تحليل زيباييشناختي دو غزل سعدي دكتر صفر عبدالله / دانشگاه روابط بينالملل و زبانهاي جهاني آلماتا (قزاقستان)
چكيده:
نويسنده مقاله ضمن برشمردن ويژگيهاي غزليات سعدي و زبان او در غزليات، معتقد است كه هنر سعدي بيش از همه و پيش از همه در غزلهايش تجلي يافته است. او سعدي را نخستين شاعر و سخنوري ميداند كه با هنر خود، بنياد برتري غزل را بر انواع ديگر ادبي، ثابت كرده است. در ادامه نيز به بررسي ويژگيهاي ساختاري در غزل سعدي با مطلع: «اي ساربان آهسته ران» و غزل: «بگذار تا بگريم چون ابر در بهاران» ميپردازد.
كليد واژه: سعدي، سخنوري، زبان غزل.
به جهان خُرّم از آنم كه جهان خُرّم از اوست
|
عاشقم بر همه عالم كه همه عالم از اوست
|
حضار گرامي، دوستان و برادران عزيز،
برمن ببخشاييد! سخن گفتن دربارة سعدي، آن هم براي چون مني كه خود را در برابر فصاحت و بلاغت كلام او بسيار عاجز ميبينم، كار سادهاي نيست. حضور استادان بزرگي كه عمر خويش را به مطالعة آثار گرانسنگ شيخ بخشيدهاند و باز در شهر شيراز كه نه فقط «معدن لب لعل است و كان حسن»، شهري كه ما فارسيزبانان دور و نزديك وامدار بلغا و فصحاي آن هستيم، باز كار را براي من دشوارتر ميكند، اما بيان نكتهاي در اينجا آن هم از زبان كسي كه خود را پارهاي از پارههاي به ظاهر جداشدة ايران كهن ميداند، شايد چندان نامربوط نباشد. آن نكته اقرار به اين حقيقت تاريخي است كه ما فارسيزبانان اگر هنوز با همة مصيبتها و فاجعههايي كه در طول تاريخ از سر گذرانيدهايم و چندگانه شدهايم، ولي باز هم فارسي صحبت ميكنيم و زباني يگانه داريم، بيترديد بخشي مهم از اين خصال و خصيصه مديون سرزمين پارسيان و شهر شيراز است و از آن بخش، باز بيشترين را مديون سعدي و حافظ ملكوتي هستيم. شهر شيراز در ميان شهرهاي بزرگ ايران، در پديد آوردن ادبياتي چنين سترگ، نقشي ناستردني داشته است و اگر بنده امروز جرأت ميكنم كه در چنين همايش و در محضر شما اديبان سخن بگويم، جسارتي است كه از زبان جاوداني سعدي، همشهري بزرگ شما يافتهام و نيز عشق و علاقهاي است كه به مردمان بزرگوار زادگاه او دارم. در ميان شاعران بزرگ زبان فارسي، كمتر كسي را ميتوان يافت كه تا اين حد مردمي باشد و حرف دل ما را بگويد. مردمي بودن را اينجا به معني بزرگواري، مهرباني، عطوفت، كرم، نيكي، مدارا و نرمي به كار ميبرم كه همة اين صفات در آثار شيخ به خوبي هويداست. تا چه اندازه زميني بايد بود كه سخنهاي آسماني گفت و با چشم دل همة انسانها را اعضاي يك پيكر معرفي نمود و با سادگي كلام كبريايي اين حكمت جاودانه را به جهانيان ارايه كرد:
تو كز محنت ديگران بيغمي
|
نشايد كه نامت نهند آدمي
|
(سعدي، 1385: 31)
در واقع باز چه كسي را ميشناسيم كه هنگام قحطسالي سوزان و بيرحم طبيعت خداوند، اين آية بشري را با اين پاكي و صافي از طريق او نازل كند:
من از بينوايي نيام روي زرد
|
غم بينوايان رخم زرد كرد
|
(همان: 334)
هر كدام از ما ميتواند دهها پند و اندرز سعدي را اقتباس بكند، بيتهاي ماندگار و حكمتهاي ناتكرار و عاشقانههاي دلنواز او را يادآور شود كه اين باز هم همانا از بركت مردمي بودن آثار شيخ سعدي است.
چون امروز همايش ما پيرامون غزليات سعدي است، ميخواهم چندي در حال و هواي بسيار زيبا و زلال غزليات او باشيم و بنده معتقدم كه هنر سعدي بيش از همه و پيش از همه در غزلهايش تجلي يافته است. در اين كه سعدي غزلسراي بزرگ و در ذات بينظير بود، شكي نيست. به داوري سخنسنجان برجستة ايران و جهان، سعدي نخستين سخنوري بوده كه بنياد برتري غزل را بر انواع ديگر ادبي با هنر خويش ثابت كرده است. آوردهاند كه «تا قبل از زمان شيخ سعدي غزلسرايي چندان محل توجه سخنسرايان واقع نگرديده و ميتوان گفت اين رشته در زمان شيخ اجل داراي اهميت گرديده و به واسطة اين استاد بزرگوار به اوج ترقي و اعتبار رسيده است...» (قريب، 1310: ـ عح ـ).
همين انديشه را در اشكال مختلف، استادان ديگر امثال رضازاده شفق، عبدالغني ميرزايف، غلامحسين يوسفي، آرتور جان آربري، يوگني ادواردويچ برتلس و ديگران نيز تأكيد كردهاند كه اينجا از آوردن سخنان ايشان خودداري ميكنم.
ولي پيش از آنكه دربارة غزل سعدي انديشه كنيم، ميخواهم انديشة زرين استاد بينظير عبدالحسين زرينكوب را يادآور شوم كه به اين سخن او و همة نوشتههايش اعتقاد دارم: «سعدي نه حكيم است و نه عارف، فقط شاعر است و شاعر واقعي. مخصوصاً شاعر آدميت است كه عشق و اخلاق ماية افتخار اوست» (زرين كوب، 1374: 257).
همين شاعر واقعي بودن است كه سعدي را از بسيار شاعران ديگر برتري ميبخشد. شعر سعدي از نگاه ظاهري بسيار ساده و صميمي و روان و زلال است. درست مانند آب چشمهساران. توجه كنيد:
تو با اين حسن نتواني كه روي از خلق درپوشي
|
كه هم چون آفتاب از جام و حور از جامه پيدايي
|
تو صاحبمنصبي جانا ز مسكينان نينديشي
|
تو خوابآلودهاي بر چشم بيداران نبخشايي
|
(سعدي، 1385: 928)
اين سطرها به حدي زيباست و هم زمان چنان شاعرانه است كه بيترديد هيچ نيازي به تعريف ما ندارد، فكر نميكنم تعبيرهايي به اين زيبايي امثال «آفتاب از جام» و «حور از جامه» را كسي بتواند در شعر فارسي پيش از سعدي پيدا بكند و چنين زيبايي را در شعر بعد از سعدي نيز به ندرت ميتوان پيدا كرد و يا همين بيت زيباي:
خبرت خرابتر كرد جراحت جدايي
|
چو خيال آب روشن كه به تشنگان نمايي
|
(همان: 931)
دلنشيني و زيبايي اين بيت نيز بر شما استادان ادب، پوشيده نيست. شاعر با استفاده از معادلهاي توانا و بديع كه از ويژگيهاي سبك اوست «خرابتر شدن جراحت جدايي» را با تعبير زيباي «خيالآب روشن به كسي نمودن» و فعل «نمايي» نشان داده است.
ما كوشش ميكنيم همين زيبايي كلام شاعرانه و اثربخشي آن را در مثال دو غزل معروف شاعر كه موضوع و تعابير همانند دارند، نشان دهيم. غزلهايي كه با مطلع: «اي ساربان آهسته ران» و «بگذار تا بگريم»، آغاز ميشود.
البته در اين سخن كه بسياري از غزلهاي سعدي، همه حالات و عواطف گوناگون عشق و انواع نمودهاي زيبايي و وصل و هجران را فرامينمايند، ترديد نيست؛ اما در اين دو غزل، صبغة زيبايي، لوني ديگر دارد. شاعر از بركت ذوق زيباپسند و احساسات ژرف و نبوغ بيمثال خويش در بيان هنرمندانة حالات انساني و هيجانبخشيدن به خواننده، بينظير است.
شايد يكي از بهترين و زيباترين غزلها در ادبيات جهان، غزل مشهور سعدي «اي ساربان» باشد. اين غزل يك غزل معمولي نيست. گاهي اوقات به نظر چنين ميرسد كه در اين غزل عناصر سه بخش ادبيات حماسي، غنايي و درام جاي دارد. فكر ميكنم كه احساسهاي گوينده در اين غزل از چهارچوب غزل عبور ميكند و با اين كه خود غزل جايگاهي والا دارد، اما اين دستاورد، چيزي ميشود بالاتر از غزل و اين خود يك داستاني است بسيار دلچسب. در تمام قلمرو زبان فارسي، آهنگسازان فراواني به اين غزل آهنگ بستهاند، از ايران بزرگ بگير تا افغانستان و تاجيكستان كوچك ما و حتي بيرون از مرزهاي فارسيزبانان. گذشته از اين بسياري از شاعران فارسيزبان از اين شعر الهام گرفته و اشعاري سرودهاند. نيز جالب است بدانيم كه با اينكه من نيز همچون بسياري از بزرگان ديگر، به ترجمهپذيري شعر، خصوصاً غزل باور ندارم، ميبينيم كه اين غزل تقريباً به همة زبانهاي مشهور جهان ترجمه و انتشار شده است. شايد برايتان جالب باشد كه بگويم اين غزل در دويست سال اخير بارها به زبان روسي ترجمه شده و شعراي زيادي از آن الهام گرفته، اشعار خود را بدان مضمون سرودهاند. در نظم روسي داستان كاروان سعدي و جدايي از يار بسيار مشهور است. بررسي اين اشعار موضوع ديگري است كه اينجا از شرح آن خوداري ميكنم، ولي اين نكته را از آن جهت يادآور شدم كه بگويم اين غزل تنها يك غزل عادي نيست؛ بلكه تصويري بسيار اضطرابانگيز و دراماتيك است كه نقاشان هنرمند در موضوع اين غزل ميتوانند هنرنماييهاي بديعي بنمايند. اين غزل مشتمل بر 13 بيت بوده و در آن سعدي با ياري احساسهاي ژرف عاطفي خويش و توانايي كامل در زبان و بيان شعر فارسي تصويري را از يك لحظة عمر گذراي انسان، بسيار استادانه، جاودانه ساخته است. تصويري كه گويي در ادبيات جهان نظير و همتا ندارد، ولي وقتي اينجا از تصوير سخن ميگوييم، نبايد اين را با تصويرهاي معمولي و يا مقايسهها و تشبيههاي طبيعي آميزش داد. مثلاً وقتي ما بيت «شفق را لالهگون ديدم نماز شام در گردون، مگر خورشيد را كشتند كه دارد دامن پرخون؟» را ميخوانيم، ميبينيم كه غروب آفتاب بسيار زيبا تصوير شده است، ولي وقتي دربارة تصوير سعدي در اينجا حرف ميزنيم، مراد ما تصويري است كه از پشت واژهها و از پشت انديشههاي گوينده احيا ميشود. براي آنكه شما چنين تصويري را تصور نماييد، بايد داراي احساس و عواطفي باشيد كه اين لحظههاي اضطرابانگيز را بتوانيد با ياري تخيّل ذهني خويش احيا كنيد و لمس كنيد.
برميگرديم به موضوع آنكه چه چيزي را ما شعر ميدانيم؟ تعريفهاي زيادي از شعر شده، ولي در مورد اين غزل سعدي بازهم به نظر چنين ميرسد كه بايد دورتر نگاه كنيم. لئوتولستوي در كتاب «هنر چيست؟» گفته است كه هنر واقعي براي شاعر همان است كه حرفي ميگويد بايد نسبت به آن صداقت و صميميت داشته باشد و از پشت حرفهايش ما بتوانيم صورت ملموس احساس و انديشه را ببينيم. خردمند ديگري نيز گفته است كه شعر واقعي نه آن است كه پس از خواندن آن محتوا و يا سطرها در ياد بماند، بلكه آن است كه در ذهن خواننده تصويري تجسم شود و يا حوادث مهم احيا گردد. نيز تعريفي ديگر از هنرمند و منتقدي ديگر است كه مضمون سخنش اين است: فرض كنيد شما در جنگل انبوهي قرار داريد و ناگهان شيري به شما حمله ميكند، از ترس و غيرمنتظره بودن اين حالت بيهوش ميشويد. وقتي به هوش ميآييد خود را در بيمارستاني بستري شده مييابيد كه دوستانتان به عيادت شما آمدهاند و چون از حال شما جويا ميشوند، شما حادثه را چنان نقل ميكنيد كه از نقلتان دوستانتان نيز به همان حالتي گرفتار ميشوند كه شما گرفتار شده بوديد. آن منتقد ميگفت شعر واقعي بايد چنين باشد. يعني هم چيزي باشد كه بگويي و همچنان بگويي كه تأثير داشته باشد. در اين غزل كه با وزن رجز نوشته شده كه خود اين واژه اضطراب را ميانگيزد، چنان است كه ما اضطراب دروني شاعر را، هنگام جدايي از يار تجسم ميكنيم. گويي در پيش چشم ما يار شاعر را دارند ميكشند و به زور با خود ميبرند. اينجا وزن غزل سعدي كمال تناسب را با معاني و مفاهيم آن دارد. غلبة هجاهاي بلند و آوازهاي يكسان در وزن غزل به ويژه در قافيهها و تكرار حروف هماهنگ، اضطراب و شدت احساس و عاطفه را بيشتر نموده است.
در اين شاهكار، سعدي درد جدايي از يار را تصوير ميكند و شدت احساسهاي عاطفي انساني را بيان مينمايد. غزل با مطلع بسيار زيبايي شروع ميشود و خواننده را به صحنة حزنانگيزي ميكشد كه عاشق دلدادهاي با ساربان، با خود، با يار سركش دلستان از مهجوري، رنجوري و بيچارگي كه بر اثر جدايي پيش آمده، حرف ميزند، ولي اينجا حرف زدن عادي نيست، شكايت هم نيست، تصويري است بسيار مؤثر، دلخراش و شيرين. حالا شايد بپرسيد كه اگر دلخراش است، چرا شيرين؟ چون درد عشق خود دردي شيرين است... باور دارم هر كه اين شعر را با دقت بخواند، امكان ندارد تحت تأثير اين صحنه قرار نگيرد:
اي ساربان آهسته رو كآرام جانم ميرود
|
وآندل كه با خود داشتم با دلستانم ميرود
|
منماندهاممهجوراز او بيچاره و رنجور از او
|
گوييكهنيشيدور ازاو در استخوانمميرود...
|
(همان: 685)
در اينجا نيز از آغاز بيان شور عشق و اضطراب و نگراني از فراق و جدايي است. اينجا عشق انساني و جسماني است. گوينده به شهامت و بدون ريا احساسهاي قلبي خويش را بيان ميكند. بيان هجر است و چنانكه همگان ميدانيد سعدي غزلهاي فراواني در بيان وصال و هجر دارد كه يكي از ديگري جسمانيتر و پرشورتر است. من فكر ميكنم حق با آنهايي است كه ميگويند: پس از سعدي ديگر هيچ شاعري نبوده كه غزلهاي عاشقانة او آن عشق انساني و محسوس و آن گستاخي و شور و سيلان كلام را كه در غزليات سعدي است، داشته باشد. انديشه و تصوير چنان با هم آميخته كه از اين حكايت، ما به خوبي در ذهن خود ميتوانيم تصويري از اين كاروان و ساربان كه يار سركش را ميبرند و حالت عشق رنجور و بيچاره را در ذهن خويش احيا نماييم. گذشته از اين، شاعر با استفاده از معادلهها و تضادها و واژههاي هماهنگ و زبان بديع به حدي داد سخن ميدهد كه همانند اين غزل را در هزار سال شعر فارسي نيز به ندرت ميتوان پيدا كرد. اينجا شاعر با استفاده از آوازهاي صامت از جمله «ميم» و «نون» و هجاهاي امثال «بان»، «وان»، «جان»، «سون»، «گون» و... تناسب ضرب و آهنگ بسيار جالبي را ايجاد كرده كه آنرا ميتوان در بيتهاي بعدي نيز به خوبي احساس كرد:
گفتمبهنيرنگوفسون پنهان كنم ريش درون
|
پنهاننميماندكه خون بر آستانم ميرود...
|
اينجا نيز هم صدا يا صامت «نون» نقش بسيار مؤثر دارد. اين غزل داراي ريتم آهنگ جالبي بوده، به نحوي است كه صداي زنگولة گردن اشتر را كه پيشايش كاروان ميرود، به ياد ميآورد. در اين غزل وزن چنان است كه ضرب و آهنگ كلام با تكرار هجاهاي «آن» «اَن» «اُن» و... تصويري از حركت كاروان و حركت زنگولة گردن اشتر را در ذهن خواننده احيا ميكند. اگر در بيت اول حالت اضطراب و دلخراش جدايي از يار را بيان كرده، در بيت بعدي سبب چنين اضطراب را تجسم ميكند. كاروان «يار سركش» را ميبرد و همراه او پارة دل عاشق واقعي بلكه جان او را نيز ميبرد و اين تصوير باز هم از طريق تكرار برخي از صداها و حروف روشنتر و برجستهتر انعكاس مييابد:
محمل بدار اي ساربان، تندي مكن با كاروان
|
كز عشق آن سرو روان گويي روانم ميرود
|
او ميرود دامنكشان من زهر تنهايي چشان
|
ديگر مپرس از من نشان كز دل نشانم ميرود
|
برگشت يار سركشم بگذاشت عيش ناخوشم
|
چون مجمري پر آتشم كز سر دخانم ميرود
|
ديگر هيچ تلاشي سود ندارد، چون يار سركش برگشت، عيش ناخوشم گذشت، ولي بازهم شاعر «چون مجمري پر آتش» است كه از سر دخانش ميرود. چرا كه:
با آن همه بيداد او وين عهد بيبنياد او
|
در سينه دارم ياد او يا بر زبانم ميرود
|
بازهم در آرزوي آن است كه او را برگرداند. در واقع عشق واقعي همان است كه «از اين خانه بدان خانه برند»!
بازآي و بر چشمم نشين اي دلستان نازنين
|
كآشوب و فرياد از زمين بر آسمانم ميرود
|
شبتاسحرمينغنومواندرز كس مينشنوم
|
وينرهنهقاصدميرومكز كف عنانم ميرود..
|
حالتي دارد كه با خود سخن ميگويد و از عاشق شيدا اين حالت عجب نيست كه بگويد:
گفتم: بگريم تا اِبل چون خر فرو ماند به گِل
|
وين نيز نتوانم كه دل با كاروانم ميرود
|
صبر از وصال يار من برگشتن از دلدار من
|
گرچه نباشد كار من هم كار از آنم ميرود
|
و هم اكنون عاشق در حالت بسيار سنگيني قرار دارد و به تدريج در آتش فراق يار نامهربان ميسوزد و ديگر كاروان نيز دور ميشود. صداي زنگوله و صداي پاي اشتران و كاروانيان به گوش نميرسد. كاروان عمر نيز گذران است:
دررفتن جان از بدن گويند هر نوعي سخن
|
منخودبهچشمخويشتن ديدم كه جانم ميرود
|
سعديفغانازدستما، لايق نبود اي بيوفا
|
طاقت نميآرم جفا، كار از فغانم ميرود
|
در اينجا ارتباط معشوق مهجور و جان انسان در همان سقف بلند باقي ميماند، اما سعدي هرگاه كه ناچار به همين سقف قناعت مي كند، باز هم زيباترين تشبيهات با زبان شيرين و آهنگين خويش اجازه نميدهد كه شعرش يك شعر معمولي باشد. از بركت همان صداقت و صميميت و از بركت احساسات ژرف انساني در زبان و بيان، شعر را از زمين به آسمان ميبرد و انديشه و تصوير را عِلْوي ميكند. زيبايي و دلانگيزي سبك سعدي از پيوند انديشهها با هم سرچشمه ميگيرد كه اين شيوه بسيار شيرين است و اين زيبايي را، شما در غزل بعدي نيز كه با اين غزل موضوع مشترك دارد، احساس خواهيد كرد، ولي پيش از آنكه از غزل بعدي صحبت كنيم يك حكايت جالبي را از يادداشتهاي نويسنده و شاعر بزرگ قرن شانزده ميلادي «زينالدين محمود واصفي» يادآور ميشوم. هنگامي كه دانشآموز بودم اين حكايت را در متني كه به كوشش استاد صدرالدين عيني در تاجيكستان انتشار شده بود، خوانده بودم. آن روز آن متن لذتي در من ايجاد كرد كه هنوز هم براي من آن لذت شيرين و گواراست. در آن متني كه از بدايعالوقايع گزينش گشته بود، زينالدين محمود واصفي در بخشهاي اول يادداشتهاي خود، صحنهاي را حكايت مي كند كه در اينجا آن را ياد خواهم كرد:
«چون مقرر بود كه كاروان در لب آب متفرق گردند؛ بعضي متوجه كابل و آمل و بعضي (روي) به جانب حصار و خزار داشتند و فرقهاي لواي عزيمت به صوب سمرقند و بخارا ميافراشتند. در زمان مفارقت و وداع، از حافظ مير، التماس غزلي نموده شد. اتفاقاً روز(ي) ابري بود و سحاب مانند چشم عاشقان اشكفشاني مينمود، (حافظ مير)، اين غزل افصحالفصحا و املحالشعرا حضرت شيخ سعدي را «قَدَّسَ اللهُ سَّرهُ العَزيزِ» حسبالحال بنياد كرد:
بگذار تا بگرييم چون ابر در بهاران
|
كز سنگ گريه خيزد روز وداع ياران
|
با ساربان بگوييد احوال آب چشمم
|
تا بر شتر نبندد محمل به روز باران...
|
(همان: 820)
در لب درياي جيحون فغان و گريه و ناله به اوج گردون رسيد؛ تو گفتي روز رستاخيز برخاست و هر يك از اهل فضل ابياتي كه مناسب وقت بود خواندن گرفتند و گرية جانسوز در پيوستند...» (واصفي، 1349: 35ـ34).
ما در اين يادداشت زيبايي كه واصفي نقل ميكند، متوجه ميشويم كه شعر شيخ سعدي چه تأثيري به خوانندگان و سامعان آن روز داشته است. واقعاً اصل هنر شاعري نيز همين است كه شعر بتواند در مخاطبش چنان اثري بگذارد كه او را به هيجان آورد. اينجا نيز صحنة جدا شدن از يار است. يار، درد فراق را با نشان دادن اندوه جانگداز جدايي تجسم ميكند. از همين بيت نخست با استفاده از تشبيهات زيبا و ضرب و آهنگ متناسب خواننده را تحت تأثير ميگذارد و هركس كه سخن ميشناسد بدون ترديد ميبيند كه كلام سعدي تا كجا نيرومند است:
بگذار تا بگرييم چون ابر در بهاران
|
كز سنگ گريه خيزد روز وداع ياران
|
سعدي در اين بيت از يك سو اندوه جانسوز خويش را با كثرت اشكريزي خود به باران تشبيه مي كند كه بسيار زيباست و از سوي ديگر با مصرع «از سنگ گريه خيزد، روز وداع ياران» شدت اندوه و درد جدايي را به مراتب افزونتر ميكند. من كاملاً به حرف سعدي باور دارم كه وداع يار، كوه را هم به ناله و فغان مياندازد. اينجا درد هجران شاعر چنان نموده شده كه گويي در حقيقت چيزي دارد سراپاي وجود او را ميسوزاند و ميگدازاند و احساسات شاعر به حدي نيرومند است كه گويا از سوز جدايي او سنگي كه احساس ندارد هم به فرياد و فغان ميافتد. در اين بيت مخاطب سعدي يار نيست؛ بلكه خود اوست. او به خود ميگويد كه بگذار بگرييم... براي عاشق خود به خود صحبت كردن و اندوه و شادي خود را از دل برون كردن، يك امر طبيعي است. در بيت بعدي همين حالت، يعني صحبت كردن با خود ادامه مييابد:
هر كاو شراب فرقت روزي چشيده باشد
|
داند كه سخت باشد قطع اميدواران
|
شدت احساس و عاطفه با كنايه از اين نكتة باريك كه دردم را آن كسي ميداند كه خود گرفتار چنين دردي بوده است، بيشتر ميشود. اينجا تعبير شراب فرقت هم معني و مترادف فراق يار است و شاعر با اين تعابير زيبا ميگويد كه هر كسي كه چنين «شرابي را چشيده باشد» كه به معني همان هجر يار است، به خوبي مرا درك ميكند كه قطع رشتة اميد از معشوق تا چه اندازه سنگين است. ميبينيم كه اينجا نيز سعدي از همان معادله و تضادهاي آهنگين و همان عناصري كه در غزل «اي ساربان» استفاده كرده بود، ماهرانه استفاده كرده است. دل بردن و وداع از يار را با قطع اميدواران قياس كرده و اشاره ميكند كه گسسته شدن رشتة اميد اميدواران مثل قطع اميد عاشقان واقعي از معشوق، سخت و سنگين است. در بيت سوم نيز شاعر با توصيف حال خويش و مخاطبانش القا ميكند:
با ساربان بگوييد احوال آب چشمم
|
تا بر شتر نبندد محمل به روز باران
|
با القا نمودن احوال عاشق و تصويري از حالت عاطفي او و تكرار هجاهاي «بان» و «ران» در واژههاي آغاز و انجام بيت ريتم خاصي ايجاد كرده كه حكايت سنگين داغ فراق را پرشدتتر تصوير ميكند، تا براي مخاطب محسوستر و ملموستر باشد. ولي اين تلاش نيز گويي ديگر سودي ندارد:
بگذاشتند ما را در ديده آب حسرت
|
گريان چو در قيامت چشم گناهكاران
|
در اين غزل نيز مثل غزل پيشين تكرار صامتهاي «نون» و «ميم» اثر بخشايي و موسيقي شعر را نيرومند كرده و تشبيه چشم گريان عاشق دل سوخته با چشم گريان گناهكاران در روز بازپسين نيز دراماتيك شدن صحنه را بيشتر مضاعف ميگرداند. عاشق به حال زار خويش ميگريد و باز ميگويد:
اي صبح شبنشينان جانم به طاقت آمد
|
از بس كه ديرماندي چون شام روزهداران
|
اين هم تصويري جالب است از حال عاشقي كه بر اثر درد فراق يار، جانش به طاقت آمده است. شاعر دير آمدن صبح را براي عاشقي كه تمام شب انتظار ميكشد، دردناك و جانكاه و بيطاقتكننده تصوير كرده است. دقيقاً مثل «شام روزه داران» كه همگان انتظار ميكشند كه سرِ وقت انجام بشود. تعبير «صبح شبنشينان» نيز بسيار پرمحتواست، شبنشيني براي اهلش وقتي معنا پيدا ميكند كه شب را به صبح برسانند. مراد شاعر از آوردن اين تعبير زيبا اين است كه سخت گذشتن زمان را براي عاشقي كه در انتظار ديدار دوباره با يار سفر كرده است، تجسّم نمايد. شاعر با اين همه تصويري كه از هجر يار دارد باز هم ميداند كه اندوه دلش را نگفته است:
چندين كه بر شمردم از ماجراي عشقت
|
اندوه دل نگفتم الّا يك از هزاران
|
اينجا تأكيد برآن است كه درد عشق تمام شدني نيست و آخر ندارد، چرا كه سعدي خوب مي داند كه آنچه بر دل نشسته، بيرون نميرود مگر به جان:
سعدي به روزگاران مهري نشسته بر دل
|
بيرون نميتوان كرد الا به روزگاران
|
شاعر چون از اين درد به خوبي آگاه است و درمانناپذيري آن را ميداند به طور روشن ميگويد كه اين مهر چنان در دلم نشسته كه كسي قدرت از دل بيرون كردن آن را ندارد، مگر دست تطاول روزگاران... و نهايت در بيت آخر كه به اين حكايت آگاهانه نقطه ميگذارد، زيرا اين درد پايانناپذير است:
چندت كنم حكايت شرح اين قدر كفايت
|
باقي نميتوان گفت الّا به غمگساران
|
در اين دو غزل سعدي كه در واقع به نظر من از بهترين غزلهاي ادبيات فارسي است، هم موسيقي كلام و هم محتواي شعر چنان آمده كه بر احساسات انساني اثر ميگذارند و از اين رو به نظر چنين ميرسد كه هنر واقعي بايد با احساس و عاطفة انسان اثرگذار باشد. در اين غزلها هر كلمه و هر اشارة آن به گونهاي است كه عشق را با آن كه از فراق صحبت ميكند بر بالاترين كرسي نشانده و آن را تا اوج به دل انسان نزديك كرده است. پيداست كه آنچه اين جا گفتهام نه سزاوار كلام كبريايي شيخ سعدي است و نه قابل تحمل استادان بزرگ است كه بدون ترديد به مراتب بهتر از بنده، سعدي و غزلهاي دلانگيز او را ميشناسند.
منابع:
1. زرينكوب، عبدالحسين (1374). با كاروان حلّه، تهران: علمي.
2. سعدي، مصلح بن عبدالله (1385). كليات سعدي، به تصحيح محمدعلي فروغي، تهران: هرمس.
3. ــــــــــــــــــــــــــ (1310). گلستان، به تصحيح و حواشي عبدالعظيم گركاني، تهران: چاپخانة علمي.
4. واصفي، محمود بن عبدالجليل (1349). بدايع الوقايع، تصحيح الكساندر بلدروف، تهران: بنياد فرهنگ ايران.
© کپی رایت توسط دانشنامه فارس کلیه حقوق مادی و معنوی مربوط و متعلق به این سایت است.) برداشت مقالات فقط با اجازه کتبی و ذکر منبع امکان پذیر است. نوشته شده در تاریخ: 1390/2/1 (7519 مشاهده) [ بازگشت ] |