فصل سوم / در ذكر ممدوحين شيخ از ملوك و اعيان خارج از مملكت فارس
16. مستعصم بالله آخرين خلفاي بني عباس
كه در واقعة بغداد در روز چهارشنبه چهاردهم صفر سنة ششصد و پنجاه و شش او و اغلب اعضاء خاندان او به فرمان هولاكو به قتل رسيدند و شهرت اين واقعه و شهرت خود صاحب ترجمه ما را از بسط كلام در اين ابواب مستغني ميدارد.
شيخ را در مرثية او و تحسر بر واقعة بغداد و انقراض خلافت بني عباس دو قصيده غرّا است يكي به عربي كه مطلع آن اين است:
حسبت بجفنيّ المدامع لاتجري
|
فلمّا طغا الماء استطال علي السّكر
|
تا آنجا كه گويد:
فاين بنو العباس مفتخر و الوري
|
ذو و الخلق المرضي و الغرر الزهر
|
غدا سمراً بين الانام حديثهم
|
وذا سمر يدمي المسامع كالسمر
|
ايذكر في اعلي المنابر خطبه
|
و مستعصم بالله لم يك في الذّكر
|
تحيّه مشتاق و الف ترحم
|
علي الشهداء الطاهرين من الوزر
|
الي آخر القصيده و القصيدة معروف ديگر فارسي است و مطلع آن اين است:
آسمان را حق بود گر خون بگريد بر زمين
|
بر زوال ملك مستعصم اميرالمؤمنين
|
اي محدم گر قيامت مي بر آري سر زخاك
|
سر برآور وين قيامت در ميان خلق بين
|
الي آخر الابيات.
17. ايلخان يعني هولاكو ظاهراً
شيخ را قصيدهاي است در مدح يكي از اعظم پادشاهان مغول ايران كه از او فقط به لفظ «ايلخان» تعبير ميكند بدون تعيين اسم و مطلع آن قصيده با بعضي ابيات اوايل آن از قرار ذيل است:
اين منتي بر اهل زمين بود از آسمان
|
وين رحمت خداي جهان بود بر جهان
|
تا گردنان روي زمين منزجر شدند
|
گردن نهاده بر خط و فرمان ايلخان
|
اقضاي برّ و بحر به تأييد عدل او
|
آمد ز تيغ حادثه دربارة امان
|
شاهي كه عرض لشكر منصور اگر دهد
|
از قيروان سپه بكشد تا به قيروان122
|
سلطان روم و روس به منت دهد خراج
|
چيپال هند و سند به گردن كشد قلان123
|
ملكي بدين مسافت و حكمي بدين نسق
|
ننوشتهاند در همه شهنامه داستان
|
و چون «ايلخان» لقب نوعي عموم پادشاهان مغول ايران بوده است از هولاكو تا ابوسعيد از مجرد اين تعبير معلوم نميشود كه ممدوح شيخ در اين قصيده كداميك از ايشان بوده، چه شيخ با چهار تن از پادشاهان اول اين طبقه يعني هولاكو و اباقا و تكودار و ارغون معاصر بوده است، ولي چون در غالب نسخ قديمه در عنوان اين قصيده چنين مرقوم است «في انتقال الملك من بني سلغر الي قوم آخرين» (يا عبارتي شبيه بدان) و چون به تصريح عموم مورخين سلطنت سلسلة سلغريان به قتل سلجوقشاه به دست مغول در سنة ششصد و شصت و دو خاتمه يافت و از آن تاريخ به بعد مملكت فارس در تحت تصرف مستقيم مغول درآمد و سلطنت صوري ابش خاتون كه بعد از سلجوقشاه نام اتابكي بر او نهادند جز مجرّد اسم محض عاري از هرگونه حقيقت و رسم چيز ديگري نبود و قتل سلجوقشاه و دخول مغول به خاك فارس و تصرف جميع قلاع همة اين وقايع در عهد هولاكو و به فرمان او روي داده بود پس اصلاً و ابداً جاي هيچ شك و شبههاي نيست كه ممدوح شيخ در اين قصيده قطعاً و بدون ادني ترديدي هولاكو است نه اباقا يا تكودار يا ارغون124 و ابيات ذيل از اين قصيده تقريباً صريح است در اشاره به طغيان سلجوقشاه و كشتن او شحنگان مغول را و فرستادن هولاكو لشكري عظيم بر اثر آن به فارس به دفع او و كشته شدن سلجوقشاه به دست لشكر مغول و فرستادن سر او به شيراز كه به جميع اين وقايع ماسابقاً در شرح احوال سلجوقشاه اشارة اجمالي نموديم، و ابيات اين است:
هر كو به بندگيت كمر بست تاج بافت
|
بنهاد مدعي سرو بر سر نهاد جان
|
باشير پنجه كردن روبه نه عقل بود
|
باطل خيال بست و خلاف آمدش گمان
|
سر بر سنان نيزه نكرديش روزگار
|
گر سر به بندگيت نهادي بر آستان
|
گنجشك را كه دانة روزي تمام شد
|
از پيش باز باز نيايد در آشيان
|
اقبال نانهاده به كوشش نميدهند
|
بر بان آسمان نتوان شد به نردبان
|
اليآخر الابيات.
18. شمسالدين محمد جويني صاحب ديوان
وزير معروف هولاكو و اباقا و تكودار كه در چهارم شعبان سال ششصد و هشتاد و سه در نزديكي اهر به فرمان ارغون به قتل رسيد، چون تفصيل احوال اين وزير مشهور دولت مغول در عموم كتب تواريخ مبسوطه مشروحاً و مفصلا مذكور است و ما نيز در مقدمة جلد اول جهانگشاي جويني، ص س ـ سآشمة از آن ذكر كردهايم لهذا در اينجا از بسط مقال در اين موضوع صرفنظر كرده طالب مزيد اطلاعات را به كتب مزبوره حواله ميدهيم.
شيخ زا در مدح اين شمسالدين جويني صاحبديوان و برادر او علاءالدين جويني صاحبديوان مدايح غرّ است، آنچه راجع به برادر اوست در فصل آتي انشاءالله مذكور خواهد شد، و اما مدايح او در حق خود صاحب ترجمه از قرار ذيل است:
اولاً قصيده ذات مطلعين بسيار معروف او كه از غرر قصايد شيخ محسوب و مطلع اول آن، اين است:
به هيچ يار مده خاطر و به هيچ ديار
|
كه برّ و بحر فراخ است و آدمي بسيار
|
و مطلع دوم اين:
كجا همي رود آن شاهد شكر گفتار
|
چرا همي نكند بر دو چشم من رفتار
|
و در تخلص به مدح گويد:
سخن به اوج ثريا رسد اگر برسد
|
به صدر صاحبديوان و شمع جمع كبار
|
خدايگان صدور زمانه شمسالدين
|
عماد قبّة اسلام و قبلة زوار
|
محمد بن محمد كه يمن همت اوست
|
معين و مظهر دين محمد مختار
|
اكابر همه عالم نهاده گردن طوع
|
بر آستان جلالش چو بندگان صغار
|
اليآخر القصيده، و ديگر قصيدة نونية كه مطلع آن اين است:
تبارك الله از آن نقش بند ماء معين كه نقش روي تو بستست و چشم و زلف و جبين
و در تخلص به مدح گويد:
اگر تو بر دل مسكين من نبخشايي
|
چه لازم است كه جور و جفا كشم چندين
|
به صدر صاحبديوان ايلخان نالم
|
كه در اياسة125 او جور نيست بر مسكين
|
خدايگان صدور زمان و كهف امان
|
پناه ملت اسلام شمس دولت و دين
|
خداي مشرق و مغرب به ايلخان دادست
|
تو بر خزاين روي زمين حفيظ و امين
|
اليآخرالقصيده و ديگر در آخر قصيدة سابقالذكر در مدحايلخان(يعني هولاكو) كه مطلع آن اين است:
اين منتي بر اهل زمين بود از آسمان
|
وين رحمت خداي جهان بود بر جهان126
|
چند بيت نيز در مدح وزير او شمسالدين جويني صاحب ترجمه مدرج است از جمله:
اكفي الكفاه روي زمين شمس دين و ملك
|
جانب نگاهدار خداي و خدايگان
|
صدر جهان و صاحب صاحبقران كه هست
|
قدرِ مهان روي زمين پيش او مُهان
|
اليآخرالابيات، و ديگر در اواخر كليات بعد از غزليات قديم در اغلب نسخ رسالة مختصري موسوم به «صاحبيّه» موجود است مشتمل بر عدة اشعار عربي و فارسي كه تمام يا اغلب آنها در مدح همين صاحبديوان شمسالدين جويني است و به همين مناسبت است نيز بدون شك كه اين رساله به صاحبيّه موسوم است.
و بالاخره در رسالة سوم و ششم از رسائل ششگانهاي كه در اغلب نسخ كليات به عنوان مقدمه به آن ملحق است و ظاهراً از جامع كليات شيخ است دو حكايت راجع به روابط مابين شيخ و اين شمسالدين جويني صاحبديوان و برادرش علاءالدين جويني صاحبديوان مذكور است كه چون در جميع نسخ چاپي كليات موجود و عليهذا در محل دسترس عموم ناس است حاجتي به تكرار مضامين آن در اين مقاله نيست. حكايت اول اين قسم شروع ميشود: «صاحب صاحبقران خواجة زمان نيكو سيرت و صورت جهان شمس الدنيا و الدين صاحب الديوان الماضي عليه الرحمه كاغذي به خدمت شيخ عارف سالك ناسك قدوه المحققين مفخرالسالكين سعدي عليه الرحمه نوشت و از خدمت او پنج سئوال كرد الخ»، و حكايت دوم چنين: «شيخ سعدي رحمه الله عليه فرمود كي در وقت مراجعت از زيارت مكه چون به دارالملك تبريز رسيدم الخ»، همين قدر اينجا گوييم كه دو حكايت مزبور هر چند به احتمال قوي به كلي بياصل و عاري از صحت نبوده است ولي در صحت جميع جزييات و تفاصيل آن بسيار محل تأمّل است و در هر صورت خالي از مبالغه و اغراق فوقالعاده نيست.127
19. علاءالدين عطا ملك جويني صاحب ديوان
برادر شمسالدين جويني مذكور قبل و مؤلف تاريخ جهانگشاي جويني معروف، صاحب ترجمه در عهد هولاكو و دو پسرش اباقا و تكودار از سنة ششصد و پنجاه و هفت الي سنة ششصد و هشتاد و يك يعني آخر عمر خود قريب بيست و چهار سال تمام حاكم بغداد و كلية عراق عرب و خوزستان بود و بالاخره در چهارم ذيالحجه سنة ششصد و هشتاد و يك درمغان وفات يافت و در مقبرة معروف چرنداب تبريز مدفون شد و چون تفصيل احوال و سرگذشت جزئيات حيات صاحب ترجمه را ما با بسط و اشباع هرچه تمامتر در مقدمه جلد اول از تاريخ جهانگشاي جويني كه به اهتمام راقم سطور در مطبعة ليدن در بلاد هلاند به طبع رسيده شرح دادهايم لهذا اينجا مجدداً به تكرار آن مطالب نميپردازيم همينقدر گوييم كه چنانكه از ملاحظة تاريخ تولد و وفات صاحب ترجمه(623-681) واضح ميشود وي در تمام عمر خود معاصر بوده است با شيخ بزرگوار و دورة حكومت او در عراق عرب و خوزستان(657-681) يعني در ولاياتي كه به كلي در نواحي مجاورة فارس بوده مصاف بوده است درست با بحبوحة دورة «فعاليت ادبي» شيخ(به اصطلاح امروزه) كه چنانكه معلوم است عمده از اواسط قرن هفتم به بعد بروز و ظهور نموده بوده است، اين معاصرت و اين قريب جوار به علاوة سنخيت فضل و ادب بدون شك همه از اسباب و مقربات مناسبات خصوصي بوده كه مابين اين دو برادر فاضل هنر دوست با شيخ بزرگوار(چنانكه از مطاوي مدايح او در حق ايشان و از مضمون دو حكايت سابقالذكر مقدمة كليات واضح ميشود) همواره برقرار بوده است:
باري شيخ را در مدح علاءالدين جويني صاحب ترجمه چندين قصيدة غرّاست، از جمله قصيدة كه مطلع آن اين است:
اگر مطالعه خواهد كسي بهشت برين را
|
بيا مطالعه كن گو به نو بهار زمين را
|
و در تخلص به مدح گويد:
هزار دستان بر گل سخن سراي چو سعدي
|
دعاي صاحب عادل علاء دولت و دين را
|
وزير مشرق و مغرب امير مكّه و يثرب
|
كه هيچ ملك ندارد چون او حفيظ و امين را
|
ايا رسيده به جايي كلاه گوشة قدرت
|
كه دست نيست برآن پايه آسمان برين را
|
گر اشتياق نويسم به وصف راست نبايد
|
كه از اشتياق چنانم كه تشنه ماء معين را
|
تو قدر فضلشناسي كه اهل فضلي و دانش
|
شبه فروش چه داند بهاي درّ ثمين را
|
اليآخرالقصيده و ديگر قصيدهاي كه مطلع آن اين است:
كدام باغ به ديدار دوستان ماند
|
كسي بهشت نگويد به بوستان ماند
|
و در تخلّص به مدح گويد:
خطي مسلسل شيرين كه كژ نيارم گفت
|
به خط صاحبديوان ايلخان ماند
|
امين مشرق و مغرب علاء دولت و دين
|
كه بارگاه رفيعش به آسمان ماند
|
خداي خواست كه اسلام در حمايت او
|
ز تير حادثه دربارة امان ماند
|
وگرنه فتنه چنان كرده بود دندان تيز
|
كزين ديار نه برج128 و نه آشيان ماند
|
الخ، و ديگر قصيدهاي كه مطلع آن ايناست:
هر آدمي كه نظر با يكي ندارد و دل
|
به صورتي ندهد صورتي است لايعقل
|
و در مديحه گويد:
به هيچ خلق نبايد كه قصّه برداري
|
مگر به صاحبديوان عالم عادل
|
سپهر منصب و تمكين علاء دولت و دين
|
سحاب رأفت و باران رحمت وابل
|
سخن به نقل شنيديم و مخبرش ديديم
|
وراي آنكه ازو نقل ميكند ناقل
|
اليآخر القصيده، و ديگر قصيدة ذات مطلعين كه مطلع اول آن ايناست:
شكر به شكر نهم در دهان مژده دهان
|
اگر تو باز بر آري حديث من به زبان
|
و مطلع دوم اين:
تو را كه گفت كه برقع برافكن اي فنّان
|
كه ماه روي تو ما را بسوخت چون كتّان
|
و در تخلّص به مدح گويد:
تو كه آفتاب زميني به هيچ سايه مرو
|
مگر به ساية دستور مفخر ايران
|
بزرگ روي زمين پادشاه صدر نشين
|
علاء دولت و دين صدر پادشاه نشان
|
كه گردنان اكابر نخست فرمانش
|
نهند بر سرو پس سر نهند بر فرمان
|
چو بر صحيفة املي روان شود قلمش
|
زبان طعن نهد بر بلاغت سحبان
|
الخ، و ابيات ذيل از همين قصيده نظر مخصوص صاحبديوانيان را نسبت به شيخ مدلّل ميدارد:
اگر نه بندهنوازي از آن طرف بودي
|
من اين شكر نفرستادمي به خوزستان
|
مرا قبول شما نام در جهان گسترد
|
مرا به صاحبديوان عزيز شد ديوان
|
و همچنين غزل بسيار معروف ذيل از بدايع گرچه تخلّص مدح آن فقط به نام «صاحبديوان» مطلق است بدون تعيين نام يكي از دو برادر ولي به قرينه ذكر بغداد كه مستقر حكومت علاءالدّين بوده واضح است كه مراد شيخ همين علاءالدين جويني صاحب ترجمه بوده است نه برادرش شمسالدّين جويني، مطلع غزل مذكور ايناست:
من از آن روز كه در بند توام آزادم
|
پادشاهم چو به دست تو اسير افتادم
|
و در آخر آن گويد:
دلم از صحبت129 شيراز به كلي بگرفت
|
وقت آن است كه پرسي خبر از بغدادم
|
هيچ شك نيست كه فرياد من آنجا برسد130
|
عجب ار131 صاحبديوان نرسد فريادم
|
سعديا حب وطن گرچه حديثي است صحيح
|
نتوان مرد به سختي كه من اينجا132زادم
|
20. فخرالدين منجم
در نسخة متقن قديمي پاريس مورخة767 در عنوان يكي از قصايد عربي شيخ كه مطلع آن اين است:
الحمدلله ربالعالمين علي
|
ما اوجبالشكر من تجديد آلائه
|
چنين مرقوم است، «استبشاش به قدومالصّاحب فخرالدين المنجم» و در يكي از نسخ قديمي تهران متعلق به آقاي دانش خراساني مورخة721 نيز عنوان قصيده مذكوره چنين است: «يمدح السّعيد فخرالدين المنجم»، و در حقيقت نام فخرالدّين در اثناء خود قصيده نيز مذكور است ولي با فحص بليغ هيچگونه اطلاعي راجع به اين فخرالدّين منجم بهدست نيامد.
21. عزالدين احمد بن يوسف
باز در همان نسخة قديمي پاريس مورخة767 در عنوان يكي از قصايد مراثي شيخ كه مطلع آن اين است:
دردي به دل رسيد كه آرام جان برفت
|
وان هركه133 در جهان به دريغ از جهان برفت
|
مرقوم است: «در مرثية عزّالدين احمد بن يوسف» و از سياق خود قصيده معلوم ميشود كه آن كس كه مرثيه در حق اوست جواني بوده كه بيگناه در بحبوحة جواني به فرمان يكي از وزرا با حكّام كه از او فقط به «صاحب صاحب قرآن» تعبير ميكند بدون تعيين نام كشته شده بوده و پدر و مادر و برادران از او باقي مانده بودهاند چنانكه گويد:
تلخ است شربت غم هجران و تلختر
|
بر سر و قامتي كه به حسرت جوان برفت
|
چندان برفت خون ز جراحت به راستي
|
كه از چشم مادر و پدر مهربان برفت
|
همچون شقايقم دل خونين سياه شد
|
كان سرو نو برآمده از بوستان برفت
|
اقبال خاندان شريف و134 برادران
|
جاويد باد گر يكي از خاندان برفت
|
حكم خداي بود قراني كه از سپهر
|
بر دست و تيغ صاحب135 صاحبقران برفت
|
عمرش دراز باد كه بر قتل بيگناه
|
وقتي دريغ گفت كه تير از كمان برفت
|
با فحص شديد هيچگونه معلوماتي در خصوص اين عزّالدين احمد بن يوسف نيز نتوانستم به دست بياورم.
22. شيخ شهابالدين سهروردي
صاحب اين عنوان و سه عنوان بعد جزو ممدوحين شيخ نيستند چه شيخ را دربارة آنان مدحي يا مرثيهاي نيست ولي چون سه نفر اول ايشان معاصر با شيخ بودهاند و شيخ نام ايشان را در گلستان يا بوستان برده و چهارمين يعني شيخ عبدالقادر گيلاني نيز در نتيجة سهو نسّاخ در بعضي نسخ گلستان نزد برخي از ارباب تذكره از قبيل دولتشاه سمرقندي و مرحوم هدايت به غلط از جمله معاصرين شيخ و مشايخ او به قلم رفته لهذا طرداً للباب و تكميلاً للفايده بيمناسبت نديديم كه بعضي توضيحات در خصوص اين چهار نفر نيز در ختام اين رساله ذكر نماييم لهذا گوييم:
امّا شيخ شهابالدّين سهروردي و هو شهابالدّين ابوحفص عمر بن محمّد بن عبدالله بن محمّد بن عمويه البكري السّهروردي از مشاهير مشايخ صوفيّه و مؤلف كتاب مشهور عوارفالمعارف است كه مكرّر در مصر به طبع رسيده است.
تولد شيخ شهابالدين مذكور در اواخر رجب يا اوايل شعبان سنة پانصد و سي و نه بوده به سهرورد زنجان، و وفات وي در غرّة محرم سنه ششصد و سي و دو به بغداد در سن نود و دو سالگي، صاحب ترجمه علاوه بر مقام عالي او در علم و فضل و زهد و صلاح و رتبة شيخالشيوخي بغداد مردي بسيار معروف و در نزد خلفا و سلاطين وقت به غايت محترم و معزّز بوده است و از جانب خليفه ناصرالدين الله عباسي مكرّر به سفارت به دربار ملوك و سلاطين اطراف تردد مينموده، از جمله قبل از سنة 614 خليفه مزبور او را به دربار سلطان علاءالدين محمّد خوارزمشاه گسيل ساخت و شرح اين سفارت در سيرة جلالالدّين منكبرني تأليف محمّد منشي نسوي، ص12-13 مسطور است، و در حدود سنة617-618 باز از جانب همان خليفه به دربار سلطان علاءالدين كيقباد از سلاجقة روم به قونيه مأمور شد و حامل منشور سلطنت و نيابت حكومت ممالك روم و تشريف شهرياري و شمشير و نگين بود از جانب ناصر خليفه براي پادشاه مزبور، و شرح اين سفارت و پذيرايي فوقالعاده با احترام و تجليلي كه سلطان علاءالدين كيقباد ازشيخ شهابالدين صاحب ترجمه نموده در تاريخ سلاجقة روم از ابن بيبي، ص94-97 مفصلاً مشروح است رجوع بدانجا شود و براي اطلاع از ساير كيفيات سوانح احوال صاحب ترجمه رجوع شود به مآخذ مذكوره در حاشية همين صفحه.136
برويم برسر مقصد اصلي خود يعني روابط شيخ سعدي با شيخ مزبور، از حكايات ذيل در اوايل باب دوم بوستان كه اينگونه شروع ميشود:
مقالات مردان به مردي شنو
|
نه سعدي كه از سهروردي شنو137
|
مرا شيخ داناي مرشد شهاب
|
دو اندرز فرمود بر روي آب
|
يكي آنكه در نفس138 خود بين مباش
|
دگر آنكه بر غير139 بد بين مباش
|
واضح ميشود كه شيخ سعدي با شيخ شهابالدين سهروردي در يك كشتي سفر دريا نموده بوده است و شيخ شهابالدين كه در آن وقت بدون شك مردي بسيار مسنّ و معمّر بوده چه تولّد او چنانكه گفتيم در سنة539 يعني اقلاً قريب شصت سال قبل از تولد سعدي بوده او را به شرف مفاوضت و موانست خود مشّرف نموده بوده است، و در ضمن نيز معلوم ميشود كه شيخ سعدي قبل از سنة632 كه سال وفات شيخ شهابالدّين سهروردي است مردي بوده بالغ مبلغ رجال و سن او به حدّ رشد و كمال يعني به حدّي بوده كه توانسته با شيخ مزبور سفر دريا نمايد و طرف مخاطبه و مفاوضة او واقع گردد و اين خود يكي از قرائن است بر آنكه شيخ سعدي چندان مؤخر از حدود ششصد هجري نيز نبوده است.
23. ابوالفرج بنالجوزي
حكايت هجدهم از باب دوّم گلستان اين قسم شروع ميشود: «حكايت چندانكه مرا شيخ140 ابوالفرج بنالجوزي141 رحمه الله ترك سماع فرمودي و به خلوت و عزلت اشارت كردي عنفوان شبابم غالب آمدي و هوي و هوس طالب، ناچار به خلاف رأي مربي قدمي برفتمي و از سماع و مجالست حظّي برگرفتمي و چون نصيحت شيخم ياد آمدي گفتمي
قاضي اربا ما نشيند برفشاند دست را
|
محتسب گر ميخورد معذور دارد مست را
|
اليآخرالحكايه، از اين عبارت «شيخ ابوالفرج بن الجوزي» بديهي است كه در اولين وهله عالم و واعظ مشهور بغداد جمالالدين ابوالفرج عبدالرحمن بن الجوزي صاحب تاريخ منتظم و غيره به ذهن متبادر ميشود، ولي چون اين ابوالفرج ابن الجوزي در 12رمضان سنة597 وفات يافته و وفات شيخ سعدي به اختلاف اقوال در سنة690يا691 يا694 بوده و مابين اين دو تاريخ93 الي97 سال فاصله است اين فقره عموم فضلا و ادباء فارسي زبان را تاكنون دچار اشكالات عديدة لاينحلّ نموده كه چگونه كسي كه به نحو قدر متيقن تا 93سال ديگر بعد از وفات ابنالجوزي در حيات بوده درك صحبت اين اخير را بالغاً عاقلاً رشيداً چنانكه مقتضاي حكايت مزبور نموده بوده است، زيرا كه اگر هم فرض كنيم كه سعدي صد سال تمام هم عمر كرده بوده باز وي در وقت وفات ابنالجوزي در سنة597 طفلي بوده است منتهي هفت ساله و بديهي است كه طفلي هفت ساله موضوع اين حكايت نميتواند باشد كه شيخ معمّر نود سالهاي همواره او را از سماع نهي كند و به خلوت و عزلت اشارت فرمايد! به علاوة اينكه اين فرض بانص خود حكايت: «عنفوان شبابم غالب آمدي» كه صريح است كه سعدي در آن اوان در سنّ شباب بوده نه طفلي خردسال منافي است.
لهذا براي تخلّص از اين اشكال(و پارة اشكالات ديگر مستنبط از تضاعيف آثار نظم و نثر شيخ مانند حكايت جامع كاشغر و جوان نحوي و ورود سعدي به آن شهر در سال صلح محمّد خوارزمشاه با لشكر خطا يعني مابين سنوات606-612 و معروف بودن اشعار او در آن نواحي اقصي نقاط تركستان شرقي در آن تاريخ! و مانند مراجعت او از حج به بغداد در ايام ناصرالدينالله عباسي يعني مابين سنوات575-622 در سنّ پيري! چنانكه مقتضاي يكي از حكايت بوستان است در باب هفتم كه در بعضي نسخ مغلوط اين قسم شروع ميشود.
سفر كرده بودم ز بيت الحرام
|
در ايّام ناصر به دارالسّلام)
|
باري براي تخلّص از امثال اين اشكالات بعضي فقط از راه اضطرار و بدون هيچ دليل نقلي از خارج براي شيخ عمرهاي خارج از معتاد يعني صد و دو سال يا صد و دوازده سال يا حتي صد و بيست سال قائل شدهاند، و بعضي ديگر در اصل صدق و صحت اين حكايات كلية ترديد كرده و آنها را از قبيل تخيّلات شاعرانه و اختراعات قصّهسرايان كه غرض اصلي ايشان نه اخبار از امور واقعي حقيقي تاريخي است، بلكه مجرّد سوق حكايات و نقل سرگذشتهاي شيرين ممتّع دلكش است گرچه مواضيع آنها با حقايق تاريخي وفقي نداشته باشد تصوّر كردهاند، و غرض ما فعلاً حلّ جميع اين اشكالات نيست چه اولاً از موضوع مقالة خود بسيار دور خواهيم افتاد و ثانياً بعضي از آنها مانند حكايت جامع كاشغر فيالواقع لاينحلّ است و بعضي ديگر مانند حكايت مراجعت شيخ از حج به بغداد در عهد ناصر خليفه يا ملاقات او با شيخ عبدالقادر گيلاني در مكه نتيجه رجوع به نسخ مغلوطة نسّاخ متأخر است و به مجرد رجوع به نسخ قديمة قريبالعهد به عصر شيخ اغلب آن اشكالات خود به خود حلّ ميشود، باري غرض ما فعلاً فقط سعي در حلّ اشكال راجع به ابوالفرج بنالجوزي بهخصوصه است لهذا گوييم:
اين اشكال تاكنون همچنان لاينحلّ و در بوتة اجمال باقي مانده بود تا آنكه در چند سال قبل كتاب نفيس «الحوادث الجامعه و التجارب النافعه في المائه السابعه» تأليف ابوالفضل عبدالرزّاق بن احمد فوطي بغدادي متوفي در سنه723 و از معاصرين سعدي در بغداد به طبع رسيد و چون در آن كتاب مشروحاً و مفصلاً از شرح احوال جميع اعضاء خاندان ابن الجوزي و اولاد او و احفاد او بحث مينمايد از جمله معلوم شد كه يكي از نوادگان ابن الجوزي كه محتسب بغداد و مدرس مدرسه مستنصريّه و وي نيز مانند جدّ خود واعظي مشهور و عالمي معروف بوده و در سنة656 در واقعة هايله بغداد با اغلب اعضاء خاندان ايشان به قتل رسيده اتفاقاً وي نيز موسوم بوده به جمالالدين ابوالفرج عبدالرّحمن بنالجوزي يعني وي نيز عيناً و بدون كم و زياد داراي همان اسم و همان لقب و همان كنيه و همان نسبت جد خود ابن الجوزي معروف بوده و او عبارت است از جمالالدين ابي الفرج عبدالرحمن بن محيي الدين ابي محمّد يوسف بن جاملالدين ابي الفرج عبدالرحمن بن الجوزي مشهور، ولي اين ابن الجوزي دوم يا ابن الجوزي صغير چون مانند جد معروف خود صاحب تأليفات و تصنيفات خارج از حدّ احصا142 نبوده لهذا شهرت وي مانند شهرت جد خود عالمگير نشده و حتي بعد از انقضاء عصر او در اعصار بعد هيچكس از وجود او خبري هم نداشته، باري فوراً معلوم شد(و گمان ميكنم كه دوست فاضل من آقاي عبّاس اقبال آشتياني اولين كسي بودند كه ملتفت اين نكته شدند و مقالهاي در اين خصوص در جريدة «ايران» در سنة1311 شمسي نشر كردند) كه بدون هيچ شك و شبهه و به نحو قطع و يقين مراد شيخ در حكايت مزبور از «شيخ اجلّ ابوالفرج بن الجوزي» همين ابوالفرج بن الجوزي دوم نوادة ابوالفرج الجوزي اول بوده است كه درست معاصر شيخ سعدي بوده و در همان سنة تأليف گلستان يعني در سال656 چنانكه گفتيم به دست مغول در بغداد كشته شده است و عصر او كاملاً با عصر شيخ و مخصوصاً با دورة تحصيلات او در بغداد وفق ميدهد و بنابراين جميع اشكالات راجع به عمر شيخ و معاصر بودن او با ابن الجوزي خود به خود حلّ و سوانح احوال و عمر و حيات شيخ همه به كلي به طريق عادي و در مجراي طبيعي معمولي جاري بوده نه حاجتي به فرض عمر صد و بيست ساله براي او باقي ميماند و نه ضرورتي به حمل كلام او بر قصهسرائي و داستانگويي و تخيّلات شاعرانه.
و بدون شبهه تعبير «محتسب» در بيت مزبور: «محتسب گر مي خورد معذور دارد مست را» تلويحي است به همين شغل احتساب بغداد صاحب ترجمه كه چنانكه گفتيم به تصريح صاحب حوادثالجامعه شغل مزبور از جانب مستنصر و مستعصم عباسي به عهدة اين ابوالفرج بن الجوزي دوم مفّوض بوده است.143
و اين نكته را نيز ناگفته نگذاريم كه در بعضي از نسخ جديد گلستان عبارت ابتداء حكايت مزبور چنين است: «چنانكه مرا شيخ اجلّ شمسالدّين ابوالفرج بن جوزي عليه الرّحمه ترك سماع فرمودي الخ»، يعني كلمة «شمس الدين»ي قبل از «ابوالفرج» اضافه دارد و اين علاوه غلط فاحش و خطاي صريح است كه بلاشك يكي از قراء كه با تاريخ چندان انسي نداشته به خيال خود براي تخلّص از اشكال مذكور يعني اشكال وفق ندادن عصر شيخ با عصر ابن الجوزي بر اصل عبارت شيخ افزوده به تصوّر اينكه مقصود شيخ سعدي از ابوالفرج بن الجوزي دخترزادة او شمسالدّين يوسف بن قزغلي معروف به سبط ابن الجوزي صاحب تاريخ مرآه الزّمان و تذكره خواص الاّمه و غيرهما و متوفي در سنة654 بوده است، ولي ديگر خيال نكرده كه در اين صورت كنيه «ابوالفرج» كه صريح عبارت گلستان است و لقب «شمسالدين» با هم نميسازد چه آنكس كه لقب او شمسالدّين بوده (يعني سبط ابن الجوزي مذكور) كنية او ابوالمظفر بوده نه ابوالفرج، و آنكس كه كنية او ابوالفرج بوده (يعني ابن الجوزي معروف) لقب او جمالالدين بوده نه شمسالدين، پس چنانكه ملاحظه ميشود اين «اصلاح» به كلي افساد و غلط قبيح و خطاي صريح است و با هيچ تأمل و توجيهي و محملي نميتوان آن را با اصل عبارت شيخ التيام داد، و لازم نيست علاوه كنيم كه هيچيك از نسخ قديمة گلستان كه اينجانب تتبع نموده و همچنين در نسخة چاپ آقاي عبدالعظيم قريب گرگاني ص72 و در نسخة چاپ آقاي فروغي ص65 مطلقاً و اصلاً اين علاوة «شمسالدين» وجود ندارد و فقط در بعضي نسخ خطّي بسيار جديد يا در چاپهاي بسيار مغلوط سقيم هندوستان و ايران علاوة مزبور يافت ميشود لاغير.
24. اغلمش
حكايت پنجم از باب اول گلستان بدين نحو شروع ميشود: «حكايت سرهنگزادهاي144 بر در سراي اغلمش ديدم كه عقل و كياستي و فهم و فراستي زايدالوصف داشت از عهد خردي145 آثار بزرگي در ناصية او پيدا
بالاي سرش ز هوشمندي
|
ميتافت ستارة بلندي
|
اليآخر الحكايه»، اغلمش مذكور در اين حكايت يكي از مماليك ترك اتابك ابوبكر بن محّمد بن ايلدكز از اتابكان آذربايجان بود146 و بعد از اتابك ابوبكر در عهد برادرش ازبك بن محمّد بن ايلدكز پس از شكست و قتل ناصرالدين منكلي حاكم عاصي بلاد جبل(يعني ري و همدان و اصفهان و مضافات) به دست عساكر متحده كه عبارت بود از عساكر اتابك ازبك مزبور و ناصرالدينالله عباسي و جلالالدين حسن نو مسلمان از ملوك اسمعيليّه الموت حكومت بلاد مذكوره از جانب اتابك ازبك در سنة611 به اغلمش صاحب ترجمه واگذار گرديد و وي از آن تاريخ تا سنة614 قريب سه يا چهار سال در آن بلاد، حكومتي تقريباً بالاستقلال نمود و هر چند اغلمش چنانكه گفتيم از مماليك اتابكان آذربايجان بود ولي چون مدتي در ملازمت سلطنت علاءالدّين محمّد خوارزمشاه به سر برده بود147 خود را از بستگان و منتسبان او ميدانست و در بلادي كه در تحت تصرف او بود خطبه به نام سلطان مزبور ميخواند148 و اين معني بر خليفه ناصرالدينالله كه از بزرگترين دشمنان محمّد خوارزمشاه بود سخت گران ميآمد، تا آنكه بالاخره در اوايل سنة 614 در موقعي كه اغلمش به استقبال حجاج بيتالله الحرام كه از مكّه مراجعت ميكردهاند بيرون رفته بود به تحريك ناصرالدينالله مزبور149 جمعي از فدائيان باطنيّه كه منكروار به لباس حجاج ملبّس شده بودند بر او حمله كرده او را به ضرب كارد مقتول ساختند150، و قتل او يكي از علل عمدة لشكركشي محمّد خوارزمشاه بود به عراق در سنة614 به قصد تسخير بغداد و قهر ناصر خليفه كه به تفصيل مذكور در كتب تواريخ در نتيجة برف و سرماي سخت كه در گريوة اسدآباد همدان ايشان را فرو گرفت اغلب آن لشكر و چهار پا تلف و خود خوارزمشاه نيز خائباً خاسراً مجبور به مراجعت گرديد.
محلّ اقامت و مركز حكومت اغلمش(و ساير مماليك ترك اتابكان آذربايجان) كه عدهاي از ايشان در فترت مابين انقراض سلجوقيّه و خروج مغول از حدود 590 الي 614 در عراق عجم سلطنتي كمابيش به استقلال نمودهاند و اغلمش آخرين ايشان بود151) چنانكه از كتب تواريخ مستفاد ميشود غالباً در همدان بوده است و بنابراين پس «سراي اغلمش» در حكايت مزبور گلستان نيز به ظنّ غالب در همان شهر واقع بوده است ولي چون اغلمش چنانكه در فوق ذكر شد در اوايل614 به قتل رسيده و در آن تاريخ شيخ بزرگوار ظاهراً هنوز در سنّ طفوليت يا به كلّي در اوايل دورة جواني بوده و هنوز شروع به سفرهاي دور و دراز خود نكرده بوده به احتمال بسيار قوي مضمون حكايت مزبور كه شيخ خود ادعاي مشاهده ميكند در حيات خود اغلمش روي نداده بوده بلكه مدّتها بعد از عصر او ظاهراً وقوع يافته152 و بنابراين پس «سراي اغلمش» لابدّ نام قصري از اغلمش يا دارالحكومة او بوده كه بعد از او نيز تا مدّتي به همان اسم او مشهور بوده همانند قصر عيسي در بغداد و قصر ابن هبيره در كوفه و صدها امثال آن.
25. شيخ عبدالقادر گيلاني
دولتشاه سمرقندي در تذكره الشّعراء(طبع ليدن ص202) و ظاهراً به تبع او مرحوم رضا قليخان هدايت در مجمعالفصحا(ج1 ص274) هر دو تصريح كردهاند كه شيخ سعدي شيخ عبدالقادر گيلاني عارف مشهور را ملاقات كرده است، عين عبارت دولتشاه ايناست: «و [شيخ سعدي] مريد شيخالشيوخ عارفالمعارف عبدالقادر گيلاني است قدّسالله سرّه العزيز و در صحبت شيخ عبدالقادر عزيمت حج كرده» و عبارت مجمعالفصحا اين: «بسياري از مشايخ عهد را ديده مانند شيخ عبدالقادر جيلاني و ابن جوزي و ديگران»، حال گوييم كه اين فقره يعني ملاقات شيخ سعدي با شيخ عبدالقادر گيلاني مطلقاً از محالات و ممتنعات است و به هيچ تأويلي و توجيهي و حيله و تدبيري محملي براي آن نميتوان تراشيد حتي اگر هم به طبق افسانه عاميانة معروف به شيخ عمري صد و بيست ساله بدهيم، زيرا كه به اتفاق مورّخين وفات شيخ عبدالقادر گيلاني در ماه ربيعالثاني سنة پانصد و شصت و يك بوده است152 و وفات شيخ سعدي چنانكه مكرّر گفته شد به اختلاف اقوال در سنة690 يا691 يا 694 و مابين اين دو تاريخ وفات به اقلّ تقديرات صدو بيست و نه سال و به اكثر آن صد و سي و سه سال فاصله است پس اگر هم فرضاً به طبق افسانة مذكور شيخ سعدي صد و بيست سال عمر كرده بوده واضح است كه در اين صورت تولد او (برحسب تفاوت اقوال ثلاثة مذكور در تاريخ وفات او) يا در سنة570 خواهد بود يا در سنة571 و يا در سنة574 يعني به اقل تقديرات ولادت او نه سال بعد از وفات شيخ عبدالقادر گيلاني خواهد بود و به اكثر تقديرات سيزده سال بعد از آن، پس چگونه تصوّر آن ممكن است كه شيخ سعدي در صحبت شيخ عبدالقادر گيلاني چنانكه دولتشاه گويد عزيمت حج كرده باشد!
و همانا منشأ اين اشتباه فاحش دولتشاه و به تبع او مرحوم هدايت غلطي است كه در بعضي از نسخ گلستان در حكايت دوم از باب دوم كه بدينگونه شروع ميشود: «حكايت عبدالقادر گيلاني را رحمهالله عليه ديدند در حرم كعبه روي بر حصبا نهاده همي گفت اي خداوند ببخشاي و گر هر آينه مستوجب عقوبتم در روز قياتم نابينا برانگيز تا در روي نيكان شرمسار نشوم الخ» روي داده و كلمة «ديدند» را بعضي نساخ نادان «ديدم» نوشتهاند و اين غلط كه معلوم ميشود نسبتاً تا درجة قديم هم بوده، چه لابد نسخة گلستان دولتشاه كه تذكرة خود را در سنة892 يعني قريب دو قرن بعد از وفات شيخ تأليف كرده نيز همين غلط را داشته اين مؤلف اخير را كه دورترين ناس است از تحقيق و تعمّق و انتقاد تاريخي به اين اشتباه فاحش مضحك انداخته و مرحوم هدايت نيز لابد بنا به حسن ظنّ خود دربارة دولتشاه و بدون مقايسه شخصي مسطورات اين اخير با مآخذ تاريخي ديگر و التفات به استحاله اين امر اين فقره را در كتاب نفيس خود مجمعالفصحا ذكر كرده است و حال آنكه در عموم نسخ قديمة گلستان كه اينجانب توانسته تتبع نمايد بدون استثناء و حتي در غالب نسخ جديدة متقنه مظبوطه كه تا درجهاي از روي دقت كتابت شده. در حكايت مزبور همه «ديدند» نه «ديدم» و همچنين در نسخة گلستان چاپ آقاي عبدالعظيم قريب گرگاني ص61 و در گلستان چاپ آقاي فروغي ص55 نيز هر دو در عبارت مزبور «ديدند» دارند نه «ديدم» كه بدون شبهه و به بداهت عقل صواب همين است لاغير.
توضيح در خصوص «ملك سليمان»
(راجع به ص39 س3)
تعبير «ملك سليمان» در اصطلاح مورخين ايراني در قرون وسطي به خصوص در دورة سلغريان مراد از آن مملكت فارس بوده است و در تاريخ وصاف بسيار مكرّر از آن مملكت به «ملك سليمان» يا «مملكت سليمان» تعبير شده، رجوع شود از جمله به صفحات145، 155، 237، 330، 385، 386، 624 و همچنين است در شيرازنامه مكرراً از جمله در صفحات4، 17، 20، 128 و شيخ سعدي در يكي از قصايد خود در وصف شيراز كه مطلع آن اين است:
خوشا سپيده دمي باشد آنكه بينم باز
|
رسيده بر سر الله اكبر شيراز
|
گويد:
نه لايق ظلمات است بالله اين اقليم
|
كه تختگاه سليمان به دست و حضرت راز
|
و يكي از القاب رسمي بسياري از سلغريان و شايد نيز عموم ايشان «وارث ملك سليمان» بوده است. صاحب تاريخ وصاف گويد كه طغراي سعد بن زنگي چنين بوده: «وارث ملك سليمان سلغر سلطان مظفرالدنّيا والدين تهمتن سعد بن اتابك زنگي ناصراميرالمؤمنين»(وصاف ص155) و طغراي پسرش ابوبكر چنين: «وارث ملك سليمان عادل جهان سلطان البر و البحر مظفر الدّنيا والدّين ابوبكر بن سعد ناصر عبادالله المؤمنين»(همان مأخذ ص178) و شيخ در مقدمة گلستان دربارة همين اتابك ابوبكر بن سعد بن زنگي يكجا «قايم مقام سليمان» و جاي ديگر «وارث ملك سليمان» استعمال كرده است و همچنين در اواخر باب هفتم در فصل جدال سعدي با مدعي: «وارث ملك سليمان» و همو در مدح اتابك محمّد بن سعد بن ابوبكر گويد:
خداوند فرمان ملك سليمان
|
شهنشاه عادل اتابك محمّد
|
و در مقدمة المعجم في معايير اشعار العجم نيز مؤلف آن كتاب شمس قيس باز از همين اتابك ابوبكر به «وارث ملك سليمان» تعبير كرده است، و در قصايد كمالالدّين اسمعيل در مدح اتابك سعدبن زنگي و پسرش اتابك ابوبكر هميشه ايشان را به نعوت «وارث تخت سليمان» ميستايد، از جمله در قصيدة در مدح سعد زنگي گويد:
مملكت را زنوي داد شكوهي ديگر
|
شاه جمشيد صفت خسروا فريدون فر
|
وارث تخت سليمان ملك حيدر دل
|
كه بگسترد در آفاق جهان عدل عمر
|
اليآخر الابيات، و در قصيدهاي ديگر گويد در مدح همو:
خسرو روي زمين شاه مظفر كه به رزم
|
گذر نيزة او بر دل سندان باشد
|
سعدبنزنگي شاهي كه فرود حق اوست
|
سعد اكبر اگرش نايب دربان باشد
|
وارث تخت سليمان چو تو شاهي زيبد
|
كه آصفي از جهتش حاكم ديوان باشد
|
و در قصيدهاي ديگر در مدح اتابك ابوبكر بن سعد بن زنگي گويد:
قطب گردون ظفر شاهنشه سلغر نسب
|
وارث تخت سليمان خسرو جمشيدفر
|
شاه ابوبكر بنسعد آن كه از دم جانبخش او
|
زنده شد در دامن آخر زمان عدل عمر
|
و منشأ اين تعبير يعني اطلاق «ملك سليمان» بر ممكلت فارس چنانكه صاحب فارسنامة ناصري(ج2 ص18) نيز بدان اشاره كرده بدون شك آن بوده كه از طرفي ايرانيان تختگاه جمشيد باستاني را در مملكت فارس فرض ميكردهاند و آثار ابنية تخت جمشيد را كه در حقيقت چنانكه امروز معلوم شده اطلاق قصور داريوش كبير و پسرش خشايارشاه است به واسطة بعد عهد و بياطلاعي از تاريخ وطن خود چنانكه اسم «تخت جمشيد» حاكي از آن است به همان پادشاه باستاني ميدادهاند، و از طرف ديگر در نتيجة يك افسانة مذهبي كه بعد از اسلام به واسطه تشابه كامل بين بعضي احوال و اعمال منقوله از جمشيد و بعضي احوال و اعمال منقولة از حضرت سليمان از قبيل قهر شياطين و استخدام ديوان و جنيّان و طاعت جنّ و انس مرايشان را و سفر كردن در هوا از شهري به شهري ديگر در زماني كوتاه و امثال ذلك ما بين ايرانيان مسلمان توليد شده بوده بسياري از عوام ايشان جمشيد را با حضرت سليمان يكي ميپنداشتهاند154 و از مجموع اين دو افسانه بالطبع اين عقيده ما بين عامّة ناس شايع شده بوده كه مملكت فارس تختگاه حضرت سليمان بوده و ابنية فخيمة تختجمشيد عبارت بوده از مسجدي از مساجد سليمان يا ملعب سليمان يا حمّام سليمان يا شادروان سليمان(بر حسب اختلاف تعبير مؤلفين از قبيل اصطخري، ص123 و150 و ابن حوقل194 و مقدّسي444 و نرهه القلوب121 و شيرازنامه17) و ظاهراً وقتي كه در اواسط قرن ششم سلغريان ترك به عروج بر تخت سلطنت فارس نايل آمدند براي اولين بار از اين عقيدة شايعة بين عوام استفاده كرده خود را قايم مقام سليمان و «وارث ملك سليمان» خوانده و اين لقب باطمطراق را بر القاب رسمي خود افزودند.
30 بهمن 1316
پينوشت:
1. جميع ملوك سلغريان فارس از اول تا به آخر تماماً ملقب به «مظفرالدين» بودهاند به استثناي دو نفر از ايشان: يكي اتابك محمدبن سعد بن ابوبكر بن سعد بن زنگي كه در جامعالتواريخ(طبع بلوشه ص555و 557) گويد لقب وي عضدالدين بود ولي به تصريح مورخ معاصر او قاضي ناصرالدين بيضاوي در نظامالتواريخ، ص85 و89 وي نيز سلغر و ديگري عضدالدين و ديگر اتابك ابش خاتون كه در هيچيك از كتب تاريخي كه به دست داشتم مطلقاً لقبي براي او نيافتم.
2. و حال آنكه صواب چنانكه بعد ازين در شرح احوال اتابك سعد بن ابوبكر بن سعد بن زنگي ذكر خواهيم كرد آن است كه تخلص او مأخوذ از نام اين پادشاه اخير است.
3. بيست و نه سال قول صاحب تاريخ وصاف و مزارات شيراز و روضه الصفا و حبيبالسير است و بيست و هشت سال قول صاحب تاريخ گزيده و لبالتواريخ، و عجب است كه كلمة «بيست و نه» در بعضي از مآخذ مانند دو نسخه جامعالتواريخ كتابخانه ملي پاريس كه راقم سطور به دست دارد و نظام التواريخ چاپي، ص88 و شيرازنامة چاپي، ص53 به واسطة تشابه خطي بين نه و سه به «بيست و سه» تصحيف شده است ولي عبارت مزارات شيراز عربي كه صريحاً واضحاً گويد: «و بقي في السلطنه تسعاً و عشرين سنه (نسخة عكسي وزارت معارف ورق99) جاي شبهه باقي نميگذارد كه فقط بيست و نه صحيح و بيست و سه تصحيف آن است چه در عربي واضح است كه كلمة «تسع» و «ثلاث» به واسطة عدم تشابه خطي به يكديگر مشتبه نميشوند.
4. ابنالاثير ج12 در عنوان «ذكر الحرب بين جلالالدين و التتر»، و اين نكته را نيز ناگفته نگذريم كه ابن الاثير با وجود اينكه به كلي معاصر سعد بن زنگي ما نحن فيه بوده، چه وفات او فقط هفت سال بعد از وفات سعد روي داده در سنة630 دائماً و مطرداً از او به «سعد بن دكلا»(=تكله) تعبير مينمايد يعني خيال ميكرده كه سعد پسر تكله بن زنگي بوده است در صورتي كه برادر تكله بوده است و منشأ اين اشتباه لابد از آنجا است كه چون سعد جانشين تكله بوده در سلطنت ابنالاثير قياساً علي الاعم الاغلب در امثال اين موارد تصور كرده كه وي پسر سلف خود بوده است.
5. وصاف، ص 156-157.
6. اين قصيده مكرر در ايران و اروپا به طبع رسيده است.
7. توقيع رسمي اتابك سعد بن زنگي به تصريح وصاف، ص155 «الله بس» بوده است كه گويا مأخوذ از اين جملة منسوب به شيخ ابو سعيد ابوالخير است: «الله بس و ماسواه هوس و انقطع النفس»(نفحات الانس در شرح حال شيخ مذكور) ولي در نسخة چاپي وصاف كلمه «بس» سهواً «پس» با پاء فارسي چاپ شده است در صورتيكه در چند نسخة خطي كتاب مزبور كه رجوع شد در همه بر طبع واقع بس با باء موحده مسطور است و مخفي نماناد كه در بعضي از نسخ بوستان اين عبارت «الله و بس» با واو عاطفة بين الله و بس مسطور است و آن سهو است و صواب به طبق اكثر نسخ «الله بس» بدون واو عاطفه است چه اين جمله مبتدا و خبر است يعني خدا بس است و كافي است و با واو معني به كلي فاسد است، و اين نكته را نيز ناگفته نگذريم كه صاحب روضه الصفا و حبيبالسير در فهم عبارت وصاف در مورد ما نحن فيه سهو غريبي كرده اين توقيع را به پسر سعد بن زنگي اتابك ابوبكر نسبت دادهاند در صورتي كه توقيع مزبور از خود اتابك سعد است نه از اتابك ابوبكر بن سعد.
8. جامعالتواريخ در فصل سلغريان.
9. جامعالتواريخ فصل سلغريان و وصاف، ص156 و روضه الصفا و حبيب السير نيز هر دو در فصل سلغريان ـ قتلغ به تركي به معني مبارك و سعيد و خوش بخت است و خان به معني پادشاه، پس قتلغخان به معني پادشاه مبارك و خوش بخت و مسعود است.
10. رشيدالدين در اوايل عمر خود سنين اواخر سلطنت اتابك ابوبكر را درك كرده بوده چه قتل رشيدالدين در سنة718 بوده در حدود سن هشتاد سالگي پس تولد وي لابد در حدود سنة638 بوده و در وقت وفات اتابك ابوبكر در سنة658 وي جواني تقريباً در حدود سن بيست سالگي.
11. علاوه بر رشيدالدين عموم مورخين ديگر نيز از قبيل قاضي بيضاوي در نظامالتواريخ و شيرازنامه و تاريخ گزيده و روضه الصفا و حبيب السير و لب التواريخ همه همين سنة658 را براي تاريخ وفات اتابك ابوبكر ضبط كردهاند و همچنين در بعضي نسخ خطي وصاف نيز به عينه همين قسم است ولي در نسخة چاپي كتاب مزبور(چاپ بمبئي ص180) بر خلاف عموم مورخين تاريخ وفات او را سنة تسع و خمسين و ستمائه نگاشته و آن بدون شبهه سهو نساخ است.
12. جامع التواريخ، طبع بلوشه ص 36.
13. ايضاً همان كتاب در قسمت سلغريان در دو نسخة خطي كتابخانة ملي پاريس نمرة 1365 ورق235، نمرة 2005 ورق202.
14. اين دو بيت اخير از اين قصيده در ديباچة گلستان نيز مذكور است.
15. اشارة صريح است به سياست مماشات و مجامله با مغول كه چنانكه سابق گفتيم اتابك ابوبكر براي حفظ بلاد قلمرو خود از آسيب آن طوفان عالمگير اتخاذ نموده بود.
16. عين عبارت تاريخ گزيده از قرار ذيل است: «سعدي شيرازي و هو مشرفالدين مصلحالشيرازي و به اتابك سعد بن ابيبكر بن سعد بن زنگي منسوب است» و عبارت مزارات شيراز اين: «الاتابك سعد بن ابي بكر بن سعد بن زنگي كان ملكا شابا جميلا حسن السيره صافي السريره محبا لاهل الفضل مرببالهم قدانتسب اليه الشيخ مشرفالدين مصلح و مدحه بمدايح و زين باسمه الكتب و لما توفي ابوه الاتابك ابوبكر كان هو عند ملك الترك لمصلحه اهل شيراز قبلغه خبر وفاهوالده عند رجوعه في الطريق و كان مريضاً فبقي بعده اياما ثم توفي بارض العراق في جمادي الاخره سنه ثمان و خمسين و ستمائه فارسلت تركان خاتون قال الفقيه و كانت صالحه معتقده حتي اتوابه و دفنته في شيراز و بنت عليه قبه رفيعه و جعلت عندها مدرسه سمتها العضديه ثم دفن ابنه محمد بن سعد في جنبه» انتهي.
17. جامعالتواريخ خطي، فصل تاريخ سلغريان و نيز قسمت هولاكوي همان كتاب طبع كاترمر، ص322.
18. كذا في جامعالتواريخ، قسمت سلغريان: «طبرش از اعمال قم» ولي در قسمت مغول طبع بلوشه ص555: «تورقو از اعمال پراهان» با نسخه بدل «تورتو» كه همين اخير صواب و مطابق «طبرتو»ي وصاف است ص181 و تورتو با طبرتو بدون شك همان موضع است كه در تاريخ قم ص 119و141 به اسم تبريه مسطور و جزو رستاق كوزدر است مجاور رستاق فراهان و ظاهراً مراد از طبرتو نام خود قريهاي كه اتابك سعد آنجا وفات يافته بوده و از طبرش اصل تمام ناحيه و بنابراين اختلافي در بين مآخذ مختلفه نيست.
19. جامعالتواريخ در فصل سلغريان و وصاف و مزارات شيراز.
20. در بعضي نسخ: «ورم به لطف ندارد». و در بعضي ديگر: «ورم به لطف بدارد»
21. قاضي بيضاوي در نظامالتواريخ لقب ابن اتابك محد را(مانند لقب عموم آل سلغر) مظفرالدين ذكر كرده و ظاهر اين بيت سعدي در مدح او در ضمن مرثية پدرس سعد: در اين گيتي مظفرشاه عادل محمد نام بردارش بماناد نيز همين است ولي رشيدالدين در جامعالتواريخ، طبع بلوشه ص555 و557 لقب او را عضدالدين نگاشته و محتمل است كه هر دو لقب را داشته يكي قبل از جلوس و يكي بعد از آن و نظاير آن مابين ملوك و سلاطين گذشته بسيار است و سابق نيز بدين فقره اشاره نموديم.
22. جامعالتواريخ، طبع بلوشه ص555.
23. تركان در اسامي زنان اتراك با القاب ايشان به فتح تاء و كاف عربي است نه به ضم تاء چنانكه در وهلة اول از تشابه اين كلمه با تركان جمع ترك ممكن است توهم رود و اصل اين كلمه در اصطلاح خاقانية ماوراءالنهر از القاب پادشاهان بوده است اعم از مرد يا زن ولي بعدها به نحو خصوصي بر ملكه يعني بر زن يا مادر يا مطلق ارقاب زنانة پادشاه اطلاق ميشده است، رجوع شود به ديوان لغات الترك كاشغري، ج1، ص314 و368 و ج2، ص165 كه دائماً اين كلمه را «تركمن» مينويسد به ضبط قلم به فتح تاء و بدون الف قبل از حرف اخير و نيز بحيليه الانسان ابن مهنا، ص145 و عين عبارت او اين است: «الملك = خاقان(خان)، الملكه=تركان» و در غياث اللغات گويد: «تركان بالفتح و كاف عربي لقب زنان از عالم بيبي و بيگمه از لطائف» رجوع شود نيز به ترجمة «تركستان» بارتولد به انگليسي، ص337.
24. جامعالتواريخ، قسمت سلغريان و وصاف، ص181 و شيرازنامه، ص62.
25. جامعالتواريخ، طبع بلوشه، ص555 و557.
26. جامعالتواريخ، قسمت سلغريان.
27. جامعالتواريخ، قسمت سلغريان و وصاف، ص182 و شيرازنامه، ص62.
28. كذا در وصاف، ص182 و شيرازنامه، ص62، ولي در تاريخ گزيده ص508، تاريخ وفات او را در ذيالحجه660 نگاشته.
29. مزارات شيراز، نسخة موزة بريتانيا، ص123ب.
30. در بعضي نسخ: «پوري»
31. در خصوص ملك سليمان رجوع شود و به توضيخ آخر اين مقاله.
32. كذا در اغلب نسخ خطي و در بعضي مجدد.
33. كذا در نسخة مورخة 767 (؟) و در نسخة ديگر: عبيد، و در چند نسخة ديگر: و عيد.
34. كذا در نسخة مورخة 767 و غالب نسخ ديگر(؟) در نسخة: مفاد.
35. در آن وقت كه شيخ اين ابيات را به نظم ميآورده هيچ تصور نميكرده كه درست سيسال ديگر بعد از وفات اين طفل باز شيخ بزرگوار در حيات خود خواهد بود:661-691.
36. اشاره است بدون شك به مادرش تركان خاتون كه محاكمه و مدبرة ملك بود.
37. براي ضبط كلمة تركان رجوع شود به پينوشت23 صفحه81.
38. جامعالتواريخ، طبع بلوشه، ص 556 و سمط العلي نسخة موزة بريتانيا ورق 108 ب.
39. كذا في تاريخ گزيده، ص 508 و شيرازنامه، ص63، جامعالتواريخ نيز در تاريخ ماه و روز به عينه به همين نحو است ولي تاريخ سال را معين نكرده است.
40. جامعالتواريخ، قسمت سلغريان و وصاف، ص184.
41. كذا في جامعالتواريخ و تاريخ گزيده و شيرازنامه ولي ظاهر عبارت وصاف، ص184 اين است كه مدت سلطنت او چهارماه بوده و ظاهراً آن سهو واضح است چه از روي حساب تاريخ جلوس سلف او محمد بن سعد كه در اواخر جماديالاخره سنة658 بوده و مدت سلطنت او كه دو سال و هفت ماه بوده و تاريخ توقيف همين اتابك محمد شاه كه در دهم رمضان سنة661 بوده واضح ميشود كه محال است مدت سلطنت او چهار ماه بوده باشد و بدون شبهه هشت ماه بوده به طبق روايات ساير مورخين.
42. جامعالتواريخ، قسمت سلغريان و وصاف، ص 186.
43. عنوان اين مديحه را با عنوان مديحه آتي الذكر و همچنين كلية عناوين قصايد و غزليات شيخ را به خواهش اين ضعيف آقاي حبيب يغمايي از جوانان بسيار فاضل اديب با ذوق ايران و از اعقاب دختري مرحوم يغما شاعر معروف از روي چند نسخة بسيار قديمي مصحح مضبوط تهران مرحمت فرموده سواد برداشته و براي اينجانب فرستادهاند موقع را مغتنم دانسته كمال تشكر و سپاسگزاري و امتنان قلبي خود را از زحمات فاضل معزياليه خدمت ايشان تقديم ميدارم.
44. ملاحظه شود كه شيخ در دو سه مورد از تركانخاتون به همين عبارت يعني «حرم» تعبير كرده است يكي در ضمن مرثية شوهرش سعد بنابوبكر و مدح پسرش محمد بن سعد كه سابق نيز بدان اشاره شده آنجا كه گويد:
نمرد سعد ابوبكر سعد بن زنگي
|
كه هست ساية اميدوار فرزندش
|
گر آفتاب بشد سايه همچنان باقي است
|
بقاي اهل حرم باد و خويش و پيوندش
|
و ديگري در همين مديحة مذكور در متن كه در خطاب به او و اشاره به مدح پسرش محمد بن مذكور گويد:
حرم عفت و عصمت به تو آراسته باد
|
علم دين محمد به محمد بر پاي
|
و ديگر در عنوان قصيدة آتيه در يكي از نسخ قديمي تهران: «و له يمدح الحرم»
45. تصحيح قياسي، در سوادي كه آقاي حبيب يغمائي براي من فرستادهاند: «السر المعالي»
46. در نسخة آقاي بزرگزاد به جاي اين مصراع: و هم بيرون سراپردة عصمت موقوف.
47. سكوت شيخ از ذكر نام ممدوح در اين دو قصيده بدون هيچ شك و شبهه تعمدي و قصدي بوده نه از باب اتفاق يا غفلت و مسامحه و نحو ذلك چه مقتضاي نهايت تأدب و احترام به بانوان حريم سلطنت در آن اعصار بدون شك سكوت مطلق از ذكر نام ايشان بوده در قصايد و اشعار تا چنانكه شخص ايشان از ابصار مستور است نام ايشان نيز از اسماع محجوب ماند و در غزلي كه شيخ راست در مدح ابشخاتون و بعد ازين در شرح حال او مذكور خواهد شد نيز به هيچ وجه نام ممدوح در اثناء مديحه برده نشده.
48.سواد اين عنوان و وصف كامل اين نسخه و ساير نسخ تهران را نيز آقاي حبيب يغمائي شكرالله سعيه براي من فرستادهاند و كل خير عندنا من عنده، در خصوص تعبير «حرم» رجوع شود به پينوشت44 صفحه82.
49. در مزارات شيراز در شرح اتابك سعد بن ابوبكر شوهر تركانخاتون نقلاً از قول فقيه صائنالدين حسين از معاصرين تركانخاتون گويد: «قال الفقيه و كانت[تركانخاتون] صالحه معتقده».
50. وصاف، ص183 و شيرازنامه،ص63.
51. جامعالتواريخ، قسمت سلغريان و وصاف، ص183.
52. تاريخ قتل تركانخاتون را به فرمان سلجوقشاه جايي نيافتم ولي واضح است كه در سلطنت كوتاه سلجوقشاه يعني مابين دهم رمضان661 و شهور اوايل662 بوده است.
53. خورسيف به فتح خاء معجمه و سكون واو و سپس راء مهمله و كسرسين مهمله شهركي بوده بر ساحل خليج فارس نزديك سيراف (=بندر طاهري) مابين آن شهر و بصره و بازاري داشته كه مسافران دريا در آنجا تهية زاد و توشه براي خود مينمودهاند(معجمالبلدان ج2 ص 448 و تقويم البلدان ابوالفدا ص325، اين اخير كلمه را خورالسيف با الف و لام ضبط كرده)، در وصاف نيز ذكر اين موضوع بسيار آمده از جمله ص177، 186، 187، 195 ولي غالباً در آن كتاب كلمه خورشيف با شين معجمه مرقوم است.
54. كذا في جامعالتواريخ، قسمت سلغريان و شيرازنامه، ص64 و روضهالصفا و حبيبالسير هر دو در فصل سلغريان، ولي وصاف، ص189 قتل سلجوقشاه را در آخر شهور سنة661 ضبط كرده و بدون شبهه همان روايت اول اقرب به صواب به نظر ميآيد چه گرفتاري سلف او محمدشاه بن سلغورشاه چنانكه گفتيم در دهم رمضان سنه661 بوده و مدت سلطنت خود سلجوقشاه نيز با اختلاف اقوال چنانكه خواهيم گفت پنجماه يا هفت ماه بوده پس علي اي حال از روي حساب و به نحو قدر متيقن قتل او زودتر از صفر662 يا ربيعالثاني همان سال ممكن نيست روي داده باشد، در تاريخ گزيده، ص509 قتل سلجوقشاه را در صفر سنة ثلث و ستين و ستمائه نگاشته و بلا شبهه «ثلث» غلط ناسخ است بجاي «اثنتين».
55. رجوع شود به نظامالتواريخص90 و تاريخ گزيده، ص508 و شيرازنامه، ص63.
56. كذا في اكثرالنسخ و در بعضي نسخ جديده: كمر كه بست.
57. نظامالتواريخ، ص90.
58. طبع اوقاف گيب، ص509.
59. طبع بمبئي، ص190-197.
60. وصاف، ص211.
61. وصاف، ص212-221.
62. وصاف، ص222.
63. روضهالصفا، طبع بمبئي، ج4، ص208.
64. جامعالتواريخ، طبع بلوشه، ص557، ولي مزارات شيراز، نسخة موزة بريتانيا، ورق99 ب در شرح حال سعدبن زنگي گويد كه ابش خاتون به رباط ابش مدفون شد.
65. جلب نظر راقم سطور را به عنوان اين غزل در اين دو نسخه آقاي حبيب يغمايي كه سابق نيز از الطاف و مساعدتهاي ايشان در حق اينجانب و فرستادن سواد اغلب عناوين قصايد و غزليات شيخ را از روي بعضي از نسخ بسيار قديم معتبر ايران براي من شمة اشاره نموديم معطوف ساختند، مجدداً و مكرراً از همراهيهاي ايشان كمال تشكر و سپاسگزاري قلبي خود را اظهار ميدارم.
66. در بعضي نسخ قديمه: كه هيچش خلق.
67. وصاف، ص160-161، رجوع شود نيز به نظامالتواريخ، ص89 و تاريخ گزيده، ص507 و شيرازنامه، ص59-60.
68. وصاف، ص198.
69. وصاف، ص161.
70. وصاف، ص181.
71. در نسخة قديمي پاريس مورخة767 عنوان اين قصيده چنين است: «ذكر وفاه الامير فخرالدين ابيبكر طاب ثراه».
72. وصاف، ص193-195 و شيرازنامه، ص65.
73. وصاف، ص195.
74. دو بيت از اين قصيده در بعضي نسخ گلستان در حكايت اخير از باب اول نيز موجود است و آن دو بيت اين است:
اين همه هيچ است چون ميبگذرد
|
تخت و بخت و امر و نهي و گير و دار
|
نام نيك رفتگان ضايع مكن
|
تا بماند نام نيكت بر قرار
|
ولي چون تأليف گلستان(سنه656) قريب يازده سال قبل از ورود انكيانو به فارس(سنه667) بوده پس واضح است كه ابيات مزبور را بعدها نساخ يا خود شيخ در بعضي از نسخ متأخرة گلستان الحاق كردهاند و نظير اين فقره يعني الحاق ابياتي از قصايد شيخ در گلستان كه تاريخ انشاء آن قصايد متأخر از تاريخ تأليف گلستان بوده مكرر واقع شده است، باري دو بيت مزبور در نسخ بسيار قديمه گلستان مثلاً در نسخهاي كه اساس طبع آقاي عبدالعظيم قريب بوده ابداً وجود ندارد و همچنين در گلستان چاپ آقاي فروغي ص53 نيز در اصل متن موجود نيست و فقط در حاشيه افزوده شده.
75. كذا در غالب نسخ قديمه، و در بعضي نسخ: انكيانو، ولي واضح است كه براي وزن شعر انكيانه اقرب به صواب است در اين قصيده از انكيانو، در نسخة چاپ بمبئي به جاي انكيانه «آن يگانه» كه بديهي است تحريف كاتب است كه مقصود از انكيانه را چون نفهميده تصور كرده تحريف «آن يگانه» است و همينطور به خيال خود تصحيح كرده است.
76. وصاف، ص195 و شيرازنامه، ص65 و جامعالتواريخ در تاريخ آباقاخان.
77. جامعالتواريخ در قسمت راجعبه اباقاخان ـ شرح حال اين شمسالدينتازيكو عنقريبمذكور خواهد شد.
78. جامعالتواريخ در تاريخ آباقا و وصاف، ص200.
79. وصاف، ص230.
80. كذا در اغلب قديمه به تكرارخانه، ولي در بعضي نسخ جديده: خانه تحويل كرد و خرقه بدل.
81. كذا در اكثر نسخ باطاء مؤلفه و از جمله نيز در نسخة مورخة767، ولي در بعضي از نسخ جديده: «ستاره» باتاء دو نقطه.
82. از الغ به ضمتين به تركي به معني بزرگ و بيتكچي به معني دبير و نويسنده و كاتب.
83. وصاف، ص195.
84. وصاف، ص208.
85. وصاف، ص221.
86. وصاف، ص224.
87. جامعالتواريخ در فصل راجع به ارغون و وصاف، ص223-224.
88. ظاهر سياق جامعالتواريخ و وصاف در تاريخ قتل اين جماعت همين سنه است و شيرازنامه، ص73 تاريخ قتل مجدالدين رومي را تصريحاً در همين سنه ضبط كرده است و چون اين جماعت همه با هم و در يك وقت به دستجوشي كشته شدهاند پس واضح است كه تاريخ قتل سايرين نيز در همين سال بوده است.
89. مجالس المؤمنين، نسخة خطي راقم سطور در اواخر مجلس پنجم.
90. به علامت «ضميمة فارس1778» قصيدة اول در ورق124-125 از اين نسخه است و قصيدة دوم در ورق133 و قصيدة سوم در ورق134.
91. كذا في اكثر النسخ، و اين عبارت اشاره است به حديث معروف «الخيل معقود بنو اصيها الخير الي يومالقيامه» (الجامع الصغير2: 254)، و در بعضي نسخ چاپي: چترش و آن تصحيف قبيح و غلط فاحش است.
92. كذا في اكثر النسخ و در بعضي نسخ چاپي: حاكمي.
93. كذا.
94. وصاف، ص197.
95. وصاف، ص208.
96. وصاف، ص197-198.
97. وصاف، ص198.
98. رجوع شود به صفحات197-198، 206، 207، 208.
99. از جمله در ورق298 و 311 ب از نسخة كتابخانة ملي پاريس به علامت «ضميمة فارسي209».
100. سابق در شرح احوال امير محمد بيك گفتيم كه در بعضي از نسخ جديدة كليات در عنوان قصيدهاي كه مطلع آن اين است:
به خرمي و به خير آمدي و آزادي
|
كه از صروف زمان در امان حق بادي
|
مسطور است «در مدح شمسالدين تازيكوي» كه عنوان همين قصيده در نسخة بسيار متقن مصحح پاريس مورخة767 چنين است «في تهنيه قدوم امير محمد بيك» و چون نام ممدوح در اثناء خود قصيده مذكور نيست اطمينان قلب به نسخة مزبورة قريب العهد به عصر شيخ به مراتب بيشتر است از نسخ كثيرالاغلاط جديده كه فيالواقع هيچگونه اعتمادي نه به عناوين آنها و نه به مندرجات آنها نميتوان نمود.
101.رجوع شود نيز به فارسنامة ناصري، ج1، ص39 و فهرست نسخ فارسي موزة بريتانيا، از ريو، ص597 و فهرست نسخ فارسي ديوان هند در لندن تأليف ايته، ص661.
102. «حرف واو و زوايد آن دواست: حرف تصغير و آن واوي است كه به جاي كاف تصغير استعمال كنند چنانكه شاعر گفته است:
چشم خوش تو كه آفرين باد بر او
|
بر ما نظري نميكند اي پسرو»
|
(المعجم في معايير اشعار العجم ص213)
و خفاجي در شفاء الغليل گويد: «و يه في سيبويه و نحوه علاقه تصغير قال في ربيع الابرار اذا سمي اهل البصره انسانا بفيل و صغروه قالوا فيلويه كمايجعلون عمرا عمرويه و حمدا حمدويه انتهي»
(شفاء الغليل فيما في كلام العرب من الدخيل طبع مصر(ص212).
103. شيرازنامه، طبع تهران، ص72-73.
104. جامعالتواريخ در تاريخ ارغون و تاريخ وصاف، ص224 و شيرازنامه، ص73.
105. چون اين قصيده كه در مدح مجدالدين رومي است اغلب احتمال در ايام حكومت او در شيراز يعني مابين سنوات686-688 ساخته شده معلوم نيست كه آيا شيخ اين دو بيت را بعدها از اين قصيده به بعضي نسخ متأخرة گلستان (كه مدتها قبل از آن تاريخ تأليف شده بوده) افزوده يا برعكس از گلستان در اين قصيده داخل كرده بوده است.
106. اين نسخه گرچه قديمي است ولي تاريخ كتابت ندارد و برحسب تقدير آقاي حبيب يغمائي كه خود به دقت آن را معاينه كردهاند خيال ميكنند كه از اواخر قرن هشتم از حدود 750 الي800 بايد باشد.
107. سابقاً در شرح احوال امير فخرالدين ابوبكر نيز ما اجمالاً به اين فقره اشاره كرديم.
108. كذا در نسخة767 به تأنيت ضمير در مورد اول و تذكير آن در مورد ثاني و لابد يكي به ارادة «بلده» و ديگري به ارادة «موضع» بوده است(بر فرض صحت نسخه).
109. عين عبارات حوادث الجامعه راجع به نورالدين بن صياد از قرار ذيل است: در حوادث سنة 683 گويد: « و فيها رتب نورالدين احمد بن الصياد التاجر صدرالاعمال الواسطيه عوضاً عن فخرالدين مظفربن الطراح فانفذ خادما اسمه اقبال لينوب عنه فاصعد فخرالدين الي بغداد و تحدث في ضمان اهمال واسط فعقد ضمانها عليه فانحدر اليها و كانت مده ولايه ابن الصياد شهرا واحدا(ص444). و در حوادث سنة685 گويد: «و فيها عزل فخرالدين مظفر بن الطراح عن الاعمال الواسطيه و رتب بها نورالدين بن الصياد»(ص449). و در حوادث سنة688 گويد: «و فيها عزل نورالدين بن الصياد من واسط و رتب عوضه الملك نورالدين عبدالرحمن بن تاشان»(ص259).
110. جامعالتواريخ، قسمت سلغريان در شرح احوال اتابك ابوبكر بنسعد بنزنگي و وصاف،ص157و 197.
111. اين كلمه نيكروز صريحاً واضحاً به همين صورت در مزارات شيراز، نسخة موزة بريتانيا، ورق 168 و همچنين در شيرازنامه، ص142 مسطور است ولي در ص127 از كتاب اخير غلطاً «مكرم» چاپ شده است و آن غلط فاحش و تحريف است، و در طبقات الشافعيه سبكي، ج6، ص83 «نيكروز» با تاء مثناه فوقانيه به جاي نون چاپ شده است كه واضح است تحريف نون است.
112. فال نام قديم يكي از بلوكات گرمسير فارس است كه امروزه به گلهدار شهرت دارد و در طرف مغرب و جنوب لارستان و مشرق كنگان يعني ناحية سيراف قديم واقع است(رجوع شود به فارسنامة ناصري ج2 ص258-260).
113. شيرازنامه، ص128.
114. شيرازنامه، ايضاً.
115. مزارات شيراز، ورق168 و شيرازنامه، ص127-128.
116. وصاف، ص163.
117. وصاف، ص205-206
118. رجوع شود به صفحات 205-206، 248-249، 360 از كتاب مزبور.
119. مزارات شيراز، ورق 169 از نسخة موزة بريتانيا.
120. به علامت «ضميمه18185»، ورق150ب.
121. مزارات شيراز، ورق170.
122. كذا فياكثرالنسخ، و در بعضي: تا به خاوران.
123. قلان با قاف به معني ماليات و خراج است و ظاهراً لغت مغولي است، در جامعالتواريخ(طبع بلوشه، ص341) گويد: «وبعد از آنكه قلان اهالي اين طرف هر سال بر متمولي هفت دينار و بر نازل حالي يك دينار مقرر شده بود فرمود كه به غير از اين هيچ مطالبه نرود». پوربهاي جامي گويد در قصيدهاي كه غالب اصطلاحات مغول را در آن جمع كرده:
كوچ و قلان خويش به ديوان عشق تو
|
گه جان دهم به مالي و گه سر بقوبجوري
|
(دولتشاه، ص183).
124. چون در آخر اين قصيده نونية مدح شمسالدين جويني وزير هولاكو و اباقا و تكودار كه در اول جلوس ارغون و به حكم وي به قتل رسيد نيز مندرج است پس احتمال اينكه اين قصيده در مدح ارغون باشد از اصل منتفي است.
125. كذا في اكثر النسخ و در بعضي نسخ جديده: رياست، و آن تصحيف است، و اياسه و اياسا محرف ياسه و ياساست كه به مغولي به معني قاعده و قانون و آيين و احكام عدليه است(در حليه الانسان ابن مهنا در قسمت لغات مغولي ص208 اين كلمه به صورت اياسا مرقوم است ولي املاي اصلي آن چنانكه گفتيم ياسا و ياسه است بدون الف در اول).
126. كذا در نسخة مورخة767 و يكي دو نسخه ديگر و در بعضي نسخ: خداي جهان بر جهانيان.
127. رجوع شود به مقدمة راقم اين سطور بر تاريخ جهانگشاي جويني، ج1، ص، ع – عب.
128. كذا در نسخة مورخة767 و در بعضي نسخ: مرغ.
129. در بعضي نسخ: وحشت.
130. در بعضي نسخ «نرسد» و آن بدون شك غلط است.
131. كذا در اكثر نسخ به راء مهمله و در بعضي ديگر «از» به زاء معجمه و آن بدون شك غلط است.
132. در بعضي از نسخ: آنجا.
133. كذا در نسخة مورخة767 و در بعضي نسخ: و زهر كه و در بعضي ديگر: زان هر كه.
134. كذا در نسخة بسيار مصحح مضبوط پاريس مورخة767 با واو عاطفه كه از ظاهر اين عبارت چنان مستفاد ميشود كه مقتول از خاندان شرفا و سادات بوده است و در بعضي نسخ ديگر: «شريف برادران» بدون واو عطف.
135. كذا در نسخة مذكورة مورخة767، ولي در بعضي نسخ جديده: خسرو صاحب قران و در بعضي ديگر: حضرت صاحب قران.
136. آن مآخذ از قرار ذيل است: معجمالبلدان ياقوت در عنوان «سهرورد»، ابن خلكان در حرف عين ج1 ص414-415، حوادثالجامعة فوطي، ص51، 74-75، طبقاتالشافعية سبكي، ج5، ص143-144، تاريخ گزيده، ص790، نفحاتالانسجاميطبع كلكته، ص545-546، مفتاحالسعادهج2 ص214، مجالسالمؤمنين قاضي نورالله ششتري، در اواسط مجلس ششم، رياضالعارفين مرحوم هدايت ص95، مجمعالفصحاي همان مؤلف ج1 ص312.
137. اين بيت اول در بسياري از نسخ بوستان چه قديم و چه جديد(و از جمله نسخة مورخة767 پاريس) موجود نيست و فقط در بعضي از نسخ آن كتاب يافت ميشود از جمله در نسخ خطي ذيل در موزة بريتانيا: «ضميمه17330 و شرقي4121» مورخة950 و «شرقي9567» كه در سنة868 كتابت شده و همچنين در بوستان طبع گراف در سنة1858م در وينه ص150 و نيز در بوستان چاپ لندن سنة1891 م ص83، (اين اطلاعات راجع به نسخ لندن را مديون لطف و مرحمت دوست فاضل انديشمند خود آقاي مجتبي مينوي كه فعلاً در لندن اقامت دارند ميباشم كه به خواهش اينجانب در كتابخانة مزبوره تتبع نموده نتيجة تحقيقات خود را براي من فرستادهاند و مصراع دوم در بعضي از نسخ مذكوره چنين است: نه سعدي كه از سهروردي شنو).
138. در بعضي از نسخ: بر خويش.
139. در بعضي از نسخ: در جمع.
140. در بعضي از نسخ: شيخ اجل.
141. در بعضي از نسخ: جوزي(بدون الف و لام).
142. تأليفات ابن الجوزي كبير متجاوز از سيصد و چهل كتاب يا رساله بوده است(مختصر طبقات الحنابله لجميل الشطي طبع مصرص38).
143. براي اطلاع از سوانح احوال اين ابوالفرج عبدالرحمن بن الجوزي دوم كه موضوع گفتگوي ماست رجوع شود به حوادثالجامعه در مواضع ذيل: ص55، 79، 83، 101، 124، 133، 144، 161، 162، 173، 184، 201، 216، 288، 328 و به مختصر طبقات الحنابله للشطي طبع مصر، ص50 و به حواشي راقم سطور بر جلد سوم جهانگشاي جويني، ص464-466.
144. در بعضي نسخ: سرهنگزادهاي را.
145. در بعضي نسخ: هم از عهد خردي.
146. ابن الاثير در حوادث سنة612 (طبع مصر سنة1301 ج12 ص141).
147. ابنالاثير در حوادث سنة612(ج12، ص141).
148. ابنالاثير در حوادث سنة614، ج12، ص145 و سيره جلالالدين منكبر نيلنسوي، ص13 و جهانگشاي جويني، ج2، ص121.
149. جهانگشا، ج2، ص121.
150. جهانگشا ايضاً و نسوي،13 و روضه الصفا،4: 139 و حبيب السير، جزء2 از جلد2 ص179.
151. مابقي عبارت بودند از نورالدين كوكجه(591-600)، و مياجق(591-595) و شمسالدين آيتغمش(600-608) و ناصرالدين منكلي(608-611 يا612)، و آخرين ايشان چنانكه در متن گفته شد همين اغلمش ما نحن فيه بود(611-614)، رجوع شود به حواشي راقم سطور بر جلد سوم جهانگشاي جويني، ص407-411 و 414-418.
152. سابق در حواشي جلد سوم جهانگشاي جويني، ص417 راقم سطور چنين تصور كرده بودم كه از مضمون اين حكايت شايد بتوان استنباط نمود كه شيخ در يكي از سنوات611-614 يعني در ظرف دورة حكومت اغلمش در عراق عجم بوده است ولي اكنون كه به دقتي بيشتر در اين موضوع مينگرم و تتبعي كاملتر در سوانح حيات شيخ بزرگوار نمودهام اين احتمال چنانكه در متن گفته شد به نظر من تا درجهاي مستبعد ميآيد و گمان مي كنم كه در آن سنوات شيخ هنوز از شيراز خارج نشده بوده و به كلي طفل يا مراهق بوده است.
153. رجوع شود به مآخذ ذيل: معجمالبلدان ياقوت در عنوان «بشتير»، ج1، ص631(ربيعالاول در اينجا سهو است از تاسخ يا از خود مؤلف به جاي ربيعالثاني)، ابنالاثير در حوادث سنة561، ج11، ص145، مختصر تاريخ الخلفاء لابن انجب البغدادي، ص101-103، فواتالوفيات ابن شاكر كتبي، ج2، ص2-3، نفحاتالانس، جاي طبع كلكته، ص586-590، حبيبالسير، جزو3 از جلد2، ص72، طبقات شعراني، ج1، ص108-114، شذراتالذهب ابنالعماد حنبلي، ج4، ص198ـ102، خزيتهالاصفياء، ج1، ص94-100، روضاتالجنات، ص441-443، طرائقالحقائق، ج2، ص162، مختصر طبقات الحنابلةجميل الشطي، ص34-36، رجوع شود نيز به كتاب بهجهالاسرار و معدنالاسرار نورالدين علي شطنوفي مصري متوفي در سنة713 كه تمام كتاب(238ص طبع مصر1330) در شرح احوال و مناقب شيخ عبدالقادر گيلاني است.
154. اصطخري در كتاب مسالك و ممالك ص123و150گويد: «به ناحيه اصطخر ابنيه حجاره عظيمه الشان من تصاوير و اساطين و آثار و ابنيه عاديه يذكر الفرس انه مسجد سليمان بن داود و ان ذلك من عمل الجن و يزعم قوم من عوام الفرس الذين لايرجعون الي تحقيق ان جم الذي كان قبل الضحاك هو سليمان» انتهي به اختصار و شيخ الرئيس در كتاب قانون در عنوان ريحان سليمان گويد: «ريحان سليمان، نبات يوجد بجبال اصفهان يشبه ان يكون النبت الذي يسمي جمسفرم فانالعامه يحسبون ان جماً هو سليمان» انتهي به اختصار و ثعالبي در غرر و سير گويد:
«جمشيد و يقال له جم ترخيماً و يقال انه سليمان بن داود عليه السلام تخميناً و ذلك محال كبير و غلط عظيم و لما كانت في ملكه و حاله مشابه من ملك سليمان و حاله في القدره القوه و طاعه الجن و الانس و غيرها قيل انه هو و هيهات ما ابعد بينهما فيالنسب و الزمان و المكان» انتهي به اختصار،و در زمينة همينگونه عقايد عاميانه بوده كه يكي ديگر از آثار قديمة فارس واقعة فارس واقعه در مشهد مرغاب را كه ظاهراً مقبرة كوروش كبير است آن را نيز عوام قبر مادر حضرت سليمان فرض كردهاند و به همين جهت به مشهد مادر سليمان يا مشهد امالنبي مشهور شده.
© کپی رایت توسط دانشنامه فارس کلیه حقوق مادی و معنوی مربوط و متعلق به این سایت است.) برداشت مقالات فقط با اجازه کتبی و ذکر منبع امکان پذیر است. نوشته شده در تاریخ: 1389/3/11 (2022 مشاهده) [ بازگشت ] |