شيخ مصلحالدين سعدي1شيرازي* شبلي نعماني
مصلحالدين لقب وسعدي تخلص بوده است. پدرش از ملازمان دربار اتابك سعد زنگي بود و بدين مناسبت تخلصش را سعدي2 نهاد. سال ولادت معلوم نيست و اما راجع به وفات عموماً مينويسند كه آن در سال 691 هجري اتفاق افتاده است. سنين عمر در تذاكر عمومي از اين نظر كه سال ولادت 589 هجري ميباشد 102 ذكر شده است. خود شيخ تصريح كرده كه شاگرد ابوالفرج جوزي بوده و اين به احتمال قوي زماني است كه در بغداد به تحصيل ميپرداخت. ابن جوزي در سال 597 هجري رحلت كرده و اگر اين را قبول كنيم كه شيخ در 589 به دنيا آمده سنش در زمان وفات ابن جوزي نه سال بيشتر نخواهد بود و اين به هيچ جور درست در نميآيد. بعضي تذكرهنويسان مدت عمرش را 120 نوشتهاند و اگر اين عمر خارج از قياس را تصديق نماييم سلسلة بعضي واقعات به هم پيوسته ليكن مواجه با يك اشكال سخت ديگري ميشويم و آن اين است كه او در گلستان مينويسد زماني كه سلطان محمود خوارزمشاه با خطا صلح كرد من در كاشغر بودم.
سلطان محمود در سال589 3 مرده است و از اين رو بايد سن او در آن زمان18 باشد. ليكن از روي واقعات و قرائن معلوم ميگردد كه شيخ در شعر و شاعري و ساير كمالات لااقل در سن 30 و 40 شهرت يافته است و بنابراين شيخ يا اشتباهاً به جاي علاءالدين تكش خوارزمشاه محمود خوارزمشاه نوشته و يا در اوائل شباب به شعر و سخن معروف شده است.
اگرچه هيچيك از تذكرهنويسان حالات ايام كودكي شيخ را به رشتة تحرير در نياورده ليكن از كلمات خود او مطالب و نكات دلچسب زيادي در اين باب به دست ميآيد.
پدر وقتي كه او را به مكتب ميگذارد لوحه و دفتر و نيز انگشتري از زر برايش ميخرد. ولي سن و سالش آن وقت به قدري كم بود كه يكي بين راه با دادن مقداري شيريني انگشتر را ميربايد. چنانكه ميگويد:
زعهد پدر ياد دارم همين
|
كه باران رحمت برو هر دمي
|
كه در طفليم لوح و دفتر خريد
|
ز بهرم يكي خاتم زر خريد
|
به در كرد ناگه يكي مشتري
|
به شيريني از دستم انگشتري
|
براي مزيد محبت و كثرت علاقه به ترتيب فرزند هيچوقت او را از خود جدا نميساخت. در يك روز عيدي با خودش به عيدگاه ميبرد، دامن به دست او ميدهد كه بگيرد و جدا نشود. ولي وقتيكه اطفال را بين راه ميبيند كه مشغول بازياند دامن پدر رها كرده به اطفال ميپيوندد. در اثناء كشمكش و هجوم طفلان وقتي كه پدر را نميبيند پريشان شده بناي گريه را ميگذارد، ناگهان پدر ميرسد و گوشش را گرفته ميگويد: احمق! نگفتم به تو كه دامنم را رها مكن؟ شما ميدانيد كه نظير اين واقعات براي هر كودكي زياد پي ميآيد اما از آن اينگونه نتايج قشنگ و سودمند گرفتن كاري است مخصوص به شيخ، كه ميگويد:
تو هم طفل راهي به سعي اي فقير
|
برو دامن پير دانا بگير
|
چگونه يك عارف سالك مريدش را به تهذيب اخلاق و طي منازل تزكية نفس وا ميدارد بدانگونه او فرزندش را تربيت ميكرد و از خطاها و لغزشهايش متنبه ميساخت و بر اثر آن در شيخ از كودكي ذوق عبادت و پارسايي پيدا شده بود، يك وقت بر حسب معمول تمامي شب را در صحبت پدر بيدار بوده و به تلاوت قرآن ميپرداخت و ساير اهل خانه همگي در خواب بودند، اينجا حالت عُجبي در او پيدا شده به پدر ميگويد ميبينيد اينها را چطور غافل خوابيدهاند و كسي را اينقدر توفيق نيست كه برخاسته دو ركعت نماز كند. در جواب ميگويد جان پدر! اگر تو هم ميخوابيدي بهتر بود كه از مردم غيبت كني.
در ايام كودكي و زماني كه هنوز آداب وضو را نميدانست نزد يكنفر ملاي محل شروع به آموختن مسائل نماز و روزه ميكند و او همة آداب و سنن مربوطه را به وي ميآموزد و در ضمن گوشزد ميكند كه در حال روزه نبايد مسواك كرد، سپس شيخ ميگويد كه اين مسائل و احكام را كسي از من بهتر نميداند، رئيس ده به كلي پير و خرف شده است، رئيس مزبور كه اين را شنيد چنين پيغام ميدهد:
نه مسواك در روزه گفتي خطاست
|
بني آدم مرده خوردن رواست
|
شيخ هنوز طفل بود كه پدرش از دنيا رفت و همة ناز و نعمتي كه بدان پرورش مييافت از دستش رفت چنانكه ميگويد:
من آنگه سر تا جور داشتم
|
كه سر در كنار پدر داشتم
|
اگر بر وجودم نشستي مگس
|
پريشان شدي خاطر چند كس
|
كنون دشمنان گر برندم اسير
|
نباشد كس از دوستانم نصير
|
مرا باشد از درد طفلان خبر
|
كه در طفلي از سر برفتم پدر
|
ليكن مادرش تا زمان رشد و بلوغ وي حيات داشت و از او نيز درسهاي اخلاقي ميگرفت، چنانكه در گلستان مينويسد: «وقتي از جهل جواني بانگ بر مادر زدم دلآزرده به كنجي نشست و گريان همي گفت مگر خردي فراموش كردي كه درشتي ميكني»(باب ششم).
اگرچه آن زمان وسائل تحصيل در شيراز فراهم بود، علما و فضلاء زيادي در هر گوشه و كنار به درس و تدريس اشتغال داشتند، به علاوه مدرسة اتابك مظفرالدين تكله بن زنگي متوفي به سال591 هجري دائر بوده است، ليكن مسافرت به كشورهاي دور دست و حضور در درسگاههاي معروف براي تكميل تحصيلات در آن زمان لازم شمرده ميشد و چون نظامية بغداد از مدارس بزرگ و در حقيقت دانشگاه بوده لذا شيخ به قصد ادامة تحصيل به بغداد رفت و داخل نظاميه گرديد و در آنجا مخصوصاً مطابق آييننامه خرج تحصيل هم ميگرفت ولي درست معلوم نيست كه در نظاميه پيش كي تحصيل ميكرده است، عامه از اين دو مقدمه كه ابن جوزي در بغداد ميزيست و ديگر شيخ در نظاميه تحصيل علم حديث ميكرده چنين نتيجه گرفتهاند كه او نزد ابن جوزي تحصيل ميكرده است، ليكن در فهرست نظامية بغداد نامي از ابن جوزي نيست، بيشك ابن جوزي در بغداد تدريس ميكرد ولي در منزل شخصي، كه هيچ مربوط به نظاميه نبوده است، عجب در اين است كه از تدريس و تعليم ابنجوزي اثري در شيخ ديده نميشود، چه ابن جوزي در شمار محدثيني است كه در نقل حديث نهايت درجه محتاط بوده و مخصوصاً احاديث ضعاف و مشتبه را به كلي متروك داشته از ذكر آنها خودداري مينمود، ليكن شيخ در كتابش احاديثي ذكر كرده كه كليه ضعيف بلكه مجعول ميباشند و ما چند فقره در اينجا به نظر خوانندگان ميرسانيم.
سزد گر به دورش بنازم چنان
|
كه سيد به دوران نوشيروان
|
2. لي معالله وقت لايسعه ملك مقرب الخ.
3. اين حديث ابوهريره زرني غباً الخ.
4. حديث طبيب فارس و غيره و غيره.
در ايام تحصيل شيخ، سعد بن زنگي از سلسلة اتابكان فارس بر سرير حكمراني جالس بود و از سلاطين مقتدر و نيز عادل شمرده ميشد و معهذا معلوم نيست چه باعث شده كه شيخ نتوانسته است در فارس به راحت زيست كند، چنانكه گفته:
سعديا حب وطن گرچهحديثياست شريف
|
نتوان مرد به سختي كه من آنجا زادم
|
اين مرد بعد از فراغت از تحصيل به جهانگردي پرداخته و تا چندين سال در اقطار جهان به سير و سياحت مشغول بود كه مدت آن را تذكرهنويسان بيست سال نوشتهاند.
غرض از جهانگردي مختلف ميشود و يك جهانگرد هر غرض و منظوري كه دارد تمام چيزها را از همان حيث نگاه ميكند بلكه تمام چيزها از همان حيث پيش چشمش جلوهگر ميگردد، در شيخ حيثيات مختلف به كثرت جمع بوده است، او شاعر بود، صوفي بود، فقيه بود، واعظ بود، حسنپرست بود و بالاخره رند و شوخ طبع بود و لذا تماشاگاه عالم را از هر پهلو سير و سياحت كرده است.
يك وقت در عالم زهد و رياضت به قصد حج و زيارت سفرهاي بزرگ و عمده ميكند، در صحراهاي مخوف و سخت و صعبالعبور پياده صدها فرسخ راه ميپيمايد، شبها در اراضي سنگلاخ از كثرت پياده روي به كلي عاجز شده و از پا ميافتد، در وسط راه بر زمين ولي سنگلاخ افتاده ميخوابد. وقت ديگر در بيتالمقدس براي جهاد با نفس مشك آب بر دوش گرفته به سقايي ميپردازد، در يك هنگام حالات درويش صاحبدلي را شنيده براي زيارت او به روم ميرود، هنگام ديگر بر مزار انبياء اعتكاف ميكند، روز جمعه است ميخواهد براي نماز برود پابرهنه است و كفش ندارد، در دل شكايت پيدا ميشود فوراً نگاهش به يكي ميافتد كه از پا محروم است، شكيبايي ميگزيند و متوجه ميشود كه دستور صبر و رضا هست.
در يك موقع از صحبت مردم به تنگ آمده در خارج بيتالمقدس شروع به باديهنوردي ميكند، از قضا مسيحيان او را گرفته ميبرند در طرابلس به حفر خندق وا ميدارند، به كلي پريشان ميشود ولي چه كند مجبور است، اتفاقاً يكي از دوستان قديم گذارش بدانجا افتاده از حالش ميپرسد، در جواب ميگويد:
همي گريختم از مردمان به كوه و به دشت
|
كه از خداي نبودم به ديگري پرداخت
|
قياس كن كه چه حالت بود در اين ساعت
|
كه با طويلة نامردمم ببايد ساخت
|
دوست مزبور به حالش رحم آورده فديه ميدهد و آزادش ميسازد و با خود به حلب برده براي مزيد عنايت دخترش را به يك صد اشرفي مهر به زوجيت او در ميآورد. اين خانم بينهايت شوخ و زبان دراز بود و بين او با شيخ هميشه نزاع و گفتگو جريان داشت چنانكه يك روز گفت: «شيخنا! تو خودت را گم كردهاي و نميداني كه همان آدمي هستي كه پدرم تو را به ده دينار خريد و آزاد كرد» شيخ گفت راست ميگوئي آنجا ده دينار داده آزادم ساخت ولي بعد در اينجا به يك صد دينار مرا در بند كرد.
تعليم تصوف و سلوك را از شيخ شهابالدين سهروردي متوفي به سال630 حاصل كرد، به وسيلة همين سياحت، در سفر دريا با او همراه بوده و از فيض صحبت او مراتب تزكية نفس را طي ميكند، چنانكه خود ميفرمايد:
مرا پير داناي فرخ شهاب
|
دو اندرز فرمود بر روي آب
|
يكي آنكه بر خويش خودبين مباش
|
دگر آنكه بر غير بدبين مباش
|
يكدفعه در مسجد جامع بعلبك مشغول وعظ و سخنراني است و نكتة آية «و نحن اقرب اليه من حبل الوريد» را بيان ميكند ولي در كسي اثر نميبخشد و با اين حال سرگرم بيان و اين ابيات را ميخواند:
دوست نزديكتر از من به من است
|
وين عجبتر كه من از وي دورم
|
چه كنم با كه توان گفت كه او
|
در كنار من و من مهجورم
|
اتفاقاً اهل دلي از دور پيدا شده و از دل نعره برآورد و از نعرة او در مجلسيان حرارت و جوش پيدا ميشود، اينجا از زبانش بياختيار در ميآيد كه «دوران با بصر نزديك و نزديكان بي بصر دور». يك وقت با لباس ژند وارد مجلس يك نفر قاضي ميشود و ميرود در صدر جا ميگيرد، قاضي نگاهي تند به او ميكند و آنكه مأمور انتظامات مجلس است به نزد وي آمده ميگويد:
نداني كه برتر مقام تو نيست
|
فروتر نشين يا برو يا بايست
|
بيچاره شيخ از جاي برخاسته ميرود در صف پايين مينشيند، پس از اندكي مسئلهاي از فقه طرح شده در اطراف آن بحث و نزاع در ميگيرد ليكن كسي از عهدة حل مسئله برنميآيد و يا جوابي دندانشكن نميتواند بدهد، شيخ موقع را براي اظهار كمال مغتنم دانسته از پايين صدا بلند كرد و گفت:
كه برهان قوي بايد و معنوي
|
نه رگهاي گردن به صحبت قوي
|
مردم به طرف او متوجه شدند، وي آن مسئله را به قدري خوب حلاجي كرد كه همه آن را تصديق و قبول نمودند، تا اينحد كه خود قاضي از صدر مجلس بلند شده عمامة خود را برداشته و بر سر شيخ گذارد. ببينيد در آن عصر اين درجه انصاف بوده است، چه اگر امروز ميشد احدي حتي نگاهش را هم به طرف شيخ نميانداخت.
در مجاعة مشهور اسكندريه كه اهالي، آدم زنده را كباب كرده ميخوردند، مخنثي دولتمند خوان كرم گسترده و بار عام داده بود، شيخ در آن ايام در اسكندريه بوده است. دوستانش به او گفتند كه دعوت مخنث را لازم است قبول كند ولي ضبط نفس و خويشتنداري او اين را گوارا ندانسته و گفت:
نخورد شير، نيم خوردة سگ
|
ور زسختي بميرد اندر غار
|
از لحاظ آزادمنشي و تجرد شيخ چنين قياس ميشود كه او به گرفتاري اهل و عيال تن در نداده است ولي از روي شواهد تاريخي كه موجودند او اين آزمايشگاه را هم سير كرده است، يك بار همان است كه در حلب قهراً براي او پيش آمده و شرح آن در بالا گذشت و بار ديگر در صنعاء(پايتخت يمن) اتفاق افتاده كه زن گرفته است و از او هم اولادي شده ولي در كودكي مرده و شيخ با وجود وارستگي و آزادي در مرگ او به غايت متأثر شده است، در بوستان ميفرمايد:
به صنعاء درم طفلي اندر گذشت
|
چه گويم كه از آنم چه بر سر گذشت
|
تا ين حد از خود بيخود شده كه يك تخته سنگ قبر را به كنار برده خواسته بار ديگر لخت جگرش را ببيند، ليكن منظرهاي هولناك ديده بر خود ميلرزد و غشي طاري ميگردد، به هوش كه ميآيد از زبان حال فرزند دلبندش چنين ميگويد:
شب گور خواهي منور چو روز
|
از اينجا چراغ عمل بر فروز
|
زماني كه سلطان خوارزمشاه با خطا صلح كرده شيخ وارد كاشغر گرديد، در جامع آنجا مدرسهاي بود كه در آنجا طبق برنامه كتابهاي دروس ابتدايي را تعليم ميدادند و او همينطور كه مشغول سير و سياحت بود داخل آن مدرسه گرديد، جوان خوب صورتي را ديد كه به خواندن كتاب زمخشري(غالباً بايد كتاب مفصل باشد) مشغول و اين جمله بر زبان داشت كه «ضرب زيد عمروا» شيخ گفت: بين خوارزم و خطا صلح شده و نزاع زيد و عمرو هنوز باقي و ختم نشده است، جوان خنديد و از نام و نشانش پرسيد. گفت: از اهل شيرازم، شهرت شيخ آن وقت عالمگير شده بود، جوان وقتي كه نام شيراز را شنيد، پرسيد: از اشعار سعدي چيزي ياد داريد؟ دو بين در تازي همان وقت موزون كرده و خواند، جوان نتوانست بفهمد و گفت: در ملك ما اشعار فارسي او رواج دارند، چنانچه از اشعار فارسي او چيزي ميخوانديد من هم ميتوانستم بفهمم و از آن استفاده كنم، شيخ فيالبديهه گفت:
اي دل عشاق به دام تو صيد
|
ما به تو مشغول و تو با عمر و زيد
|
روز ديگر يكي به آن جوان گفت كه او سعدي است، شتابان به نزد وي آمد، اظهار نهايت عقيدت و اخلاص نمود و گله كرد كه چرا ديروز نامت را نفرمودي تا شرط خدمت به جاي آرم، شيخ در جواب گفت(مصراع) «با وجودت زمن آواز نيامد كه منم». جوان گفت چند روزي در اين شهر توقف ميفرموديد همه اهل بلد از شما مستفيد ميشدند، در جواب گفت معذورم و نميتوانم، سپس اين اشعار را خواند:
بزرگي ديدم اندر كوهساري
|
قناعت كرده از دنيا به غاري
|
بدو گفتم به شهر اندر نيايي
|
كه باري بندي از دل برگشايي
|
بگفت آنجا پريرويان نغزند
|
چو گل بسيار شد پيلان بلغزند
|
شما در اينجا تهذيب و اصول معاشرت آن دوره را تماشا كنيد كه مثل شيخ، مرد پارسا و صوفيمنشي مردي را در آغوش ميگيرد، با او معاشقه ميكند، صورتش را ميبوسد و بعد با كمال جرأت و آزادي ميگويد: «اين بگفتيم و بوسة چندي بر روي همديگر داديم و وداع كرديم».
بوسه دادن به روي يار چه سود
|
هم در آن لحظه كردنش بدرود
|
شيخ در اثناء سير و سياحت، كشور پهناور هند را هم سياحت كرده است، عموماً مينويسند كه او امير خسرو را ملاقات كرده ليكن از تواريخ مستند همينقدر برميآيد كه ممدوح اميرخسرو يعني خان شهيد4 دو دفعه شيخ را از شيراز خواسته ولي او به عذر پيري و ضعف مزاج، اين دعوت را رد كرده است و به جبران آن گلستان و بوستان را به دست خويش نوشته به عنوان هديه فرستاد، خان شهيد هم در عوض، كلام اميرخسرو را ارسال داشت و شيخ آن را بسيار تحسين كرده نوشت اين گوهر گرانبها شايستة بسي قدرداني است.
در بوستان راجع به سفر هندوستان واقعهاي نوشته است، ليكن در بيان آن اشتباهاتي كه ديده ميشود به اندازهاي است كه اصل واقعه سراسر مشكوك به نظر ميآيد.
او مينويسد كه به سومنات رفته است. در آنجا بتخانهاي عظيمالشأن بوده، با كشيشان و خدام آن ارتباط و آشنايي پيدا ميكند، يك روز به برهمني ميگويد در تعجبم كه چگونه مردم قطعه سنگي را ميپرستند، برهمن از اين حرف برهم و متغير ميشود و آن در تمام بتخانه انتشار پيدا ميكند، همة بتپرستان سر او ميريزند. هنگامهاي به پا ميشود، اينجا ناچار شده ميگويد من هم به مزايا و محاسن صوري بت معترفم ولي ميخواهم بدانم كمالات معنوي او چيست؟ برهمن ميگويد اين حرف، حسابي است، حال به شما ميگويم كه من بسيار سفر كردهام و هزاران بت ديدهام ليكن اين بت معجزهاي دارد كه در هيچ بتي نظير آن نيست، اين بت در هر بامداد، خود دستهايش را براي دعا به آسمان بلند ميكند، بعد مينويسد من روز ديگر آن را با چشم خويش ديدم بينهايت متحير شدم و در صدد برآمدم كه راز آن را كشف كنم، از روي تقيه دست بت را ميبوسد و به غايت اظهار خضوع و خشوع مينمايد و مثل ساير خدام و معتكفين بتخانه در آنجا مقيم ميشود تا بعد از چندي كه برهمنان خوب از او اطمينان حاصل ميكنند يك روز درب بتخانه را ميبندد و همهجا را فحص و جستجو ميكند، در اين ميانه نگاهش به پردة زربفتي ميافتد كه در پشت سر بت آويخته و شخصي در پناه آن قرار دارد در حالي كه سر ريسماني را به دست گرفته و سر ديگر آن به دست بت وصل ميباشد و او هر وقت ريسمان را ميكشد دست بت به حركت آمده بالا ميرود، آن شخص شيخ را كه ميبيند رو به گريز ميگذارد و شيخ هم وي را دنبال كرده تا در يك چاهي او را هل داده و خود گريخته از آنجا خارج ميگردد.
در گزارش بالا اغلاط و اشتباهاتي كه به نظر ميرسند عبارتند از:
1. بت را مينويسد از دندان فيل بوده است در صورتيكه هندو دندان فيل را پاك نميداند و از آن نميتواند بت درست كند.
2. مينويسد آنها پا زند ميخواندند(فتادند گبران پازند خوان) و حال آنكه كتاب مذهبي هنود پازند نيست بلكه آن نام صحيفة پارسيان ميباشد.
3. برهمنان را يكجا گبر و جاي ديگر مطران خوانده(پس پرده مطران آذرپرست) و شما ميدانيد كه مطران اطلاق بر كشيش مسيحيان ميشود و ديگر مطران را آذرپرست گفتن خطاست، گذشته از همه خود اصل واقعه هم نهايت درجه مشكوك و دور از قياس است،شيخ هر قدر هم بت را پرستيده باشد باز هم ممكن نميشود كه يكچنين بتخانة معظمي را برهمنان و ساير اعضاء و خدمتگذاران خالي و تنها گذارده به دست او بسپرند كه از چهار طرف دروازهها را بسته هر چه دلش خواسته بكند.
حقيقت اين است كه شيخ تازه به هند رفته و چيزهايي هم ديده اما آنطوري كه به نظرش آمده نبوده است، بلكه مدتها وقت لازم داشته تا جزئيات امور آن سرزمين آشنا بشود، چنانكه امروز هم حال اكثر سياحان اروپايي همين است كه بعد از چند روز توقف در هند سفرنامه مينويسند ولي هندوستانيها وقتي كه آن را ميخوانند چقدر بايد تأمل و غور كنند تا بفهمند كه آن راجع به كدام كشور نوشته شده است.
شيخ در خاتمة اين حكايت مينويسد كه از سومنات به هندوستان رفته و غالباً لفظ هندوستان در آن زمان بر دهلي و توابع آن اطلاق شده است، ليكن زيده از اين چيزي تصريح نشده و معلوم نيست تا كجا را سياحت كرده است.
شيخ وقتي كه شروع به سياحت كرد حكمراني فارس با اتابكان سلغري بود و اين سلسله نيز مانند سلسلههاي ديگر دست پروردة سلجوقيان بودهاند، او با پنجمين سلسلة نامبرده يعني سعد زنگي معاصر بود اما اينكه تا او بر تخت بود شيخ ميل به بازگشت به وطن نكرده، درست معلوم نيست كه علل و اسباب آنچه بوده است و از بعضي تلميحات وي همينقدر بر ميآيد كه او را در آن زمان از جهت امن و امان و آرامش خاطر، اطمينان نبوده است.
سعد زنگي در سال623 هجري در گذشت و بعد از او پسرش اتابك ابوبكر بن سعدزنگي بر تخت نشست. او پادشاهي مقتدر و با شوكت و جلال بود، فارس كه از دو قرن به اين طرف دستخوش غارت و چپاول بود در دورة او عروس رعنايي گرديد، نظم و انتظام در سراسر كشور برقرار شد. مجامع علمي و مجالس درس در هر گوشه و كنار تأسيس يافت و صاحبان فضل و هنر از اطراف و اكناف بدانجا رو آوردند، شيخ كه در اشتياق وطن آرام نداشت و هميشه براي بازگشت به موطن خويش دعا ميكرد چنانچه در يك قصيده نوشته:
چه خوش سپيده دمي باشد آنكه بينم باز
|
رسيده بر سر الله اكبر شيراز
|
نه لايق ظلمات است بالله اين اقليم
|
كه تختگاه سليمان بُدست و حضرت راز
|
حال كه از جهت امن و امان خاطرش آسوده و اطمينان براي او حاصل شده است از شام حركت نمود و بالاخره به شيراز آمد، چنانچه در يك قطعهاي علت جلاء وطن و بازگشتش را چنين تصريح ميكند:
نداني كه من در اقاليم غربت
|
چرا روزگاري بكردم درنگي
|
برون رفتم از تنگ تركان كه ديدم
|
جهان درهم افتاد چون موي زنگي
|
همه آدمي زاده بودند ليكن
|
چو گرگان به خوانخوارگي تيز چنگي
|
چو باز آمدم كشور آسوده ديدم
|
پلنگان رها كرده خوي پلنگي
|
چنان بود در عهد اول كه ديدم
|
جهان پر زآشوب و تشويق و تنگي
|
چنين شد در ايام سلطان عادل
|
اتابك ابوبكر بن سعد زنگي
|
بعد از رسيدن به شيراز چون از تعلقات شاهي بالكل آزاد زيستن ممكن نبود لذا داخل در دربار سعد زنگي شده و جزو درباريان او قرار گرفت قصائد مدحيهاي نوشت، گلستان و بوستان را به نام او معنون ساخت، ظن قوي آن است كه صلهاي هم گرفت، ليكن حقيقت امر اين است كه او به واسطة آزادمنشي و استقلال فكري كه داشت درباري نبود و اساساً به درد اين كار نميخورد و ابوبكر سعد هم بدين جهت از او چندان قدرداني ننمود چنانكه در يك قصيده در شكايت از او ولي با لحن ملايمي چنين ميگويد:
به دولتت همه افتادگان بلند شدند
|
چو آفتاب كه بر آسمان برد شبنم
|
مگر كمينة آحاد بندگان سعدي
|
كه سعيش از همه بيش است و حظش از همه كم
|
در مدح انكيانو كه از طرف اباقاآنخان پسر(هولاكوخان) بعد از انقراض خاندان اتابك به حكومت فارس منصوب شده بود قصيدهاي گفته كه دو بيتش اين است:
سعديا چندانكه ميداني بگو
|
حق نشايد گفتن الا آشكار
|
هر كه را خوف و طمع در كار نيست
|
از خطا باكش نباشد وز تتار
|
از اين اشعار خوب ميشود پي برد كه او با اين اخلاق و صراحت لهجه هيچوقت نميتوانست در دربارهاي شرق فروغ پبدا كند. غرض، ابوبكر سعد از او مطابق رتبه و مقامش تكريم ننمود ليكن امراء اهل دانش و فضل شيخ را پرستش ميكردند.
در اين دوره شمسالدين صاحبديوان و علاءالدين هر دو حامي و سرپرست علم و فضل بودند، خواجه شمسالدين وزير اعظم هولاكو بود و در زمان اين پادشاه با وجود اختلاف مذهب و سفاكي تاتاريان از اسلام نام و نشاني كه باقيمانده از دولت خواجه شمسالدين بوده است. آري از مساعي و مجاهدت اين مرد بزرگ بود كه اسلام در ميان تاتاريان اشاعت و انتشار يافت. اول كسي كه از اين سلسله قبول اسلام نمود نكودار پسر هولاكوخان بود كه ملقب به سلطان احمد گرديد و اين بر اثر هدايت و ترغيب خواجهشمسالدين بوده است. علاءالدين برادر شمسالدين از طرف هولاكو والي بغداد بود و در فضل و كمال مقامي ارجمند داشت. جهانگشا، تاريخ مستند و مبسوط تاتاريان از آثار قلمي او ميباشد. اين دو برادر هر دو معقتد و مريد خاص شيخ بودند. يك دفعه او در بازگشت از سفر حج وارد تبريز پايتخت هولاكو شد، به ملاقات خواجه شمسالدين ميرود، در بين راه به موكب سلطان(اباقاآن خان) برخورد ميكند، شمسالدين و علاءالدين هم همراه بودند. شيخ بدين خيال كه موقع مناسب براي ملاقات نيست خواست(به طوري كه او را نبينند) از راه خارج بشود، اتفاقاً هر دو برادر نگاهشان به او افتاد فوراً از اسب پياده شدند و به شيخ خود را رسانيده دست و پاي وي را بوسيدند، سلطان اين منظره را ديد سخت در حيرت شد كه اينها سالها در دربار منند و سمت نمكخوارگي دارند، معهذا تكريم و تعظيمي كه به اين مرد پير كردند به من هيچ وقت نكردهاند. آنها از شيخ رخصت يافته و هنگام جلوس به دربار حاضر شدند. شاه پرسيد: اين مرد كه بود كه از او اين همه اكرام و احترام نموديد؟، گفتند: پدر ما بود، فرمود: پدر شما كه مرده است، گفتند: پدر طريقت ما ميباشد، اعليحضرت اگر نام سعدي را شنيده باشيد كه نظم و نثرش امروز در تمام روي زمين انتشار دارد او همين بزرگوار است. شاه شائق به ملاقات او گرديد. روز دوم هر دو برادر به خدمت شيخ حاضر شدند، پيغام شاه را رسانيدند، شيخ اول استنكاف نمود ولي به قدري آنها اصرار كردند كه ناچار به قبول گرديد. بالاخره به خدمت سلطان رسيد، اين مصاحبه تا مدتي ادامه داشت شاه در اثناء كلام فرمود مرا نصيحت كن، شيخ از عمل كه تنها قرين انسان بعد از مرگ است سخن راند، اشاره شد كه اين مضمون را به نظم در بياورد، بديهه گفت:
شهي كه حافظ رعيت نگاه ميدارد
|
حلال باد خراجش كه مزد چوپاني است
|
و گرنه راعي خلق است زهر مارش باد
|
كه هر چه ميخورد از جزيت مسلماني است
|
اباقاآنخان اشكش بياختيار جاري شد و گفت: آيا من راعيم يا نه؟ شيخ جواب داد: اگر راعي باشيد شعر اول مناسب حال است و گرنه شعر دوم، اباقاآن بار پرسيد: من راعيم يا نه؟ ليكن شيخ در هر بار همان جواب مشروط را ميداد، در طي مكالمه، شيخ اين اشعار را خواند:
پادشه ساية خدا باشد
|
سايه با ذات آشنا باشد
|
نشود نفل عامه قابل خير
|
گرنه شمشير پادشا باشد
|
ملكت او صلاح نپذيرد
|
گر همه راي او خطا باشد
|
هر صلاحي كه در جهان آيد
|
اثر عدل پادشاه باشد
|
اشعار مزبور بر اباقاآن اثري بسزا بخشيد.
يك دفعه خواجهشمسالدين سؤالات چندي نوشته با يك عمامه و پانصد اشرفي به نزد شيخ فرستاد ليكن قاصد يك صد و پنجاه اشرفي را از ميان بلند كرد. شيخ در ضمن جواب سؤالات، رسيد اشرفيها را نوشته خيانت نوكر را با اسلوب لطيف و غريبي گوشزد نمود.
چونكه تشريفم فرستادي و مال
|
مالت افزون باد و خصمت پايمال
|
هر به ديناريت سالي عمر باد
|
تا بماني سيصد و پنجاه سال
|
خواجه شمسالدين نوكر را مورد بازپرسي و مؤاخذه قرار داد، خواجه علاءالدين برادر شمسالدين به جلالالدين ختني كه در شيراز داراي منصب عالي بود نوشت كه ده هزار اشرفي در وجه شيخ كارسازي دارد. سوءاتفاق اينكه شش روز قبل از ورود قاصد، جلالالدين در گذشته بود. قاصد مكتوب را برده تسليم شيخ نمود و او در جواب علاءالدين اين قطعه را نوشته فرستاد:
پيام صاحب دولت علاء دولت و دين
|
كه دين و دهر به ايام او همي نازد
|
رسيد پاية دولت فزود سعدي را
|
بسي نماند كه سر بر فلك بر افرازد
|
مثال داد كه صدر ختن جلالالدين
|
قبول خدمت او را تعهدي سازد
|
وليك بر سر او خيل مرگ تاخته بود
|
چنانكه بر سر ابناي دهر ميتازد
|
جلال زنده نخواهد شدن در اين دنيا
|
كه بندگان خداوندگار بنوازد
|
طمع ندارم از او در سراي عقبي نيز
|
كه از مظالم مردم به ما بپردازد
|
خواجه وقتي كه اين قطعه را خواند حكم كرد كه فوراً پنجاه هزار اشرفي به خدمت شيخ فرستاده شود، او قبول نميكرد ليكن چون خواجه سوگند داده بود ناچار به قبول گرديد، اما همة آن را صرف تعمير يك كاروانسرا(مسافرخانه) نمود.5
ارغون خان نوة هولاكو خان خواجهشمسالدين را در سال683 به قتل رسانيد، ولي بعد از او هم تمامي حكام و امراي شيراز همينطور از شيخ احترام مينمودند، در زمان ملك عادل شمسالدين تازي در شيراز خرماي باغهاي دولتي را عمال و متصديان به بهاي گران به بقالان ميفروختند و كسبة بيچاره هم مجبور بودند آن را بخرند. شيخ برادري داشت كه شغلش بقالي و دكانش جنب كاخ اتابك بود، چندين بار از اين خرماها را به او هم تحميل نمودند تا مجبور شد به برادرش شيخ متوسل گردد و او قطعة زير را نوشته نزد ملك عادل فرستاد:
زاحوال برادرم به تحقيق
|
دانم كه تو را خبر نباشد
|
خرماي به طرح ميدهندش
|
بخت بد از اين بتر نباشد
|
اطفال برند و مرد درويش
|
خرما بخورند و زر نباشد
|
آنگه تو محصلي فرستي
|
شخصي كه از او بتر نباشد
|
چندان بزنندش اي خداوند
|
كه از خانه رهش به در نباشد
|
اي صاحب من به غور او رس
|
لطفي به از اين دگر نباشد
|
ملك شمسالدين بعد از خواندن قطعه فوراً حكم كرد منادي ندا كند كه با هر كسي چنين معاملة شده همگي به دربار حاضر بشوند. خلاصه پس از تحقيق و رسيدگي، از بقالان رفع تعدي نموده و بعد خود به خدمت شيخ آمده معذرت خواست، به علاوه يك كيسة هزار اشرفي در عوض خسارت واردة بر برادر شيخ تسليم وي نمود.6
شيخ در آخر عمر بيرون شهر براي خود زاويهاي بنا كرد و در آنجا شب و روز مصروف عبادت بوده است. سلاطين و امرا در همان آستانه حضور يافته و شرط محبت و اخلاص به جاي ميآورند. راجع به غذا و آن از طرف بزرگان و اعيان شهر انتظام داده شده يا با خود ميبردند و يا ميفرستادند. شيخ به قدر حاجت صرف كرده و بقيه را در زنبيلي گذارده بالاي ديوار آويزان مينمود كه «برين خوان يغما چه دشمن چه دوست».
شيخ زماني كه به شيراز برگشت حكمراني كشور با ابوبكر سعد زنگي بود و بعد از او محمد بن سعد پادشاه شد ولي چون سناً كوچك بود، تمام كارهاي سلطنتي را مادرش اداره ميكرد. بعد از دو سال و هفت ماه او در گذشت و بعد محمدشاه بن سلغربن اتابك سعد بر تخت نشست، ليكن چون سفاك و خونريز بود اعيان و اركان دولت او را گرفته به نزد هولاكو خان فرستادند، آن وقت برادرش براي نام پادشاه شده و در سال633هجري هم مقتول گرديد. اين وقت چون در اين خاندان اولاد ذكوري نبود لذا آبش خاتون دختر اتابك سعد بر مسند فرمانروايي قرار گرفت، او به نكاح منكو تيمور پسر هولاكوخان در آمد و در سال686هجري از دنيا رفت و فارس از آن وقت مستقيماً تحت حكومت تاتاريان درآمد.
زمان حكومت ارغونخان بن اباقاآن خان بن هولاكو خان يعني سال 691هجري بود كه شيخ از اين جهان در گذشت. مادة تاريخ وفاتش لفظ «خاص» ميباشد، چنانكه يك نفر آن را چنين موزون كرده است. (مصرع) «ز خاصان بود ز آن تاريخ شد خاص». مزارش در محل دلگشا خارج شهر در دامنة كوهي واقع است كه حاليه معروف به سعديه ميباشد. اهل شهر روزهاي جمعه به زيارت آنجا ميروند، تمام روز را در اطراف مزار به سير و تفريح مشغول و شبانگاه به شهر برميگردند.
حالات و اخلاق و عادات
شيخ گو اينكه سوانح زندگي يا حيات خود را به رشتة تحرير در نياورده است، ليكن در گلستان و بوستان جسته جسته در مواقع ضمني آنقدر از حالات به قلم آمده كه از جمعآوري آن تصوير كامل اخلاق و عادات او در نظر مجسم ميگردد.
شيخ از اكابر صوفيه به شمار ميآيد، بيشك او به صفاي باطن آراسته و صاحب حال بوده است، اما او اين رتبه و مقام را به وسيلة رياضت و مجاهدت زياد به دست آورده نه اينكه سرشت اصلي او بوده است، چه از زمان طفوليت تا دورة شباب بلكه تا سن وقوف و انحطاط در او همان اوصاف به نظر ميرسند كه مخصوص به طبقة ملايان يعني علماي ظاهر و قشري ميباشند كه عبارت است از خودبيني، حرفگيري و عيبجويي، مشاجرت و مخاصمت. شما ملاحظه كنيد بر اثر مصاحبت پدر از بچگي در او ذوق و شوق عبادت پيدا شده است. تمام شب را در بيداري و اوراد و اذكار به سر ميبرد، ليكن با اين حال از ديگران عيبجويي هم ميكند كه «ببين كسي را آن توفيق نيست كه برخيزد و دو ركعت نماز كند».
در نظاميه به خواندن حديث اشتغال دارد و كسي برخلاف او چيزي گفته از جا در ميرود و چنين ميگويد:
چو من داد معني دهم در حديث
|
برآيد به هم اندرون خبيث
|
با درويشي راجع به فقر و غنا بحث ميكند، دست و گريبان ميشود تا كار به زد و خورد ميكشد «دشنامم داد و سقطش گفتم، گريبانم دريد زنخدانش شكستم».
سفر حج است، با شوق و شعف تمام احرام بسته، پاي پياده دارد حركت ميكند، ولي در اين حالت هم كلمات ناسزا از دهانش بيرون ميآيد، چنانكه خودش ميگويد: «در سر و روي همديگر افتاديم و داد فسق و جدال داديم».
حسن پسندي به امر بازي كشيده است و طوري هم آن را بيپرده ظاهر و آشكار ميسازد كه نميشود آن را به زبان آورد و گفت، بيشبهه اينها لكهاي است بر عارض كمال اين مرد بزرگ، ليكن براي يك «رفارمر» يعني مصلحگويي پيمودن تمام اين مراحل ضروري بوده است. به جلالالدين رومي يكي دربارة بزرگي گفت كه «شاهد باز بود اما پاكباز بود» مولانا گفت «كاوش كردي و گذاشتي».
شيخ چون خود بيماريهايي كشيده و بهبود يافته بود لذا از حقيقت و ماهيت و علامات بيماريهاي اخلاقي و طريق درمان آنها هر قدر كه توانسته واقف بشود ديگران آنقدر نتوانستهاند. در امراض اخلاقي اكثر فريب ميخوردند و مرضي را كه به آن بتوان مبتلا هستند مرض خيال نميكنند.
مثلاً يك فقيه به واسطة بدنفسي فطري به مخالف خود(در امور مذهبي) بدو ناسزا ميگويد، اذيت و آزار ميرساند، ليكن نفسش او را فريب داده تلقين ميكند كه چون او قائل به فلان مسئلة خلاف است و بدعتي در دين گزارده كافر است، لذا تكفير و دشنام يا آزار رساندن به او اقتضاي غيرت و حميت مذهبي است، يا فيالمثل يك نفر صوفي امرد بازي ميكند و به خيالش كه اين مجاز نردبان حقيقت است، اما شيخ(چون همة اين مراحل را سير كرده) هيچ وقت در اين دامها يا انديشههاي غلط نميافتد، چنانكه نسبت به امرد پرستي از صوفيان نظر باز به ببيند چه جور پرده دري ميكند:
گروهي نشينند با خوش پسر
|
كه ما پاكبازيم و اهل نظر
|
زمن پرس فرسودة روزگار
|
كه بر سفره حسرت خورد روزه دار
|
چرا طفل يك روزه هوشت نبرد
|
كه در صنع ديدن چه بالغ چه خرد
|
بسيار شوخ و لطيفهگو بود، يك دفعه مكاني را خواست كرايه كند، يك نفر كليمي كه در آن حوالي منزل داشت گفت: اين مكان را بگيريد، چه آن تا جايي كه من خبر دارم هيچ عيب و نقصي ندارد، شيخ گفت: «جز اينكه شما همساية آن هستيد»
خواجه همام شاعري مشهور و از شاگردان محقق طوسي بود، بين او با شيخ در تبريز ولي در حمام اتفاق ملاقات افتاد، شيخ دانسته سر به سر همام گذاشت، همام از ايشان واقف نبود و نميدانست كيست، پرسيد: از اهل كجايي، گفت: ساكن شيراز، همام گفت: چيز عجيبي است!!. شيرازي در شهر ما از سگ زيادتر است، شيخ گفت: آري، اما در شيراز تبريزي از سگ هم كمتر هست. اتفاقاً يك جوان خوب صورتي همام را باد ميزد، شيخ ميخواست از آن جوان لطف نظر حاصل كند ولي همام در ميانه حايل بود، در ضمن صحبت، همام پرسيد آيا از اشعار همام چيزي در شيراز انتشار دارد شيخ گفت: آري، اين شعر ورد اكثر زبانهاست:
در ميان من و دلدار حجاب است همام
|
وقت آن است كه اين پرده به يك سو فكنم
|
همام گمان كرد كه بايد او سعدي باشد، از نامش پرسيد، شيخ ناچار شد گفت، فوراً همام برخاست و به قدمش افتاد و او را با خود به منزل برد و پذيرايي گرمي نمود.7
مجدالدين همگر معاصر شيخ و بستگي به درباري داشت كه شيخ وابسته بود، گو امروز نامش را هم كس نميداند ليكن در آن زمان منصب ملكالشعرايي را كه حق شيخ بود دست تقدير به او عنايت كرده بود و سعد بن ابوبكر او را بر شيخ مقدم ميداشت.
امامي يكي از شعراي آن دوره محسوب و بيبصري زمانه اين مرد را حريف شيخ قرار داده بود، تا نوبت به اينجا رسيد كه خواجه شمسالدين محمد و ملك معينالدين پروانه و نورالدين و نيز افتخارالدين اين قطعه را نوشته به نزد مجدالدين همگر فرستادند:
ز شمع فارس مجد ملت و دين
|
سوالي ميكند پروانة روم
|
زشاگردان تو هستند حاضر
|
رهي و افتخار و نور مظلوم
|
تو از اشعار سعدي و امامي
|
كدامي به پسندي اندرين بوم
|
مجدالدين در جواب چنين ميگويد:
ما گرچه به نطق طوطي خوش نفسيم
|
بر شكّر گفتههاي سعدي مگسيم
|
در شيوة شاعري به اجماع امم
|
هرگز من و سعدي به امامي نرسيم
|
شيخ از اين بيانصافي رنجيده و اين رباعي را گفت:
هر كس كه به بارگاه سامي نرسد
|
از بخت سياه و بد كلامي نرسد
|
همگر كه به عمر خود نكرده است نماز
|
شك نيست كه هرگز به امامي نرسد8
|
شرحي كه تا اينجا گفته آمد از مطالعة آن ميتوان به اخلاق و عادات شيخ كاملاً پي برد.
تأليفات شيخ
قديمترين نسخه خطي كليات شيخ در كتابخانة ديوان هند موجود است كه نمرهاش1117 ميباشد. اين نسخه در اول رجب728 هجري يعني تقريباً سي و شش سال بعد از وفات شيخ به دست يك نفر موسوم به ابوبكر بن علي بن محمد از نسخهاي كه به خط خود شيخ بوده استنساخ شده است چنانكه او مينويسد: «منقول من خط الشيخالعارف السعدي.»
در اين نسخه نام شيخ، مشرفالدين بن مصلحالدين ذكر شده است و آن مشتمل بر كتب و رسائل زير ميباشد.
1. قصيدة عربي قافيه ميم. 2. رسالة دوم. 3. بوستان كه نامش در اينجا سعدينامه نوشته شده است. 4. گلستان. 5. طيبات. 6. بدايع. 7. خواتيم. 8. قصائد فارسي. 9. مراثي. 10. ملمعات. 11. مثلثات(در سه زبان فارسي، عربي، تركي). 12. قصائد عربي. 13. ترجيعات. 14. مقطعات. 15. مجلس هزل، هزليات. 16. مطائبات. 17. رباعيات. 18. مفردات.
رسائلي كه در اين نسخه اسمي از آنها نيست عبارتند از: رسائل اول، سوم، چهارم، پنجم، ششم، غزليات قديم، صاحبيه، مضحكات. اما آن قسمت از كلام شيخ كه اروپاييان ترجمه و انتشار دادهاند شرح آن به طور اجمال اين است9:
رسالة دوم و نيز از مجالس پنجگانه مجلس سوم و چهارم به قلم ايم. گويدمان10 ترجمه و شرح شده در سال 1898 ميلادي در بريسلاو11 انتشار يافته است.
بوستان چاپ نهايت نفيس با شرح فارسي به اهتمام كي. اچ. گراف12 در سال 1850ميلادي در وينه13 طبع و نشر شده است.
متن با حواشي مرتبة اي. راجرس14 در سال1891 ميلادي در لندن انتشار يافته است.
تراجم: ـ ترجمه به زبان آلماني اثر كي. اچ. گراف15 در سال1850 در جينه16 طبع و نشر شده.
ترجمه به زبان آلماني اثر شليختا وسهرد17 در سال1850 در وينه انتشار يافته است.
ترجمه به زبان آلماني اثر روكرت18، سال1882 ميلادي در ليبزيك چاپ شده است.
ترجمه به زبان فرانسه اثر بارببرد. منار19، در سال1880.
ترجمه به زبان انگليسي اثر اچ. ويلبر فورس كلارك20، چاپ لندن، سال 1879 ميلادي.
ترجمه به زبان انگليسي اثر جي. ايس. ديوي21، چاپ لندن، سال1882 ميلادي.
منتخب ترجمة رابنسون22، چاپ لندن، سال1883 ميلادي.
ترجمه به زبان تركي در 1288 هجري در اسلامبول منتشر گرديده است.
گلستان چندين چاپ: گلادوين23، متن با انگليسي در كلكته، سال 1806 ميلادي.
گلستان؛ اي. بي. ايستوك24، با فرهنگ درهرت فرد سال 1850 ميلادي.
گلستان؛ جانسون25، با فرهنگ در هرت فرد، سال1863 ميلادي.
گلستان؛ جي. تي. پلاتس26، لندن سال1874 ميلادي.
تراجم: ـ به زبان فرانسه، ترجمة آ. دورير27، سال1634 ميلادي.
ترجمة د، الگر28، سنه1704 ميلادي.
ترجمة گندن29، سال1789ميلادي.
ترجمة سمله30، سال 1858 ميلادي.
لاتيني اثر جنتيوس31 سال 1651 ميلادي، چاپ دوم، سال 1655 ميلادي.
تراجم: ـ به زبان آلماني آدم اولئاريوس32 در شلسويگ سال 1654 ميلادي.
بي. دارن33 در هامبورگ، سال 1826 ميلادي.
و ولف34 در استتگارت35، سال 1841 ميلادي.
كي. اچ. گراف در ليپزيك، سال 1846 ميلادي.
در انگليسي، مترجم گلادوين، كلكته سال 1806 ميلادي؛ لندن، 1833 ميلادي.
دو مولن36 سال 1806 ميلادي.
جيمس روز37 لندن سال1823 ميلادي چاپ جديد 1890 ميلادي.
اي. بي. ايستوك38در هرت فرد سال1852 ميلادي؛ چاپ جديد، لندن1880م.
ترجمه جي. تي. پلاتس39، لندن، سال1873م.
در روسي. اس. نزريان40، مسكو، 1857م.
در لهساني اثر اتونوسكي41، ورشو، 1879م.
در تركي، اسلامبول، سال 1874م. و 1876م. طبع و نشر شده است.
تراجم، سال1286 و 1293.
در عربي، بولاق، 1263هجري. در زبان هندوستاني به قلم مير شير عل افسوس، كلكته سال1852م. به اهتمام جون گلگريست چاپ و نشر شده است.
چهارده غزل از طيبات را كي. اچ. گراف ترجمه نموده در آلمان منتشر ساخته است.
و نيز از بدايع ده را كي. اچ. گراف ترجمه نموده در آلمان منتشر ساخته است.
و از خواتيم هفت را كي. اچ. گراف ترجمه نموده درآلمان منتشر ساخته است.
مراثي، چند مرثيه را كي. اچ. گراف ترجمه نموده در آلمان منتشر ساخته است.
رباعيات، چند رباعي را كي. اچ. گراف ترجمه نموده در آلمان منتشر ساخته است.
مفردات را لاتوش42 منتشر ساخته است.
صاحبيه را باچر43 با ترجمه شايع ساخته، استراسبورك44 سال1879م.
شعر و شاعري شيخ
سه تن باني شريعت سخن شناخته شدهاند كه از ميانة آنها يكي هم شيخ ميباشد.
در شعر سه تن پيمبرانند
|
هر چند كه لا نبي بعدي
|
ابيات و قصيده و غزل را
|
فردوسي و انوري و سعدي
|
چون هر پيغمبري داراي كتابي جداگانه، صحيفة پيغمبري شيخ، غزل ميباشد. خواجه حافظ با اينكه غزل را معجزة خود قرار داده بود معهذا چنين ميگويد:
(مصرع) استاد غزل سعدي است پيش همه كس اما.
حضرت امير خسرو در ديباچة غره الكمال مينويسد كه در غزل پيرو سعدي ميباشم. در مثنوي نه سپهر مينويسد:
تا به جايي كه حد پارسيان
|
اندرين عهد دو تن گشت عيان
|
زان يكي سعدي و ثانيش همام
|
هر دو را در غزل آيين تمام
|
پينوشت:
1. چون مولوي الطاف حسين حالي(يكي از علماي هند) ر شرح احوال شيخ و شعر و سخن او كتاب مستقلي و در عين حال مبسوط تأليف نموده بود به نظرم چيزي بعد از آن نوشتن مستحسن نيامد و در نظر گرفته بودم اين قسمت يعني حالات شيخ را از قلم بيندازم ليكن بعضي دوستان فاضل مرا از اين خيال منصرف كرده و بالاخره با اصرار زياد مرا مجبور به نوشتن كردند(مؤلف).
2. تذكره دولتشاه(مؤلف).
3. ارقام سنههاي صفحه تقريبي است.
4. خان شهيد در 682هجري شهيد شده است و قضيه دعوت شيخ سه چهار سالي پيش از شهادت وي بوده است.(مؤلف)
5. ديباچة كليات(مؤلف)
6. ديباچة كليات احمد بن بيستون(مؤلف)
7. دولتشاه راجع به سعدي(مؤلف)
8. تذكره دولتشاه(مؤلف)
9. مأخوذ است از فهرست كتب قلمي فارسي موجودة در ديوان هند كه دكتر ايت آن را اصلاح و جمعآوري كرده است. (مؤلف)
* شبلي نعماني، شعرالعجم يا تاريخ شعرا و ادبيات ايران، ترجمة محمدتقي فخر داعي گيلاني، چاپ سوم، دنياي كتاب تهران1368، جلد دوم، ص19-40.
© کپی رایت توسط دانشنامه فارس کلیه حقوق مادی و معنوی مربوط و متعلق به این سایت است.) برداشت مقالات فقط با اجازه کتبی و ذکر منبع امکان پذیر است. نوشته شده در تاریخ: 1389/3/11 (1814 مشاهده) [ بازگشت ] |