•  صفحه اصلي  •  دانشنامه  •  گالري  •  كتابخانه  •  وبلاگ  •
منو اصلی
home1.gif صفحه اصلی

contents.gif معرفي
· معرفي موسسه
· آشنايي با مدير موسسه
· وبلاگ مدير
user.gif کاربران
· لیست اعضا
· صفحه شخصی
· ارسال پيغام
· ارسال وبلاگ
docs.gif اخبار
· آرشیو اخبار
· موضوعات خبري
Untitled-2.gif كتابخانه
· معرفي كتاب
· دريافت فايل
encyclopedia.gif دانشنامه فارس
· ديباچه
· عناوين
gallery.gif گالري فارس
· عكس
· خوشنويسي
· نقاشي
favoritos.gif سعدي شناسي
· دفتر اول
· دفتر دوم
· دفتر سوم
· دفتر چهارم
· دفتر پنجم
· دفتر ششم
· دفتر هفتم
· دفتر هشتم
· دفتر نهم
· دفتر دهم
· دفتر يازدهم
· دفتر دوازدهم
· دفتر سيزدهم
· دفتر چهاردهم
· دفتر پانزدهم
· دفتر شانزدهم
· دفتر هفدهم
· دفتر هجدهم
· دفتر نوزدهم
· دفتر بیستم
· دفتر بیست و یکم
· دفتر بیست و دوم
info.gif اطلاعات
· جستجو در سایت
· آمار سایت
· نظرسنجی ها
· بهترینهای سایت
· پرسش و پاسخ
· معرفی به دوستان
· تماس با ما
web_links.gif سايت‌هاي مرتبط
· دانشگاه حافظ
· سعدي‌شناسي
· كوروش كمالي
وضعیت کاربران
در حال حاضر 0 مهمان و 0 کاربر در سایت حضور دارند .

خوش آمدید ، لطفا جهت عضویت در سایت فرم مخصوص عضویت را تکمیل نمائید .

ورود مدير
مديريت سايت
خروج مدير

هر كس به تماشايي*

دكتر رضا داوري‌اردكاني / دانشگاه تهران


چكيده:
در اين مقاله با تأكيد بر مقوله زبان و اهميّت نقش آن به عنوان وسيله‌اي براي بيان مقاصد، نويسنده به اوج بلاغت و فصاحت موجود در غزليات سعدي اشاره نموده، دو غزل از غزليات سعدي را كه يكي پيچيده و دشوارياب است و ديگري ساده و آسان فهم، برگزيده، وجود اختلاف آن دو و نيز چگونگي فهم آنها را توضيح مي‌دهد.
كليد واژه: بلاغت سعدي، غزل سعدي، زبان سعدي.
پندار متداول بر اين قرار است كه شاعران زبان را به خدمت مي‌گيرند، يعني زبان وسيله‌اي براي بيان مقاصد است. اگر خوب بنگريم، درمي‌يابيم كه مقاصد بشر بسته به وجود زبان است. در واقع اگر بشر صاحب زبان نبود، ديگر مقصد و مقصودي هم نداشت، چرا كه ما در آغاز صاحب زبان بوديم و سپس به نظام زندگي دست يافتيم و پس از‌ آن صاحب تاريخ شديم. بنابراين داشتن تاريخ وابسته به داشتن زبان است. حيات انساني متكي به وجود زبان است و شاعران و متفكران تعالي‌دهندگان آن هستند، بنابراين شعر يك تفنّن نيست، بلكه وجود ماست. اگر آثار شاعران بزرگ از جمله سعدي در طول تاريخ حفظ شده است، از آن جهت است كه تاريخ و زمان قدر تفكّر و زبان شعر را مي‌دانند. از آن‌جا كه بحث من پيرامون يكي از غزل‌هاي سعدي است، دريافتم كه با چه امر مشكلي روبه‌رو هستم. پس از انتخاب يك غزل از ديوان غزليات شيخ سعدي، به گزيده‌ها و ديگر نسخ مراجعه كردم و متوجه شدم نسخه‌هاي روايت شده اين غزل‌ها با يكديگر متفاوت است و البته اين اختلاف طبيعي و موجه است.
شايد اگر قرار بود غزلي را ميان آثار هاتف، كليم كاشاني يا محتشم كاشاني انتخاب كنيم، به آساني امكان‌پذير بود، اما زماني كه از غزليات شاعري چون سعدي سخن به ميان مي‌آيد، حكايت ديگري است. نكتة جالب در اين‌جاست كه من هر غزلي را كه از ديوان او انتخاب كرده و پيش‌روي شما قرار دهم، آن را اثري خوب و به يادماندني خواهيد دانست و من نيز تصديق خواهم كرد كه آن غزل در اوج بلاغت و فصاحت است. از آن جهت اول بلاغت را ذكر كردم زيرا سعدي استاد بلاغت است. در‌ آغاز دو غزل را انتخاب كردم كه اولي از غزل‌هاي پيچيده و دشوارياب و ديگري غزلي ساده و آسان‌فهم بود و هدف هم بيان وجوه اختلاف آن دو و بيان چگونگي فهم آنها بود. اين دو غزل عبارتند از:
از در درآمدى و من از خود به در شدم
گفتى كزين جهان به جهان دگر شدم
گوشم به راه تا كه خبر مى‏دهد ز دوست
صاحب خبر بيامد و من بى‏خبر شدم
چون شبنم اوفتاده بُدم پيش آفتاب
مِهرم به جان رسيد و به عَيّوق بر شدم
گفتم: ببينمش مگرم درد اشتياق
ساكن شود، بديدم و مشتاق‏تر شدم
دستم نداد قوّت رفتن به پيش يار
چندى به پاى رفتم و چندى به سر شدم
تا رفتنش ببينم و گفتنش بشنوم
از پاى تا به سر، همه سمع و بصر شدم
من چشم از او چگونه توانم نگاه داشت
کاوّل نظر، به دیدن او دیده‌ور شدم
بیزارم از وفاى تو يك روز و يك زمان
مجموع اگر نشستم و خرسند اگر شدم
او را خود التفات نبودش به صيد من
من خويشتن اسير كمند نظر شدم
گويند روى سرخ تو سعدى چه زرد كرد؟
اكسير عشق بر مسم افتاد و زر شدم
(سعدي، 1385: 765)
و اما غزل دوم:
هر كس به تماشايى، رفتند به صحرايى
ما را كه تو منظورى، خاطر نرود جايى
يا چشم نمى‏بيند، يا راه نمى‏داند
هر كاو به وجود خود، دارد ز تو پروايى
ديوانۀ عشقت را، جايى نظر افتاده‌ست
كان‌جا نتواند رفت، انديشۀ دانايى
اميد تو بيرون بُرد، از دل همه اميدى
سوداى‌ تو خالى كرد، از سر همه سودايى
زيبا ننمايد سرو، اندر نظر عقلش
آن كِش نظرى باشد با قامت زيبايى
گويند رفيقانم، در عشق چه سر دارى
گويم كه سرى دارم، درباخته در پايى
زنهار نمى‏خواهم، كز كشتن امانم ده
تا سيرترت بينم، يك لحظه مدارايى
درپارس‌كه‌ تا بوده‌‌ست،از ولوله آسوده‌ست
بيم ‌است كه برخيزد، از حسن تو غوغايى
من دست نخواهم برد، الّا به سر زلفت
گر دسترسى باشد، يك روز به يغمايى
گويند تمنايى، از دوست بكن سعدى
جز دوست نخواهم كرد، از دوست تمنايى
(همان: 935)
همة آدميان مظهر اسماء و صفات دوست‌ هستند و همة آنان مظهر جمال و جلالند. در واقع همة انسان‌ها جمالي و جلالي‌اند. منتها در اين ميان ناگاه يك اسم يا يك ويژگي غلبة بيشتري دارد. شعر مولانا شعر جلال و شعر سعدي شعر جمال است. در شعر سعدي آن‌قدر از صحرا، زيباروي و كليّت زيبايي‌ها سخن رفته است كه او را در هيأت يكي از بي‌نظيرترين شاعران اين سرزمين هويدا كرده است.
از قول دكتر قاسم غني خواندم كه تا انسان به شيراز نرود، اشارات سعدي و حافظ را درك نمي‌كند. در واقع آن‌جا كه سعدي يا حافظ از صحرا سخن مي‌گويند، مقصود آنان باغ يا مرتعي با آب و هواي بسيار مناسب است، امّا همين صحرا در نظر اهل خراسان يا در نظر من كه فرزند كوير هستم، بياباني بي‌‌آب و علف بيش نيست. گفتني است مرحوم حميدي شيرازي در جايي اشاره كرده است كه سعدي اولين شاعر شيراز است. اما آن‌چه ناگفته مانده آن است كه اولين كسي كه در شيراز شعري سروده، روزبهان بقلي شيرازي است. حال اگر اولين شاعري در يك منطقه، بزرگ‌ترين شاعر نيز باشد، آيا اين كمي بعيد به نظر نمي‌آيد؟ در پاسخ بايد گفت شعر مي‌تواند از تكامل تدريجي پيروي نكند و خود از آغاز كامل باشد.
هنگام حملة مغول مركز ادبي و فرهنگي ايران از خراسان بزرگ و عراق به سمت غرب ايران منتقل مي‌شود يعني در واقع از فارس تا قونيه را مي‌توان در اين حوزه در نظر گرفت. بنابراين با اين انتقال فرهنگي است كه شيراز به مهد فرهنگ و ادب تبديل مي‌شود. سعدي شاعري اهل تماشاست. شاعراني كه تا اين حد شيفتة جمال باشند، انگشت شمارند. همان‌گونه كه ذكر كردم، سعدي در غزلياتش از جمال بسيار سخن مي‌گويد. براي نمونه:
ابناي روزگار به صحرا روند و باغ
صحرا و باغ زنده‌دلان كوي دلبر است
(سعدي، 1385: 558)
تنگ چشمان نظر به ميوه كنند
ما تماشاكنان بستانيم
هرچه گفتيم جز حكايت دوست
در همه عمر از آن پشيمانيم
(همان: 813)
عهد كرديم كه بي‌دوست به صحرا نرويم
بي‌تماشاگه رويش به تماشا نرويم
(همان: 815)
بيا كه وقت بهار است تا من و تو به هم
به ديگران بگذاريم باغ و صحرا را
(همان: 523)
خاك شيراز چو ديباي منقّش ديدم
و آن همه صورت شاهد كه بر آن ديبا بود
(همان: 677)
سعدي با شاعران پيش و پس از خود نسبت‌ها داشته است. مضاميني كه او بدان پرداخته است، بارها تكرار شده و در مقابل، خود او نيز مضامين پيش از خود را تكرار كرده است. در اين ميان مضموني كه بيش از همه بدان پرداخته است، «تماشاگري و جمال‌بيني» است. امري كه خود به دانستن آن بسيار علاقه‌مند هستم، بررسي يك مضمون تكراري در ميان دو شاعر است و بررسي اين نكته كه كدام‌ يك از اين دو شاعر توانسته شاعرانه‌تر به آن مضمون بپردازد. البته اين گمان نرود كه من قصد حكم صادر كردن دربارة يكي از اين بزرگان را دارم، تنها قصد من مقايسة يك مضمون در دو گفتة شاعرانه است. هگل فيلسوف آلماني، كمال هنر و به خصوص شعر را در وحدت صورت و مضمون مي‌بيند و در واقع چنين هم هست. صورت و مضمون چنان با هم يگانه‌اند كه ما نمي‌توانيم ميان آن دو تفاوتي قايل شويم. حال اين دو بيت را مشاهده كنيد و آميختگي صورت و مضمون را در‌آن دو در نظر داشته باشيد. سعدي مي‌گويد:
گويند روي سرخ تو سعدي چه زرد كرد؟
اكسير عشق بر مسم افتاد و زر شدم
(همان: 766)
و حافظ مي‌گويد:
دست از مس وجود چو مردان ره بشوي
تا كيمياي عشق بيابي و زر شوي
(حافظ، 1369: 346)
نظر شعر دوستان و شعرشناسان بسياري را در اين‌باره جويا شدم و غالباً بر اين متّفق بودند كه بيت سعدي شاعرانه‌تر است. در واقع وحدت صورت و مضمون در آن تمام است. هر چند در بيتي كه از حافظ ذكر شد هم آن وحدت موجود است، اما شعر تا حدّي آموزشي و اخلاقي به نظر مي‌رسد و غلبة مضمون بر صورت نيز مزيد بر علت است.
هر چند سعدي در خانة خود خانقاهي داشته و او را «شيخ» مي‌گفته‌اند، اما حوزة شعر او را بايد وسيع‌تر از عرفان و مذهب و فلسفه و اخلاق او قلمداد كرد. زيرا شاعر بين زمين و آسمان است. او نه پرده‌دار حريم تواند ماند و نه در زمين مي‌تواند اقامت گزيند. در ادامة آن‌چه در مقدمه در حوزة زبان عرض كردم، بايد اضافه كنم كه زبان سعدي در عين اين‌كه زبان همة ماست، اما زبان هيچ‌يك از ما نيست. اين زبان همواره با ماست و با وجود اين‌كه ما خود نمي‌توانيم با اين زبان سخن‌سرايي كنيم، اما به آن گوش مي‌سپاريم؛ چرا كه بسيار به آن نيازمنديم. اگر زبان سعدي نبود، زبان تفهيم و تفاهيم نيز در ميان نبود.براي پايان سخن به ذكر نكته‌اي بسنده مي‌كنم و آن اين است كه قوام زندگي ما به شعر و تفكر وابسته است و اگر اين‌ها نبود، تمدن وجود نداشت و در صورت فقدان تمدن، وجود نظام و اصول و قواعد نيز غيرممكن مي‌نمود.
منابع:
1. حافظ، شمس‌الدین محمد (1369)، ‏دیوان خواجه شمس‌الدین محمدحافظ شیرازی، به اهتمام ‌ محمد قزوینی و قاسم غنی، مقدمه، مقابله و کشف‌الابیات رحیم ذوالنور، تهران، زوار.
2. سعدی مصلح‌بن عبدالله (1385)، ‏کلیات سعدی، به تصحیح محمد علی فروغی، تهران: هرمس. 




© کپی رایت توسط دانشنامه فارس کلیه حقوق مادی و معنوی مربوط و متعلق به این سایت است.)
برداشت مقالات فقط با اجازه کتبی و ذکر منبع امکان پذیر است.

نوشته شده در تاریخ: 1390/2/1 (1450 مشاهده)

[ بازگشت ]

وب سایت دانشنامه فارس
راه اندازی شده در سال ٬۱۳۸۵ کلیه حقوق این سایت محفوظ و متعلق به موسسه دانشنامه فارس می باشد.
طراحی و راه اندازی سایت توسط محمد حسن اشک زری