•  صفحه اصلي  •  دانشنامه  •  گالري  •  كتابخانه  •  وبلاگ  •
منو اصلی
home1.gif صفحه اصلی

contents.gif معرفي
· معرفي موسسه
· آشنايي با مدير موسسه
· وبلاگ مدير
user.gif کاربران
· لیست اعضا
· صفحه شخصی
· ارسال پيغام
· ارسال وبلاگ
docs.gif اخبار
· آرشیو اخبار
· موضوعات خبري
Untitled-2.gif كتابخانه
· معرفي كتاب
· دريافت فايل
encyclopedia.gif دانشنامه فارس
· ديباچه
· عناوين
gallery.gif گالري فارس
· عكس
· خوشنويسي
· نقاشي
favoritos.gif سعدي شناسي
· دفتر اول
· دفتر دوم
· دفتر سوم
· دفتر چهارم
· دفتر پنجم
· دفتر ششم
· دفتر هفتم
· دفتر هشتم
· دفتر نهم
· دفتر دهم
· دفتر يازدهم
· دفتر دوازدهم
· دفتر سيزدهم
· دفتر چهاردهم
· دفتر پانزدهم
· دفتر شانزدهم
· دفتر هفدهم
· دفتر هجدهم
· دفتر نوزدهم
· دفتر بیستم
· دفتر بیست و یکم
· دفتر بیست و دوم
info.gif اطلاعات
· جستجو در سایت
· آمار سایت
· نظرسنجی ها
· بهترینهای سایت
· پرسش و پاسخ
· معرفی به دوستان
· تماس با ما
web_links.gif سايت‌هاي مرتبط
· دانشگاه حافظ
· سعدي‌شناسي
· كوروش كمالي
وضعیت کاربران
در حال حاضر 0 مهمان و 0 کاربر در سایت حضور دارند .

خوش آمدید ، لطفا جهت عضویت در سایت فرم مخصوص عضویت را تکمیل نمائید .

ورود مدير
مديريت سايت
خروج مدير

گذر سعدي از آبادان

دكتر محمدابراهيم باستاني پاريزي

چكيده:

در اين مقاله نويسنده به يكي از قصايد سعدي با مطلع: «آسمان را حق بود گر خون بگريد بر زمين / بر زوال مُلك مستعصم اميرالمؤمنين» پرداخته و ضمن بررسي ويژگي‌هاي آن به تبیین تاریخی حوادث و دلایل سرودن آن پرداخته و بر این باور است که به دلیل شرایط تاریخی و اجتماعی آن دوران مدایح سعدی در باب اتابک و نیز مرثیه مستعصم توجیه‌پذیر است.

كليد واژه: قصايد سعدي، المستعصم بالله، ابوبكر سعد.

در واقعه سقوط بغداد و مهاجمات مغول، به مناسبتي، مطلبي مربوط به سعدي شيرازي بر زبان‌ها هست و آن داستان تنبيهي است كه سعدي بر خود ديده است. داستان سعدي به نقل از قصص‌العلماء چنين است: «... خواجة طوس وقتي به شيراز رفت، شيخ سعدي ـ رحمه‌الله ـ شنيد كه خواجه طوسي بدان شهر وارد شده، طالب ديدار وي گشت و به خدمت او شتافت. خواجه در بالاخانه‌اي منزل داشت. شيخ چون از پلة خانه مي‌خواست بالا رود، به هر پله‌اي كه مي‌رفت، «يا علي» مي‌گفت. چون به حضور خواجه رسيد، سلام كرد. خواجه از او پرسيد كه:‌ شيخ سعدي تو مي‌باشي؟ گفت: آري. خواجه از مذهب او پرسيد. جواب گفت: شيعه‌ام. خواجه فرمود: اگر شيعه هستي، چرا خلفا را مدح گفتي؟ گفت: از روي تقيه بود. خواجه گفت: پس از كشته شدن خليفة عباسي از كه تقيه كردي كه او را رثا گفتي و قصيده:

آسمان را حق بود، گر خون ببارد بر زمين                         در عزاي ملك مستعصم اميرالمؤمنين1

[سعدي، 1385: 983]

را در مرثية او سرودي؟ سعدي در جواب فرو ماند. خواجه امر كرد تا او را چوب بسياري زدند كه در زير ريزه‌هاي چوب پنهان شد. پس او را به دوش به منزل بردند و او بدان علت، پس از چند روزي درگذشت». [تنكابني، 1364: 284].

استاد مدرس رضوي مي‌فرمايند: «براي بي‌اصل بودن اين داستان فقط بايد متذكر شد كه شيخ سعدي سال‌ها پس از مرگ خواجه طوسي زنده بوده2 و معلوم نيست كه خواجه طوسي به شيراز رفته و با شيخ اجل ملاقاتي كرده باشد». [مدرس رضوي، 1334: 109]. بنده حرف استاد مدرس را مي‌پذيرم، ولي در عين حال اصراري هم ندارم كه داستان را به كلي دروغ بدانم. مرحوم جابري انصاري نوشته است كه: «خواجه پس از شنيدن اين قصيده، سعدي را احضار كرد و به قولي او را چوب زد». [جابري انصاري، 1314، ج 2: 26]. البته مردن سعدي در اثر چوب و آن تشريفات «يا علي» گفتن همه مي‌تواند ساختگي باشد و از نوع شيعه‌تراشي‌هاي امثال تنكابني و شوشتري، جز اينكه اصولاً چوب زدن سعدي چرا ساخته شده باشد؟ در واقع بايد قبول كرد كه هيچ داستاني نيست كه جرقه و بارقه‌اي از حقيقت در آن نباشد؛ منتهي طي ششصد سال گذشت زمان و دگرگون شدن آراء و عقايد، هر كسي چيزي بر آن مي‌افزايد يا كم مي‌كند تا بالاخره به جايي مي‌رسد كه هيچ راهي جز تكذيب آن نيست. اين راه ساده‌اي است كه به نظر من، بي‌جهت، بسياري از واقعيت‌ها را به چاه «باراتر»3 فراموشي افكنده است. از جهت اينكه من يك بار داستان مسافرت خواجه نصير را به كرمان تكذيب كرده بودم و بعد مجبور شدم كه تكذيب خود را باز تكذيب كنم، حالا هيچ اصراري ندارم كه بگويم حتماً خواجه نصير به شيراز هم نرفته است. چه بسا يك وقت سندي پيدا شود و يك روزي چنين سفري را تأييد كند.4 هم‌چنان كه تاريخ شاهي كرمان كرده است، اما در مورد داستان سعدي مي‌شود يك حدس زد و آن اينكه سعدي در روزگار فتح بغداد، احتمالاً در بغداد بوده و گفت‌وگوهايي به نفع خليفه و مدرسة مستنصريه و نظاميه كرده بوده و بالنتيجه چوب خورده5 و ناچار به ترك بغداد و بازگشت به شيراز هم شده است. تاريخ‌ها هم با هم مي‌خواند. ما مي‌دانيم كه قتل مستعصم‌بالله در 14 صفر 656هـ = 22 فوريه 1258م. اتفاق افتاد كه حوالي اوايل اسفند ماه‌ مي‌شود. لابد وقتي‌ كسي ‌به ‌عربي ‌قصيده‌اي دارد، تحت عنوان «حَبستُ بِجفني المدامِعَ لاتجري...» [سعدي، 1385: 1139] و در آن‌جا از «خراب بغداد» صحبت مي‌كند و مي‌گويد:

نَسيمُ صبا بَغدادَ بَعدَ خَرابِها                                 تَمنيُت لو كانَت تَمرُّ علي قَبري

بَكت جُدُر المستنصرَيهِ نُدبه                                علي العلماء الراسخين ذَوي الحجر

[همان]

و از مغول‌هاي كوتاه قد و خراساني‌هاي همراه آنها اين‌طور سخن به ميان مي‌آورد:

ضَفادعُ حَولَ الماء تَعلبُ فَرحهً                             اَصَبر عَلي هذا و يونس في القعر؟

[همان: 1140]

قورباغه‌ها اطراف دجله به رقص شادي پرداخته‌اند.6 من چگونه شكيبا باشم، در حالي‌كه يونس را در قعر آب مي‌بينم؟

و آن وقت در باب مستعصم به زبان آرد:

اَيُذكر في اَعلي المنابِرِ خُطبه                                         وَ مُستَعصم بالله لَم يكُ في الذكر

ايا اَحمدُ المعصومُ لَستَ بَخاسرٍ                          وَ روحكَ وَ الفردوسُ عسر مع اليسر

[همان]

لابد بايد چوب هم بخورد،‌ آن هم از جانب كسي كه همين بغدادي‌ها او را «گاو طوس» لقب داده بودند. به گمان من آنها كه اصرار داشته‌اند سفري براي خواجه نصير به شيراز بتراشند، از جهت ابيات آخر آن است در مدح ابوبكر سعد زنگي:

وَصانَ بِلاد المسلمينَ صِيانَه                                            بِدوله سُلطانُ البلاد ابي بكر...

[همان: 1141]

و هم دو سطر مدحيه آخر قصيدة «آسمان را حق بود... الخ» [همان: 983].

مشكل اين است كه وجود اين ابيات در اين قصيده، اين توّهم را در ذهن تشديد مي‌كند كه سعدي بايد قصايد مرثيه را در شيراز سروده باشد. اگر چنين باشد، براي كه و به چه منظور؟ براي پادشاه ابوبكر سعدي كه پسرش در دربار هولاكو مقيم است و به صورت «نوا» يا «گرو» به سر مي‌برد؟

يعني براي كسي كه خودش متحد هولاكوست و چند ماه بعد از فتح بغداد، «هفتم شعبان [656هـ] اتابك پسر ابوبكر اتابك فارس به اسم تهنيت فتح بغداد به بندگي [هولاكو، ظاهراً در آذربايجان] رسيده و به سيورغاميشي مخصوص گشته بازگشت؟» [رشيدالدين فضل‌الله، 1336، ج 2: 717].

قصيدة عربي براي مردم شيراز در مرثية خليفة عباسي. دو بيت از قصيدة‌ فارسي را برايتان نقل مي‌كنم:

نازنينان حرم را خون خلق بي‌دريغ                                              ز آستان بگذشت و ما را خون چشم از آستين

خون فرزندان عمّ مصطفي شد ريخته                                         هم بر آن خاكي كه سلطانان نهادندي جبين

[سعدي، 1385: 983]

آن نازنينان، اسير چه كسي شده بودند؟ و اين خون توسط چه كسي ريخته شده بود؟ لابد به شمشير صدها ترك و مغول كه يكي از آنها محمدشاه پسر سلغرشاه پسر اتابك سعد بود كه «در واقعه بغداد ملازم بندگي هولاكوخان بود و آثار شجاعت و مردانگي را جلوه داده بود». [فسايي، 1367، ج 1: 264]. آن وقت اين بيت قصيده را هم ببينيد:

خسرو صاحبقران، غوث زمان، بوبكر سعد                                   آن‌كه اخلاقش پسنديده‌ست و اوصافش گزين7

[سعدي، 1385: 985]

اين تناقض را در يك قصيده چگونه توان حل كرد؟ قصيده‌اي كه مطلع آن مرثيه قتل خليفة 46 ساله است و مقطع آن مدح اتابك، پدر و پدربزرگ يكي از همان قاتلان؟ سعدي اشك خود را با آستين پاك مي‌كند، اما در حضور چه كسي؟ در اين‌جا راه حل چنين به نظر مي‌رسد كه سعدي قسمت اصلي قصايد را در بغداد گفته و در افواه افتاده و به چشم خشم فاتحان ناچار به مهاجرت شده و خود را به شيراز رسانده در ضمن راه، چيزها بدان افزوده و براي توجيه رفتار خود، جلوگيري از خشم ابوبكر سعد، آن ابيات مدحيه را در آخر آن گنجانده و آن را مناسب و ملايم طبع شيرازنشينان كرده است كه در واقع قصايدش از بين نرود و يا به قول امروزي‌ها حرام نشود.

سعدي در زمستان اين سال در بغداد بوده، ولي مطمئناً‌ در بهار سال بعد به شيراز بازگشته است. كمي تاريخ‌ها را تطبيق كنيم: هولاكو در غره ذوالحجه 653هـ / ژانويه 1256م. (آذرماه) از جيحون عبور كرد [بناكتي، 1378: 415]. در شوال 654هـ.. برابر ميمون دژ ايستاد كه «زمستان بود و علوفه متعذر» [جويني، 1367، ج 3: 113].

خورشاه در غرّة ذيقعده با خواجه نصير پيش هولاكو آمد. در محرم 655هـ / اول ژانويه 1257م. دختري مغولي به خورشاه دادند، در شوال 655هـ / اكتبر 1257م. به همدان رسيد و در نيمه محرم 656 «به بغداد نزول فرمود» (رساله خواجه نصير) كه مساوي است با 23 ژانويه 1258هـ.. سوم بهمن. در چهاردهم صفر = 12 فوريه = 12 بهمن، هولاكو از بغداد بازگشت و سعدي هم در همين روزها، مطمئناً به فارس بازگشته است.

اما چه اصراري براي بازگشت سعدي داريم؟ صرف‌نظر از نامساعدي اوضاع بغداد، يك قرار ملاقات در اواسط بهار همين سال با سعدي در شيراز داريم. سعدي در تاريخ تأليف گلستان كه در شيراز تأليف شده مي‌فرمايد:

در اين مدت كه ما را وقت خوش بود                                ز هجرت ششصد و پنجاه و شش بود8

[سعدي، 1385: 14]

آن‌گاه تاريخ شروع تأليف گلستان را دقيقاً روشن مي‌كند و ماه آن را مي‌گويد كه در شيراز شبي را گذرانده:

اول ارديبهشت ماه جلالي9                                             بلبل گوينده بر منابر قضبان

[همان: 9]

اگر قصايد را در بغداد گفته باشد و گلستان را در شيراز، سعدي بايد در اين سال هم در بغداد بوده باشد و هم در شيراز و اين البته غيرممكن نيست. به حساب تقويم، اگر سعدي در ماه صفر از بغداد گريخته باشد و از راه دجله خود را به دريا رسانده باشد10 و از طريق بوشهر به شيراز آمده باشد11 لابد كوشش كرده كه طبق رسم معمول، شب عيد نوروز در شيراز باشد كه مساوي 15 ربيع‌الاول 656 بوده و بدين طريق، اول ارديبهشت ماه جلالي (نيمة‌ ربيع‌الثاني 656 / آوريل 1258م.)12 در يكي از باغ‌هاي شيراز «دامنـي پر كرده است، هدية اصحاب را»! [همان: 5]. خاك شيراز هميشه گل سيراب دهد.13

***

حالا مي‌آيد صحبت ايراد بر اينكه آن سعدي كه آن‌طور از سقوط بغداد و حمله مغولان نگران بود و براي «نازنينان حرم» دلسوزي مي‌كرد، چطور شد كه درباره اين متجاوزان همان نازنينان حرم؛ يعني عطاملك جويني مدح و ثنا مي‌گويد؟

رفع اين تناقض خيلي ساده است، اين مديحه را طبعاً سعدي چند سالي بعد از سقوط بغداد گفته و درست در آن لحظاتي كه متوجه شده است ساكنان تازة دارالخلافه، نه تنها پيوند با گذشته را قطع نكرده‌اند، بلكه در مقام عدالت و فرهنگ و ادب و تدبير مُدُن، بسياري از اصول مترقي را جانشين رسوم گذشته كرده و در واقع انقلاب را به ثمر رساند‌ه‌اند.

مورخين ما عقيده دارند ـ يعني بعضي نوشته‌اند ـ كه سلغريان فارس، خصوصاً اتابك سعد، با تدبير مماشات با مغول، از ورود آنها به فارس جلوگيري كردند و فارس از حمله مغول ايمن ماند، اما عقيدة من چيز ديگري است. آنها با مغول مماشات نكردند، بلكه با خلق خودشان مماشات كردند و بالنتيجه از انقلاب روزگار در امان ماندند، وگرنه اگر زمينة شورش‌ها، مثل ساير ولايات فراهم بود، مردم فارس هم با يك دعوتنامه از مغول، بساط اتابكان را در هم مي‌نورديدند.

من دليل دارم كه حمله مغول به خراسان و ري و عراق، براي اتابكان فارس درس عبرتي شد كه بلافاصله پيشدارو و نوشداري آن را ساختند و خود محفوظ ماندند. اينكه شمس قيس رازي براي اتابك سعد بن زنگي دعا مي‌كند كه «ايزد سبحانه و تعالي، صد هزار قناديل رحمت و رضوان و مشاعل بشري و غفران به روان پاك او برساناد»، تنها براي اين نيست كه «پنج سال او را در حريم حمايت خويش جاي داد» يا اينكه «او را در مجلس خود مي‌نشاند و لطيفه و سخن‌گويي داشت و تشريفي و استري نيكو برايش فرستاد» [شمس قيس، 1314: 302] بلكه براي اين است كه فرزندش، ابوبكر بن سعد، ممدوح سعدي، قبل از هر چيز متوجه واقعيت عظيم اجتماعي اطراف خود شده، براي جلوگيري از انقلاب بي‌امان، دست به يك رفورم ملايم و دقيق ـ خصوصاً از جهت اصطلاحات ارضي ـ در رعايت طبقات عامه زده، ماليات‌ها و «توفيرات و رسم‌هاي محدث از جرايد عمال ولايت محو فرمودند»، «روي به توبت و انابت آورده و پشت بر محظورات» كرده، «رشته امر معروف معمور شده و متاع عفت و صلاح مرغوب گشته و بالاخره، درّه‌العقد اصلاحات او اين است كه «تا اين غايت [يعني زمان تأليف كتاب المعجم حدد 630هـ / 1232م.] قريب به صد هزار دينار املاك نفيس و اسباب متقوم، از ديه‌هاي معظم و مزارع مغول و باغ‌هاي پرنعمت و سراي‌هاي عالي ـ كه سال‌ها در خور ديوان اعلي بود ـ به مجرد شبهتي كه در نقل ملك آن باز نمودند، به مدعيان آن باز فرموده است و ذّمت اسلاف مبارك خويش ـ انارالله براهينهم ـ از حمل اوزار آن، سبكبار گردانيده و اضعاف آن بر عمارت مساجد و معابد و اربطه و مدارس و قناطر و مصانع و مزارات متبرك و بقاع خير صرف كرده است...» [همان: 12].

درست است كه او سي هزار دينار زر ركني «هر سال استرضاء حضرت خان مي‌كرد و اندك عراضه‌اي از مرواريد و ديگر ظرايف به آن منضم مي‌گردانيد و هر سال پسر را ـ اتابك سعد ـ يا از برادرزادگان يكي را به حضرت فرستادي...» [وصاف‌الحضره، 1338: 157]، ولي عقيده من آن است كه محفوظ ماندن دولت او همانا «... ابتناء مدارس و مساجد و معابد خير و خانات و اسواق» و وقف «قريٰ و مزارع و بساتين و طواحين در هر جايي» و ساختن «دارالشفايي در كمال آراستگي در نفس دارالملك» و دادن انواع «اشربه و اغذيه و ادويه و معاجين و اقرصه... و نگاه داشتن مراتب دواء غذايي و غذاء دوايي» [همان]، آنهاست كه در واقع پايه‌گذاري يك نوع بيمه اجتماعي و طب ملي بوده است. وقفيات او سالي سي هزار دينار ارتفاع داشت [همان: 161].

به نظر من اين تحول و در واقع باز دادن املاكي كه از مردم به زور گرفته بودند و وقف آن در راه امور عام‌المنفعه و خيريه ـ كه در حكم يك نوع ملي كردن است ـ براي پنجاه سال بعد، حكومت اتابكان را در فارس نگاه داشت، زيرا اين ابوبكر سعد [به قول وصال شيرازي] بود كه فهميده بود:

دولت اندر خدمت فقر است و مردم غافلند                                   آن‌كه درويشي گزيند پادشاهي مي‌كند

براي ادامه حكومت، اين تقسيم و وقف املاك سلطنتي بسي مؤثرتر و مهم‌تر از ساختن با مغول بوده است، زيرا خارجي‌ها تا وقتي آدم را نگاه مي‌دارند كه بفهمند خودش در داخل مي‌تواند خودش را حفظ كند، كار اتابك درست برعكس خوارزمشاه بود. اين سه چهار سال آخر عمر، خوارزمشاه هر كاري كرد درست برعكس مصالح مملكت و حكومت خودش بود و اتابك فارس عكس آن. دولت خوارزمشاهي، آن‌طور كه پانزده سال پيش خروشچف دربارة حكومت خودمان گفت، آري دولت خوارزمشاهي هم شده بود مثل «يك سيب رسيده» و منتظر بود كه دهان مغول باز شود و بيفتد در دهان او.

نكته مهم آنكه اين اصلاحات اولاً به دست يكي از افراد طبقة پايين، يعني امير فخرالدين حوايجي بود ـ از جمله «رعاع‌الناس وسوقه كه حوايج به مطبخ اتابكي كشيدي»، يعني توجه به طبقات عامه. در ثاني، هفتصد سال پيش همه كارها را به مشورت انجام مي‌داد؛ از جمله مغول را بهانه كرد و «با خواص دولت و امناء مملكت مشاورت كرد، زبدة تشاور آنكه اطماع امراء مغول و توقعات خواتين و اخراجات ايشان زيادت از آن است كه در حوصله حاصلات اين ملك گنجد...» [وصاف‌الحضره، 1338: 162]. سپس يك نوع ماليات‌بندي جديد و مميزي تازه شروع كرد و آن را تحت عنوان «قوانين دارالمك شيراز» تنظيم كرد كه مهم‌ترين آنها، لغو تمناء «جو و گندم» بود و زمين‌هاي مسيل را كه مردم آباد مي‌كردند نصف به خودشان بخشيد و كوشش كرد كه هيچ قطره آب، به هدر نرود اگرچه به قول وصاف «كسي را لقمه در مجري حلقوم گرفته باشد!».

البته بسياري از ثروتمندان و مالكين بزرگ اين ماليات بندي را بد دانسته‌اند و از اتابك بدگويي كرده‌اند، اما ابوبكر «علي‌التدريج، نفايس املاك و نواحي ضياع و عقار اكابر سادات و مشاهر قضاه و جماهير اعيان و كفاه حوزه ديوان مي‌گرفت، و صاحب را در معرض احتجاج ديواني و بازخواست سلطاني مي‌آورد...» [همان: 163] و چون سادات شيراز بسيار بودند و شكايت زياد شد، ناچار املاكي را كه قباله پنجاه ساله داشت، دوباره به صاحب تيول باز گرداندند.

با اين مقدمات مي‌توانيم مدايح سعدي را در باب اتابك توجيه كنيم و مرثيه مستعصم را هم ـ در روزي كه فرد عارف بي‌پيرايه مثل سلطان اسحق پيشواي اهل حق كردستان هم در روز فتح بغداد به نفع خليفه در بغداد حضور داشته و عمل مي‌كرده ـ مغتفر بدانيم و چوب خوردنش را هم غيرممكن نشناسيم كه انقلاب پير و جوان نمي‌شناسد.

پي‌نوشت:

1. در اصل: در زوال ملك مستعصم و بيت دوم اين است:

اي محمد گر قيامت مي‌برآري سر ز خاك                                            سر بر آور وين قيامت در ميان خلق بين

[سعدي، 1385: 983]

2. خواجه طوسي در سال 672هـ / 1273م. درگذشت و سعدي در 692هـ / 1292م. يعني بيست سال بعد.

3. گودال و چاهي بود در وسط آتن، هر چيز را كه مي‌خواستند فراموش كنند در آن مي‌افكندند ـ حتي اشخاص را، مثل «زندان فراموشي» [ارسطو، 1358: 89]. وقتي داريوش، سفرايي به آتن فرستاد كه به عنوان باجگذاري، براي او آب و خاك بياورند، آتني‌ها سفراي داريوش را به گودال Barathre و اسپارتي‌ها آنها را به چاهي انداختند و گفتند: در آن جا هم خاك توانيد يافت و هم آب، اگر بيرون آمديد برداريد و براي اربابتان ببريد!

4. مثل داستان عبور خواجه نصير از كازرون و ديدن نور از تل و بناي قبر حمزه بن موسي. [بهروزي، 1346: 289].

5. راجع به گفت‌وگوهاي مخالف خليفه و موافق خليفه در مدرسه مستنصريه و نظاميه بغداد و عواقب آن، رجوع شود به «محيط ادب»، مقاله نگارنده تحت عنوان نان جو و دوغ گو، ص 293.

6. چه تشبيه قشنگي براي مغولان كوتاه قد مورب چشم!

7. نكتة لازم به ذكر آنكه برخي اين دو قصيدة سعدي را مدح خليفه و فقط نعت او دانسته‌اند. اولاً بايد عرض شود كه اين دو قصيده مدحيه نيست، مرثيه است و در مكارم كسي كه دستش از دنيا شسته شده و فرزند و جانشيني هم ندارد كه مدح آدم را بخرد. ثانياً مدايح سعدي اصولاً مدايحي است كه از هزار قطعة شيواي ادبي ديگر گوياتر و مفيدتر و آموزنده‌تر است، ثالثاً، اگر ديگران به اين دو قصيده اعتنايي نداشته باشند، اين بندة‌ ناتوان ـ به حساب اينكه معلم تاريخ است ـ از اين دو قصيده به عنوان دو سند اصيل كه در سال سقوط بغداد (هفتصد و پنجاه سال پيش نوشته شده) ياد مي‌كند و براي آن ارزش بي‌انتها قايل است و آن را يكي از چند سند اصلي يك واقعة مهم تاريخ يعني آتشفشان مغول به شمار مي‌آورد و از نوع يادداشت‌هاي مردي كه آخرين دقايق دفن پمپئي را زير خاكستر آتشفشان «وزو» شرح داده است، يا كسي كه خاطرات «سقوط برلن» را نوشته باشد. در ضمن، همان‌طور كه پل والري با بيان غبطه‌آميز گفته بود: «بزرگ‌ترين شاعر فرانسه، متأسفانه ويكتورهوگو است»، بنده هم خدمت دوستان معترض، بايد عرض كنم كه: «بزرگ‌ترين شاعر فارسي زبان، متأسفانه همين سعدي مدح‌گو است»! و اين همان حسرتي است كه همام تبريزي هم داشت.

همام را سخن دلپذير و شيرين است                                    ولي افسوس كه بيچاره نيست شيرازي

[همام تبريزي، 1351: 153]

در تاريخ سند بد و خوب وجود ندارد: سند بد در رابطه با سند خوب، بد مي‌شود و سند خوب در رابطه با سند بد، خوب! حتي يك سطر هم اگر مربوط به آن روزگار باقي‌مانده باشد، براي ما اهميت دارد. وگرنه اگر بخواهيم حق بگوييم، بايد بگوييم كه يكي از دلپذيرترين و پندآموزترين شعرها را در باب سقوط بغداد و خليفه، صد سال بعد از سعدي، خواجوي كرماني سروده است (فوت 753هـ / 1352م) آن‌جا كه لابد خودش كنار دجله نشسته بوده و عبرت را مي‌ديده و مي‌گفته:

پیش صاحبنظران ملک سلیمان باد است

بلکه آن‌ است سلیمان که ز ملک آزاد است

آن‌که گویند که برآب نهاده‌ست جهان

مشنو ای خواجه که بنياد جهان بر بادست

خيمة انس مزن بر در اين كهنه رباط

كه اساسش همه بي‌موقع و بي‌بنياد است

دل در این پیرزن عشوه‌گر دهر مبند

کاین عروسی‌‌ست که در عقد دو صد داماد است

هر زمان مهر فلك بر دگري مي‌افتد

چه توان كرد؟ كه اين سفله چنين افتاده‌ ا‌ست

خاک بغداد به خون خلفا می‌گرید

ورنه این شط روان چیست که در بغداد است؟

آنکه شدّاد به ایوان ز زر افکندی خشت

خشت ایوان شهان بين ز سر شدّاد است

گر پر از لالة سیراب بود دامن کوه

مرو از راه که آن خون دل فرهاد است

حاصلی نیست به جز غم به جهان خواجو را

خرّم آن کس که به كلي ز جهان آزاد است

[خواجوي كرماني، 1369: 380ـ379]

8. براساس همين دليل، به عقيده «جان بويل» محقق نامدار انگليسي، «زماني كه سعدي در 1257م (655؟) به شيراز مراجعت كرد، او مي‌توانسته كمي بيشتر از چهل سال داشته باشد، جاي تعجب نيست كه پس از صرف بيست سال در ممالك عربي خاور نزديك، سعدي در سرزمين بومي خود ناشناخته مانده باشد». [بويل، 1354: 788].

9. سال جلالي منسوب به جلال‌الدين ملكشاه و زيج «خيامي ـ خازني» است و آن محاسبه اختلاف سال‌ها و ضمناً تعيين سال شمسي است جهت ادامة‌ امور مالي و خراجي براي اين‌كه ده روز اختلاف شمسي و قمري دقيقاً محاسبه شده باشد. من حدس مي‌زنم كه مثل همين روزها فروردين و ارديبهشت حتي 31 روزه هم محاسبه مي‌شده‌اند (لا و لا، لب،... الخ)، به دليل تملقي كه شاعر گفته در مدح:

هزار سال «جلالي» بقاي عمر تو باد                                    شهور آن همه ارديبهشت و فروردين

[سلمان ساوجي، 1382: 189]

البته درست است كه مقصود او بهاران و لذت عمر طولاني هم مي‌توانسته باشد، ولي اگر تصور را بپذيريم، نه تنها هزار سال جلالي با محاسبه 10 روز اختلاف، نزديك به سي و پنج سال بر عمر ممدوح از جهت تفاوت قمري مي‌افزايد، بلكه اگر ماه‌ها 31 روزه حساب شود، حدود بيست سال هم عمر اضافي از خدا خواسته يعني سال 370 روزه تفاضا كرده!

10. اما چه اصراي داريم كه اين سفر از طريق رودخانه و دريا صورت گرفته باشد، به دليل آن‌كه قاعدتاً اين بيت بايد در منتهي‌اليه شط و نزديكي‌هاي واسط و آبادان به قصيده اضافه شده باشد:

وَقَفتُ بُعبادان ارقب دِجله                                        كَمثلِ دَم قان يَسيلَ الي البحر

وفائِضُ دَمعي في مُصيبِهً واسط                               يَزيدُ علي مَدِالبحيرهِ وَ الجزر

[سعدي، 1385: 1139]

11. به اين دليل كه تصريح دارد كه از تنگ تركان (راه كازرون به بوشهر) عبور كرده:

برون جستم از تنگ تركان چو ديدم                           جهان درهم افتاده چون موي زنگي

[همان: 1109]

مقصود تركان شيرازي تنگ دختر و ناامني‌هاي آنهاست كه در رفت و بازگشت، وضع مردم آن‌جا را ـ قبل از سفر و بعد از بازگشت ـ مقايسه كرده است. (در باب تنگ آن رجوع شود به: مقالة علينقي بهروزي، مجلة يغما، سال 31، ص 175).

12. به حساب همان تقويم جلالي ـ كه سعدي از آن نام مي‌برد ـ جلال‌الدين ملكشاه، براي تصحيح تقويم، وسايل فراهم كرد تا نوروز جلالي را به سال 471هـ. در دهم رمضان قرار دادند و اين برابر بود با 15 مارس 1259 ميلادي. در واقع با حساب امروز پنج شش روزي تفاوت دارد.

13. ما اصرار داريم كه تأليف بوستان را در 655 و گلستان را در 656 قطعي بدانيم و حال آن‌كه درست است كه اين دو سال، ظاهراً سال شروع تأليف اين دو كتاب است، ولي حقيقت آن است كه اين دو كتاب حاصل عمر طولاني سعدي است نه آن‌كه فقط دو سال صرف آن كرده باشد و بقية عمر را غزل گفته باشد و حال آن‌كه قاعدتاً بايد غزل‌ها را بيشتر مربوط به ايام جواني سعدي ـ و قبل از 656 ـ دانست و پس از آن‌كه دورة تكامل عمر سعدي است (تا 692هـ / 1292م. سال مرگ او) تكه تكه بر گلستان و بوستان افزوده و آن را كامل كرده است. پس بايد بگوييم، اين سال، سال شروع تنظيم گلستان بوده نه سال ختم آن. چطور ما «اي كه پنجاه رفت» [سعدي، 1385: 7] را در گلستان مي‌بينيم، ولي «بيا اي كه عمرت به هفتاد رفت» [همان: 491] را در بوستان فراموش مي‌كنيم؟

منابع:

1. ارسطو (1358). اصول حكومت آتن، ترجمه و تحشيه باستاني پاريزي، با مقدمه غلامحسين صديقي، تهران: دانشگاه تهران، مؤسسه تحقيقات اجتماعي.

2. بناكتي، داود بن محمد (1378). تاريخ بناكتي: روضه اولي الالباب في معرفه التواريخ و الانساب، به كوشش جعفر شعار، تهران: انجمن آثار و مفاخر فرهنگي.

3. بويل، جان اندرو (1354). «سالشمار سفرهاي سعدي»، مترجم آوانس آوانسيان، راهنماي كتاب، سال 18، ص 797ـ785.

4. بهروزي، علي‌نقي (1346). شهر سبز يا شهرستان كازرون، شيراز: كانون تربيت.

5. تنكابني، محمد (1364). قصص العلماء، تهران: اسلاميه.

6. جابري انصاري، محمدحسين (1314). آگهي شهان از كار جهان، اصفهان: مطبعه سعادت، 4 ج.

7. جويني، عطاملك بن محمد (1367). تاريخ جهانگشاي جويني، به سعي و اهتمام محمد بن عبدالوهاب قزويني، تهران: بامداد؛ ارغوان.

8. خواجوي كرماني، محمود بن علي (1369). ديوان اشعار خواجو كرماني، به تصحيح احمد سميعي خوانساري، تهران: پاژنگ.

9. رشيدالدين فضل‌الله (1336). جامع التواريخ، به كوشش بهمن كريمي، تهران: اقبال، 2 ج.

10. سعدي، مصلح بن عبدالله (1385). كليات سعدي، به تصحيح محمدعلي فروغي، تهران: هرمس؛ مركز سعدي‌شناسي.

11. سلمان ساوجي، سلمان بن محمد (1382). كليات سلمان ساوجي، تصحيح و مقدمه عباسعلي وفايي، تهران: انجمن آثار و مفاخر فرهنگي.

12. شمس قيس، محمد بن قيس (1314). المعجم في معايير اشعار العجم، به تصحيح محمد بن عبدالوهاب قزويني، با مقابله و تصحيح ثانوي مدرس رضوي، تهران: مجلس.

13. فسايي، حسن بن حسن (1367). فارسنامه ناصري، تصحيح و تحشيه از منصور رستگارفسايي، تهران: اميركبير، 2 ج.

14. مدرس رضوي، محمدتقي (1334). احوال و آثار قدوه المحققين و سلطان حكما و متكلمين استاد بشر و عقل حادي عشر محمد بن محمد بن الحسن الطوسي ملقب به خواجه نصيرالدين، تهران: دانشگاه تهران.

15. وصاف الحضره، عبدالله بن فضل‌الله (1338). تاريخ وصاف الحضره در احوال سلاطين مغول،‌ تهران: [بي‌نا].

16. همام تبريزي، محمد بن فريدون (1351). ديوان همام تبريزي، به تصحيح رشيد عيوضي، تبريز: دانشكده ادبيات و علوم انساني تبريز، مؤسسه تاريخ و فرهنگ ايران.





© کپی رایت توسط دانشنامه فارس کلیه حقوق مادی و معنوی مربوط و متعلق به این سایت است.)
برداشت مقالات فقط با اجازه کتبی و ذکر منبع امکان پذیر است.

نوشته شده در تاریخ: 1391/2/9 (1818 مشاهده)

[ بازگشت ]

وب سایت دانشنامه فارس
راه اندازی شده در سال ٬۱۳۸۵ کلیه حقوق این سایت محفوظ و متعلق به موسسه دانشنامه فارس می باشد.
طراحی و راه اندازی سایت توسط محمد حسن اشک زری