عمر را ميديد، دگرگوني جاﻣﻌﮥ فارس را مشاهده ميكرد ـ و اين آن دگرگوني بود كه در اخلاق اشراف عصر، هر چه را جزو آداب بزرگواري بود، منسوخ ميكرد و مذهب مختار اهل عصر را زشتي و تبهكاري و فرومايگي ميساخت.
سقوط عباسيان كه واعظ و خطيبان طي قرنها، دولت آنها را ابدي و پيوسته به دامان قيام نشان ميدادند، روﺣﻴﮥ دينداري و دينپروري را در بين طبقات بالاي جامعه متزلزل كرد. تسامح مغول كه تقريباً ﻫﻤﮥ عقايد را به يكسان مينگريست، برخلاف ايلخانان كه تظاهر به دين عامه را وﺳﻴﻠﮥ جلب پشتيباني خلق ميشمردند، شحنهها در حوزهاي كه بيشتر در آنجا براي اخذ و جبايت ماليات آمده بودند، با بيپروايي آن را اعمال ميكردند، ماﻳﮥ رواج بيقيدي در دين يا لااقل قدرت گرفتن عناصري شد كه در كار شريعت چندان سختگيري و تعصبي نداشتند. اين طرز حكومت، طبقات ثروتمند و مرفّه را از آنچه به عنوان اخلاق ديني توصيه ميشد، روگردان ميكرد ـ و طبقات فقير را هم فقر وادار ميكرد تا از هر گونه وسواس اخلاقي فاصله پيدا كنند و مبادلات و محافظهكاري را كنار بگذارند. ﺷﺤﻨﮥ مغول، به جمعآوري ماليات ميانديشيد و به استقرار امنيت و توﺳﻌﮥ صلح البتّه اهميّت بسيار نميداد، لاجرم رهايي از قيد اخلاق تدريجاً شعار اهل عصر شد و قدرت شحنه هم در حدّي نبود كه ناامني ناشي از اين هرج و مرج اخلاقي را تحت نظارت درآورد.
ماليات بازار حتّي وقتي دزد و شبگرد هر دو بر آن دستبرد ميزدند، از جانب عمّال شحنه بيكم و كاست و به هر گونه بود، وصول ميشد. روستا هم، حتّي اگر آفت دزد و رهزن به اندازﮤ آفت سماوي و خشكسالي به محصول آن لطمه ميزد، باز به پرداخت تمام آنچه به عنوان حقّ ديواني به شحنه مديون بود، موظّف بود ـ و اگر كار به حبس و شكنجه و بيناموسي هم ميكشيد، عامل شحنه آن را تا پشيز آخر وصول ميكرد. اين وضع، شهر را از مفلسان، گدايان، ولگردان و بيكاران پر ميكرد و جاده را معروض تاخت و تاز صعلوكان، راهزنان و راهداران ميساخت. حاصل مزيد فقر عام، مزيد عوايد بازرگانان و افزوني فاﺻﻠﮥ بين فقيران و توانگران بود. هر يك از اين دو طبقه هم براي دستيابي به موضعي بهتر و مطمئنتر چيزي از اخلاق، از قيود اخلاقي و از وسواس وجداني را فدا ميكرد. دستگاه انتظامات كه تحت نظارت ﺷﺤﻨﮥ مغول كار ميكرد، براي دفع راهزنان و برقراري نظم، نيرو يا علاقهاي نداشت ـ حداكثر آن بود كه از دزدان و رهزنان براي خود سهمي ميگرفت و آنها را آزاد ميگذاشت.
مراسم نماز، نماز جمعه در مساجد و آداب ذكر و سماع در خانقاهها برگزار ميشد، اما از روح و صدق و اخلاق هر روز بيش از پيش خالي ميشد ـ و اگر صدق و اخلاق ديني و روحاني در تمامي فارس وجود داشت، فقط در نزد سادهترين طبقات زهّاد بود كه در همه عمر با حكومت و عمال و بازار و بازرگانان و علما و مدرّسان و فقيهان و قاضيان و مفتيان سر و كاري پيدا نميكردند (--› حكايت زاهد در شدّالازار).
شحنه كه مال ديواني ايلخان را پيش خريد كرده بود، چندين برابر آنچه از آن باب حاصل كرده بود، از كساني كه مشمول تأدﻳﮥ آن بودند، وصول ميكرد ـ و هيچ كس از بابت اين زيادت ستاني جرأت اعتراض نداشت. ماليات نقدي را پشيز پشيز و درم درم از فقيران بازار و روستا ميگرفت و آن همه را بر دينار دينار كه از توانگران گرفته بود، ميافزود و صرّهصرّه زر مياندوخت كه با آن در بنادر فارس تجارت ميكرد يا باقيماندﮤ مال ايلخان را ميپرداخت. ماليات جنسي را هم با نهايت سختگيري از محصول باغ و بستان روستايي و از مزرﻋﮥ فقير شهري ميگرفت، آن را در بازار ميفروخت، صادر ميكرد، احتكار ميكرد، به قيمت گران ميفروخت و اگر چيزي از آن فروش نميرفت، باد ميكرد و روي دستش ميماند، آن را به دكانداران شهر، به بقّالان و خبّازان «طرح» ميكرد، آنها را به خريد آن الزام مينمود، بهاي آن را به اندازهاي كه تعيين ميكرد، مطالبه مينمود و در دريافت آن حتي در حالي كه جنس هنوز فروش نرفته بود، سختگيري ميكرد. بقّالان را توقيف ميكرد، چوب ميزد، شكنجه ميكرد و به هر گونه بود ماليات جنسي را به نقد تبديل ميكرد و به عوايد خزانه ميافزود.
برادر سعدي كه بر درِ سراي اتابك ـ دارالحكومه سابق سلغريان ـ دكان بقالي داشت، يك بار در عهد انكيانو ﺷﺤﻨﮥ مغول، چند بار خرماي طرح روي دستش مانده بود، چون در تمام دكانهاي شهر خرما فراوان بود و در تمام دكانها هم به صورت طرح توزيع و تحميل شده بود، فروش نميرفت و تركان شحنه كه به عنوان محصل ـ تحصيلدار و عامل دريافت ـ براي بهاي جنس باد كرده سختگيري ميكردند و شيخ از بابت اين گرفتاري كه برادرش بدان دچار بود و در تمام شهر كاسبان ضعيف هم دچار اين محنت شده بودند، رنج ميبرد، از همه شكايت ميشنيد، همه را از اين بابت در رنج مييافت. در چنين سختي كه قسمتي از اهل بازار بدان دچار بودند، آيا سعدي ـ كه ﺷﺤﻨﮥ مغول، به عنوان شيخ و واعظ و شاعر و عارف محبوب شهر، از او حساب ميبرد ـ نميبايست شحنه را از اين بيدادي و بيرسمي عمّالش خبر كند ـ و هر چند بيخبر نبود، با اعلام خبر او را به نوعي تهديد و تحذير كند و از اين گونه اجحافهاي بيحساب باز دارد.
ﻗﻄﻌﮥ كوتاهي كه در اين زمينه سرود و نزد شحنه فرستاد نوعي شعر بازاري است و از ديدگاه شعر لطف و زيبايي زيادي ندارد، اما براي تهديد ﺷﺤﻨﮥ مغول كه خودش ميدانست اين شكايت ممكن است در دربار ايلخان موجب زحمت او گردد يا لااقل برايش گران ـ گرانتر از بهاي خرماي بقّالان شيراز ـ از آب درآيد، كافي بود و يك بار تأثير خود را بخشيد، امّا براي شحنگان مغول كه بعد از او به امارت فارس آمدند و جبايت ماليات را وﻅﻴﻔﮥ عمده و شغل شاغل خود ميدانستند، اختراع انواع اجحاف دشوار نبود و شكايت شيخ هم، همواره دنبال نميشد و حكومت شحنگان، شيراز را خيلي سختتر از آنچه در عهد اتابكهايش معمول بود، هر روز بيشتر از پيش دچار فقر، دچار سختي و دچار محنت ميساخت.
در بازار همچنان گرانفروشي، حيله و دغلكاري رواج داشت. جو فروش گندم نماي در رﺳﺘﮥ نانوايان نان خود را به قيمت گران ميفروخت و زن خانه بهتر از شوهر اين تقلّب را درمييافت. مرد اگر اين تقلّب بقّال را با نظر اغماض مينگريست ـ بقّال نان جو را بهاي نان گندم ميفروخت، محتكر هيزم بينوايان را كه از كوه و جنگل ميآوردند، ارزان ميخريد و هنگام سرما گران ميفروخت يا به طرح به فروشندگان ميداد ـ غالباً از آن رو بود كه خود او هم رسم و راه تقلّب را در كار خويش به كار ميبرد. در مواقعي كه گراني ناشي از عوامل اجتنابناپذير بود، اين تقلّبها رسم اجتنابناپذير ميشد. در چنين موارد، محتسب هم چيزي ميگرفت و اين تقلّب را به روي خود نميآورد. محتسب آنقدر هم كه از او ميترسيدند، انعطافناپذير نبود. حتي روسپي هم ميتوانست به هر نحوي ميشد از او دستوري به دست آورد. در آن صورت البته به پرداخت مال خرابات يا آنچه در شيراز، از همان زمان بيتاللطف ميخواندند، ملزم بود ـ و به جز طعن پيرزنان و احياناً ضرب و دشنام زاهدان شهر براي كار خود اشكالي نداشت. جوان كه او را در كوي و بازار دنبال ميكرد و از وراي چادر مفتون چشمهاي زيبا و قامت رعناي او ميشد، بسا وقتي كه او را به دست ميآورد، در وجود او پيرزني مييافت كه مادر مادر بود.
بنادر خيلج فارس در عين حال يك بازار بردهفروشي بود، تجّار عرب، بردگان هندي، حبشي و احياناً رومي و چيني را به بازار شيراز ميآوردند. جالب آن بود كه زنان و دختران شيراز، گهگاه به اين سياهان دل ميبستند و با آنها عيشها و ديدارهاي پنهاني هم داشتند. در اينجا شيراز با هند و بغداد يكسان و در همه حال عشق و شهوت حكمروا بود. بسياري از بردگان در خانهها كار ميكردند. بعضي از زيبارويانِ آنها را در خرابات مينشاندند ـ و حتي اگر بهاي آزادي خود را ميپرداختند، آزادي از آن كار برايشان ممكن نميشد. رسم در شيراز هم مثل ساير بلاد تحت فرمان ايلخانان رايج بود ـ و جز آنكه خرابات به وﺳﻴﻠﮥ زنان آزاد خود فروش هم «آباد» ميشد، كنيزكان وارداتي در آنجا آداب عيش را به رنگ طوايف خويش در ميآوردند. اين شيوه در تمام عصر مغول چنان رايج بود كه در همان ايّام غازان خان مغول لازم ميديد در آن باره ياساهاي تازه بنياد نهد. در خانه غلامان خوش خلقي خود را از دست ميدادند. بارها پيش ميآمد كه خداوند خانه را آزار ميكردند، نافرماني نشان ميدادند، بهانهجويي ميكردند و خواجه آنها را تحمّل ميكرد. گاه نيز پيش ميآمد كه خود را به تنبيه آنها ناچار ميديد و بيرحمانه آنها را ميكوفت و به سختي آزار ميداد.
***
در سالهاي جنگهاي صليبي، اين انديشه كه انسانها برادرند و اينكه هر كس از درد و اندوه ديگران بيتأثّر باشد، شاﻳﺴﺘﮥ نام انسان نيست، براي سعدي دلنواز بود. يك حديث پيامبر كه شايد او در هنگام نظم كردن اين انديشه آن را نشنيده بود يا هيچ در خاطر نداشت، پشتيبان اين انديشه بود. اگر آن حديث نبود، شايد دينياران او را به خاطر اين انديشه در خور ملامت هم ميديدند، امّا ﮔﻔﺘﮥ او را حديث پيامبر تأييد ميكرد و نميشد او را به خاطر آنچه از فحواي اين انديشه حاصل ميشد و مسلمان و گبر و مؤمن و ترسا و موحّد و مشرك را با يكديگر برادر ميساخت و با اظهار همدلي و همدردي الزام ميكرد، در خور تخطئه و تكفير ساخت. با اين حال، اين انديشه جنگهاي صليبي را در هر دو جانب نشاﻧﮥ ناسازگاري، كينهجويي و خودپرستي آشكار غيرقابل انكار ميساخت كه هر كس مثل سعدي فكر ميكرد، آن را با آنچه احساس برادري انسانها بر قلوب روشن، الزام ميكرد، مغاير مييافت. شايد هم، در نزد كساني كه هر انديشهاي را با تمام فروع و نتايج آن بر آن بار و از آن حاصل ميشود، يك جا در نظر ميآوردند، برخلاف سعدي يا به رغم آنكه در ذهن سادﮤ شاعراﻧﮥ او وجود داشت در هر چه برادري انسانها را نفي ميكرد و برادران را در مقابل هم قرار ميداد، به چشم يك امر ضد انسان، ضد خدايي و ضد آيين مينگريست و بسياري از آنچه را كشيشان مسيحي يا زاهدان مسلمان در الزام آنگونه جنگها براي پيروان خويش بر زبان ميآوردند، دروغهاي مقدّس تلقّي ميكرد و برادري انسانها را از آن اندازﮤ مقدّس مييافت كه رهايي از آن دروغهاي مقدّس را براي تحقّق دادن آن جايز و شايد واجب نيز ميشناخت. انسانها برادر بودند و قبول اين معني كه سعدي آن را موعظه و تبليغ ميكرد، ديگر جايي براي كينههاي ناشي از تعصّب باقي نميگذاشت. اگر انسانها برادر بودند، ديگر زنگي را به خاطر رنگ سياه، رومي را به خاطر رنگ سفيد، ترسا را به خاطر آنچه در باب محمّد ميانديشيد و مسلمان را به خاطر آنچه در باب عيسي گمان ميكرد، نميبايست عرﺿﮥ آزار، تحقير يا تعذيب ساخت و لاجرم كسي مثل سعدي كه خودش در ماجراي اين جنگها، در بيابان قدس اسير صليبيها شده بود و از محيط بيتسامح عصر كه برادري انسانها را در نمييافت، رنج برده بود، حق داشت وقتي به حاصل اندﻳﺸﮥ خويش ميانديشد، گهگاه آنچه را شاعر نابيناي عرب، حكيم معرّه در قسمتي از صحنههاي اين كشمكشها، تمام اين كشمكشها را به عنوان جهالت و ضلالت انسانها محكوم نمايد، با نظر تأييد بنگرد و مثل او لااقل در دل، بر اين سوداهاي بيحاصل لبخند ترحّم بزند و هر دو اردوي متخاصم را از خصومتهاي طفلاﻧﮥ بيحاصل خويش شرمسار سازد.
دنيا هنوز آيين برادري را نميشناخت ـ چنان كه هنوز هم از آن فقط حرف ميزند. در دمشق، در بغداد، در شيراز اگر هيچ كس از غم ديگران بيغم نبود، غمخوارياش از احساس برادري ناشي نميشد. بهرهاي بود، كه او به شكراﻧﮥ احساس برتري به آنكه از او فروتر بود، بر سبيل كرم و با منّ اذي نثار ميكرد ـ اندك نثاري كه هيچ كسري در خزاﻧﮥ او به وجود نميآورد و او با نثار آن عنوان انسان نيكوكار را ميخريد.
***
تجارت در بنادر رونقي داشت، فارس را با چين و تركستان و هند و مصر و يمن و شام و حلب مربوط ميكرد و تاجر پارس در يك جزيرﮤ خليج گوگرد پارسي به چين ميبرد، كاﺳﮥ چيني به روم، ديباي رومي به هند و پولاد هندي به حلب و آﺑﮕﻴﻨﮥ حلبي به يمن و برد يماني به پارس ميبرد. از درياي مغرب عبور ميكرد، درياي هند را پشت سر ميگذاشت، رود آمويه را ميپيمود...
شحنگان و اجاره داران
در دورهاي كه فارس در دست شحنگان مغول يا اجاره داران ماليات بود، اوضاع مالي غالباً مغشوش بود. مالكان كه حتّي در عهد اتابك سعد غالباً مصادره ميشدند، در اين دوره توقيف و تهديد ميشدند. وصّاف با تأسف اظهار ميكرد كه «بيچاره كسي كه بضاعت او فضل و هنر و معاش او از شغل ديوان و مسكن دارالملك شيراز باشد». (وصاف / 198) و سعدي از سالها پيش، در همان دوران اتابك سعد بارها دوستان خود را از عمل ديوان تحذير ميكرد ـ و پيداست كه اين وضع در دوران اتابك سعد هم وجود داشت.
انكيانو، حاكم فارس
«انكيانو، به حكم اباقاخان حاكم فارس شد (667) ـ او تركي مهيب عظيم بود، به اتّكاء فطنت در شيوﮤ ايالت سيرت عدالت را التزام نمود و ارباب اشغال را به قدرت رتبت تشريف و نواخت ميداد و او در مسايل و معاني دقيق چون وحدت واجبالوجود و صدق بعثت رسل و علوم برهاني با علما و ائمّه و مشايخ خوض ميپيوست و اگر جوابي غير معقول از كسي استماع كردي، به خطابهاي عنيف او را مخاطب فرمودي». (وصّاف / 193) بعد از عزل او سونجاق نويين امارت فارس يافت (670).
***
رسالهها و اشعار پندآموز كمتر از مواعظ منبري او را مشهور نساخته بود. چنان از بالا با عام سخن ميگفت كه گويي اخلاق را به كودكان املا ميكند. زندگي خود او در اين ايّام چنان بود كه ميتوانست نمونه تلقّي شود. حتّي براي انكيانو، ﺷﺤﻨﮥ مغول نصيحتنامهاي نوشت كه لحن پدرانه داشت يا لحن معلّمي را داشت كه شاگرد خود را با پندي كه به او ميدهد، مفتخر ميسازد.
* با توجه به نامگذاري سال 85 به عنوان دورانشناسي سعدي و سال 86 به عنوان زندگي، انديشه، زبان و شخصيت سعدي اين مقاله از كتاب حديث خوش سعدي نقل شده است.
© کپی رایت توسط دانشنامه فارس کلیه حقوق مادی و معنوی مربوط و متعلق به این سایت است.) برداشت مقالات فقط با اجازه کتبی و ذکر منبع امکان پذیر است. نوشته شده در تاریخ: 1386/5/1 (1891 مشاهده) [ بازگشت ] |