تشخيص يا استعارة1 عشق و عقل در شعر سعدي بهروز ثروتيان
ز آن گه كه عشق دست تطاول دراز كرد معلوم شد كه عقل ندارد كفايتي
در اين بيت، عشق به صورت پادشاه يا شخصي در پيش چشم بوده كه به كشور و ولايت عقل دست درازيميكند و عقل نيز به شكل شخصيتي بيكفايت مجسم شده است.
اين گونه از كاربردِ شكلهاي خيالي را قدماي اهل فن بيان «استعارة مكنيه» ناميدهاند و آن را بر دو نوعدانستهاند:
الف. تحقيقيه. ب. تخيلييه.
و ما در اين گفتار اين دو گونه را استعارة حقيقي و خيالي ميناميم.
الف. استعارة حقيقي
خوشا تفرج نوروز خاصه در شيراز
|
كه بركَنَد دل مرد مسافر از وطنش
|
شگفت نيست گر از غيرت تو در گلزار
|
بگريد ابر و بخندد شكوفه بر چمنش
|
دو عنصر ابر و شكوفه، به لازم گريستن و خنديدن به صورت انسان پيش چشم سعدي بودهاند، گريستنو خنديدن هر دو لازم آن دو استعاره هستند و در معني نهادة خود (ما وضع له) به كار نرفتهاند، بلكه گريستندر معني باريدن و خنديدن به معنيِ شكفتن استعمال شده است كه هر دو مجاز به همانندي (مجاز پيرواستعاره) هستند.2
در استعارههاي حقيقي قطعاً و حتماً مستعارله نظيرهاي براي لازم استعاره با خود دارد:
ز بانگ مشغلة بلبلان عاشق مست شكوفه جامه دريده است و سرو سرگردان
بلبل نظيرهاي مانند چهچهه زدن و بيخودي و شيدايي براي مشغله و مستي دارد و شكوفه نيز اگر به صورت انساني مجسم شده است كه از شوِ جامه ميدرد، باز شدن كاسبرگها و نمايانشدنِ گلبرگها و حتي ريختن آنها نظير جامه دريدن است.
اين كاربرد و شكل خيالي را «استعاره حقيقي» ميگوييم. در كتب معاني و بيان استعارة مكنية تحقيقيهناميدهاند و در اصطلاح غرب "Personification" و در ادب عَرب «تشخيص» مينامند.
ب. استعارة خيالي
چه خوش است بوي عشق از نفسنيازمندان
|
دل از انتظار خونين، دهن از اميد خندان
|
عشق به صورت گلي خوشبوي و يا مشك و عنبر پيش چشم بوده است و به لازم لفظ «نَفَس» نيز به نظر ميرسد «دهان نيازمندان عشق» چون نافة آهو، شكل خيالي يافته و آن چه مسلم است، اسناد بوي به عشق يك اسناد مجاز خيالي است و «عشق» از ديدگاه ما منظرهاي حسي براي «بوي خوش» و ياحتي «اميد» ندارد. اين گونه تشخيص يا استعاره را خيالي ميناميم و پيش از بررسي شكلهاي خيالي مربوطبه عقل و عشق در شعر سعدي به اين نكته اشاره ميكنيم كه سعدي هرگز در قيد و بند خلق استعارات مكنيهنبوده و همانند انوري و خاقاني به اين ماجرا عنايتي نداشته و حتي همچون نظامي و خواجو و حافظ بهاصالت هنر و كشف و ابداع استعارات نميانديشيده است، از آن جهت است كه در جست وجوي مطلب از ديوانسعدي به ندرت با اين عنصر خيالي روبهرو ميشويم و هر آن چه از قلم وي جاري شده است، از استعدادسرشار و طبع روان اين هنرمند سخنور به صورتي طبيعي سرچشمه ميگيرد و سادگي و رواني و زيباييخاص خود را دارد:
غلام باد صبايم غلام باد صبا
|
كه با كُلالة جَعدت همي كند بازي
|
ز لطف لفظ شكربار گفتة سعدي
|
شدم غلام همه شاعران شيرازي
|
و شايد حتي آن جا كه شاعر در سختترين شرايط زندگي رنج ميبرد و بانگ و فرياد بر ميدارد كه اي مردم بدانيد «من در شهر بند شيراز با همة مسئوليت و تعهد و عشق به سرزمين گرسنه هستم»باز همين ناله و درد را به استعارهاي دلنشين و حتي طنزآميز و ساده و روان بازگو ميكند كه بيگمان چنينگفتهاي سهل و ممتنع است:
اين همه خار ميخورد سعدي و بار ميبرد جايي دگر نميرود هركه گرفت مونسي3
در شعر سعدي استعارههاي مربوط به عشق و عقل بيشترين كاربرد را دارد و در اين صحنههاي خيالي و خوش است كه ميبينيم گاهي عشقي در جامة مبارزي شمشيرزن و حتي غارتگر به ميدانمبارزه گام مينهد:
كشتة شمشير عشق حال نگويد كه چون
|
تشنة ديدار دوست راه نپرسد كه چند
|
سعدي اگر عاقلي عشق طريق تو نيست
|
با كف زور آزماي، پنجه نبايد فكند
|
و يا عشق چون پادشاهي پيروز چنگ به كشور دل ميتازد، اطراف آن را ميگيرد و به درون راه مييابد:
خود كرده بود غارت، عشقش حوالي دل
|
بازَم به يك شبيخون بر مُلكِ اندرون زد
|
ديوانگان خود را ميبست در سلاسِل
|
هرجا كه عاقلي بود اين جا دم از جنون زد
|
سعدي بر آن باور است كه اگر كسي به شمشير عشق كشته شود، پادشاهي ابد مييابد و در واقع با دادن اين خونبهاي گرانقدر، او را جاودانة تاريخ ميداند:
هر آدمي كه كشتة شمشير عشق شد گو غم مخور كه مُلكِ ابد خونبهاي اوست
گاهي نيز همين عشق به صورت غارتگري ديده ميشود كه بناي عقل را ويران ميسازد:
عشقت بناي عقل به كلي خراب كرد جورَت در اميد به يك بار برگرفت
زماني چون آتش جهاني را ميسوزاند و حتي از نالة سوزناك سعدي دود از قلمش برميآيد:
هر دم ز سوز عشقش سعدي چنان بنالد كز شعر سوزناكش دود از قلم برآيد
گاهي نيز عشق خيمه و خرگاه دارد و چون سلطاني در كشور دل خيمه ميزند:
يا رب دلي كه در وي پرواي خود نگنجد دست محبت آن جا خرگاه عشق چون زد!؟
ساقيگري نيز از عشق برميآيد و در كام جان سعدي شراب ميريزد و او را تا قيامت مست و مخمور مياندازد:
ز آن مي كه ريخت عشقت در كام جان ساقي تا بامداد محشر در سر خمار دارم
و بيگمان همين عشق خود يك نوع بيماري است كه درد و داغ دارد:
ز درد عشق تو دوشم اميد صبح نبود اسير عشق چه تابِ شبِ دراز آرد
***
گفتيم عشق را به صبوري دوا كنيم هر روز عشق بيشتر و صبر كمتر است
شبهاي دراز شاعر با داغ و درد اين عشق حكايتها دارد و بيگفت و گو به سر نميرود:
شبي نرفت كه سعدي به داغ عشق نگفت دگر شب آمد و كي بيتو روز خواهد بود
و بوي خوش اين گل داغ حتي از خاك سعدي نيز به مشام ميرسد و از آن است كه دردمندان و نيازمندان بر آستانش سر مينهند:
هركه نشنيده است وقتي بوي عشقگو به شيراز آي و خاك من ببوي
تنها كسي كه اغلب روياروي عشق ظاهر ميشود، عقل است و او خود آموزگار اَدَبستان سعدي و پرورشآموز اوست، وليكن هرگز از عهدة عشق بر نميآيد:
نفس را عقل تربيت ميكرد
|
كز طبيعت عنان بگرداني
|
عشق داني چه گفت تقوا را؟
|
پنجه با ما مكن كه نتواني
|
و همين آموزگار پندآموز به شاعر شيراز ميگويد، مرد عشق از برابر تير بلا نميگريزد مگر اين كه مرد نباشد و اين دلسوزي و سخن گفتن پير عقل ديدن و شنيدن دارد:
خواستم گفت: خاكِ پاي توام
|
عقلم اندر زمان نصحيت كرد
|
گفت: در راه دوست خاك مباش
|
نه كه بر دامنش نشيند گرد
|
مرد عشق ار ز پيش تير بلا
|
روي در هم كشد، مخوانش مَرد
|
واقعيت اين است كه عقل بسيار ترسو است و حتي از سخن گفتن در برابر فتنة عشق خودداري ميكند:
عقل را گفتم از اين پس به سلامت بنشين گفت: خاموش! كه اين فتنه دگر پيدا شد
حتي معشوِ با سر انگشت دست حنا بستة خود با اين عقل بازي ميكند و او را به بازي ميگيرد تا بازوي تقوا نتواند كاري بكند.
دريغ بازوي تقوا كه دست رنگينت به عقل من به سر انگشت ميكند بازي
در غزليات سعدي بيچارگي و آوارگي عقل در برابر عشق خود فصلي دراز است و عقل سعدي با ديدن عشق از خود بيخود ميشود و دل از دست ميدهد و دل شاعر را بيسر و سامان رها ميكند وتنها ميگذارد:
عقل بيخويشتن از عشق تو ديدن تا چند؟ خويشتن بيدل و دل بيسر و سامان ديدن
عقل آن چنان ناتوان است كه با اندك عتابي در ميدان مبارزه سپر از دستش ميافتد و پنجة نيروي سعدي از دست غم دوست ميشكند و عشق همة هستي صبوري را به تاراج ميدهد:
شد سپر از دست عقل تا ز كمين عتاب
|
تيغ جفا بركشيد ترك زره موي من
|
ساعد دل چون نداشت قوت بازوي صبر
|
دست غمش درشكست پنجة نيروي من
|
عشق به تاراج داد رخت صبوري دل
|
مي نَكُنَد بختِ شور خيمه ز پهلوي من
|
سعدي با خود ميانديشد كه عقل وي در برابر عشق تدبيري بكند، چون به حقيقت عجز عقل پي ميبرد براي هميشه اين پندار غلط را ترك ميگويد و به بيچارگي و درماندگي عقل در برابر عشق پيميبرد.
عقل را پنداشتم در عشق تدبيري بوَد من نخواهم كرد ديگر تكيه بر پندار خويش
***
گفتم مگر عقل از همه كاري به در آيد بيچاره فرو ماند چو عشقش به سر افتاد
شاعر عقل و عشق را چون دو مدعي به دادگاه ميبرد و آن جا عقل هزاران دليل و برهان ميآورد، ليكن عشق بر همه خط بطلان ميكشد و ادعا ميكند كه هر آن چه عقل ميگويد، همه نادرست است:
عقل را گر هزار حجت هست
|
عشق دعوي كند به بطلانش
|
و گاهي نيز عقل و عشق در لباس دو پادشاه مخالف هم در صحنه ظاهر ميشوند و هميشه و در همه حال پيروزي نهايي با عشق است:
چو شور عشق درآمد، قرار عقل نماند درون مملكتي چون دو پادشاه گنجد!
و شاعر به عقل نهيب ميزند كه حدّ خود را بداند:
اي عقل نگفتم كه تو در عقل نگنجي در دولت خاقان نتوان كرد خلافت
و خود نيز در برابر مردافكني چون عشق به دنبال سپري بهتر و محكمتر از عقل ميگردد:
شرط است سعديا كه به ميدان عشق دوست
|
خود را به پيش تير ملامت سپر كني
|
وز عقل بهترت سپري بايد اي حكيم
|
تا از خدنگ غمزة خوبان حذر كني
|
اصولاً او بر آن باور است كه عقل نبايد در برابر عشق خودنمايي و با او پنجه نرم كند:
عقل بايد كه با صلابت عشق
|
نكند پنجة توانايي
|
عقل ميخواهد كمندي بيندازد و عشق را به بند آورد، ليكن بايد بداند كه ناتواني چون او از عهدة عشق بر نميآيد:
خرد با عشق ميكوشد كه وي را در كمندآرد وليكن بر نميآيد ضعيفي با توانايي
سعدي كه خود مردي مصلح و ديندار است، عقل را به صورت مردي مسلمان و غازي ميبيند و عشق را كافر و بيدين ميپندارد:
جفاي عشق تو بر عقل من همان مثل است كه سر گزيت به كافِر همي دهد غازي
و سرانجام اين مسلمان در بند و زندان آن كافر گرفتار ميآيد:
عقل بيچاره است در زندان عشق چون مسلماني به دست كافري
و اگرچه عقل هرگز چشم ديدنِ عشق را ندارد، وليكن آن عيّار به هر ترتيبي هست به زندان عقل سر ميكشد و او را در كاسة سر ملاقات ميكند:
عشق را عقل نميخواست كه بيند ليكن هيچ عيّار نباشد كه به زندان نرود
اين قضيه شنيدني است كه عقل با ديدن عشق چون باد ميگريزد و فرسنگها از سعدي فاصله ميگيرد تا به چنگ عشق اسير نشود:
عشق آمد و عقل همچو بادي رفت از بر من هزار فرسنگ
اين آخرين حكم و فرمان سعدي دربارة عقل است كه زبان عشق بيان ميكند:
ماجراي عقل پرسيدم ز عشق گفت: معزول است و فرمانيش نيست
نمونههايي از استعارههاي خيالي و حقيقي در شعر سعدي
. خيالي مرگ :
تا به گريبان نرسد دست مرگ دست ز دامن نكنيمت رها
. حقيقيصبا، حقيقيعروسان چمن، خياليعقل :
از سر زلف عروسان چمن دست بدار
|
ده سر زلف تو گر دست رسد باد صبا را
|
سر انگشت تحيّر بگزد عقل به دندان
|
چون تأمل كند اين صورتِ انگشت نما را
|
. خياليدولت :
دامن دولت چو به دست اوفتاد گر بِهِلي باز نيايد به دست
. خياليصبر ، خيالي عقل :
صبر قفا خورد و به راهي گريخت عقل بلا ديد و به گنجي نشست
. خيالي خيال :
مجال خواب نميباشدم ز دست خيال
|
در سراي نشايد به آشنايان بست
|
خيالش در نظر چون آيدم خواب!
|
نشايد در به روي دوستان بست
|
. خيالي جان :
جان در قدم تو ريخت سعدي و اين منزلت از خداي ميخواست
. خيالي عقل :
عشق ورزيدم و عقلم به ملامت برخاست كان كه عاشق شد از او حكم سلامتبرخاست
. خياليصبر و اميد و خيال و بلا :
خيال روي تو بيخ اميد بركنده است بلاي عشق تو بنياد صبر بركنده است
. خيالي شوِ و صبر و عقل و عشق :
شوِ را بر صبر قوت غالب است عقل را با عشق دعوي باطل است
استعارههاي حقيقي و خيالي
. خياليغم :
غم شربتي ز خون دلم نوش كرد و گفت: اين شادي كسي كه در اين دور خرّم است
. خياليعشق، صبر :
با قوت بازوانِ عشقت سر پنجة صبر ناتوان است
. خياليحسن، عشق، دل و دين :
حسن تو هرجا كه طبل عشق فرو كوفت بانگ برآمد كه غارت دل و دين است
. خياليسيل فنا، غم، بقا :
سعديا گر بِكَنَد سيل فنا خانة غم دل قوي دار كه بنياد بقا محكم از اوست
. خياليغم عشق ، حقيقيني :
راز غم عشقي چنين حيف است پنهانداشتن در گوش ني رمزي بگو تا بركشد آوازها
. حقيقيبلبل، گل :
گه نعره زدي بلبل، گه جامه دريدي گل با ياد تو افتادم، از ياد برفت آنها
. حقيقيباد صبا :
آخر اي باد صبا بويي اگر ميآري سوي شيراز گذر كن كه مرا يار آنجاست
. حقيقيسرو بوستاني، خياليمعني :
پاي سرو بوستاني در گِل است سرو ما را پاي معني در دل است
. حقيقينوك مژگان، خيالي دل :
نوك مژگانم به سرخي بر بياض روي زرد قصة دل مينويسد، حاجت گفتار نيست
. حقيقياللهاكبر شيراز، حقيقيپير ولي، خياليكعبه :
خوشا سپيده دمي باشد آن كه بينم باز
|
رسيده بر سر اللهاكبر شيراز
|
هزار پير ولي بيش باشد اندر وي
|
كه كعبه بر سر ايشان همي كند پرواز
|
. خيالينظر، دل، شوِ :
نظر برفت و دل اندر كمند شوِ بماند خطا كنند سفيهان و عهده بر عاقل
. خياليگردون :
گردون سنان قهر به باطل نميزند الّا كسي كه خود بزند سينه بر سنان
. حقيقيملوك، خياليدولت، خياليبخت :
دست ملوك لازم فتراك دولتت چون پاي در ركاب كني بخت هم عنان
. خياليمنت حق :
كمر به طاعت و انصاف و عدل و عفو ببند چو دست منت حق بر سرت نهاد كلاه
. خياليغم، عمر :
سعدي از دست غمت چاك زده دامن عمر بيشتر زاين نكند صابري و مشتاقي
. خياليعشق، عقل، شوِ، صبر :
عشق آمد و رسم عقل برداشت شوِ آمد و بيخ صبر بركند
. خياليخاطر، عشق :
خاطر پي زهد و توبه ميرفت عشق آمد و گفت: زرِ مفروش
. حقيقينيشكر :
نيشكر با همه شيريني اگر لب بگشايي پيش لطف شكرينت چو ني انگشت بخايد
. خياليمهابت :
جايي كه تيغ قهر برآرد مهابتت ويران كند به سيل عزم جنت سبا
. خياليبلاغت :
خود دست و پاي بلاغت كجا رسد تا در بحار وصف جلالت كند شنا
. خياليتوقع :
هميشه دست توقع گرفته دامن فضلش چو وامدار كه دريابد آستين ضمين را
. خياليرياضت :
پنجة ديو به بازوي رياضت شكن كاين به سرپنجگي ظاهر جسماني نيست
. خياليفتنه ـ اقبال :
به روزگار تو، ايام دست فتنه ببست به يُمن تو درِ اقبال بر جهان بگشاد
. خياليبلاغت، وصف :
لال است در دهان بلاغت زبان وصف از غايت كرم كه نهان و آشكار كرد
. خياليدوران روزگار :
چند استخوان كه هاون دوران روزگار خُردش چنان بكوفت كه خاكش غبار كرد
. خياليفتنه :
و گرنه فتنه چنان كرده بودند دندان تيز كز اين ديار نه فَرخ و نه آشيان ماند
. خياليعقل، فهم :
عقل حيران شود از خوشة زرّين عنب فهم عاجز شود از حُقّة ياقوت انار
. خياليوفاي عهد، حقيقيسعدي ، خياليحق صحبت :
بسي نماند كه روي از حبيب برپيچم
|
وفاي عهد عنانم گرفت ديگر بار
|
حقوِ صحبتم آويخت دست در دامن
|
كه حسن عهد فراموش كردي اي غدّار
|
. حقيقيماه، خياليرمضان :
ماه فرخنده روي برپيچيد وعليك السلام يا رمضان
. حقيقيخاك :
خاك چندان از آدمي بخورد كه شود خاك و آدمي يكسان
. حقيقي درخت، خياليقضا :
ز كارگاه قضا بر درخت پوشانند قباي سبز كه تاراج كرده بود خزان
. حقيقيبلبل، شكوفه، سرو :
ز بانگ مشغلة بلبلان عاشق مست شكوفه جامه دريده است و سرو سرگردان
. حقيقيآسمان، آفتاب :
گر آسمان بداند قدر تو بر زمين در چشم آفتاب كشد خاك پاي تو
. خياليايام :
چو دوستي كند ايام، اندك اندك بخش كه بارِ بازپسين دشمني است جمله رباي
. حقيقيچشم :
هميشه باز نباشد درِ دو لختي چشم ضرورت است كه روزي به گِل براندايي
. خياليگردون :
ندوخت جامة كامي به قدّ كس گردون كه عاقبت به مصيبت نكرد يك تايي
. خياليزمانه :
چو خوان يغما بر هم زند همي ناگاه زمانه مجلس عيش بتان يغمايي
. خياليعدل :
به زير ساية عدل تو آسمان را نيست مجال آن كه كند بر كسي ستمكاري
. حقيقيسعدي :
گه گه خيال در سرم آيد كه اين منم ملك عجم گرفته به تيغ سخنوري
. حقيقيچشم، فتنه :
چشمش به تيغ غمزة خونخوار خيرهكش شهري گرفت، قوت بيمار بنگريد
***
برخيز كه چشمهاي مستت خفته است و هزار فتنه بيدار
. حقيقيسعدي :
اگر زخم خوري غم مخور فخر بود داغ خداوندگار
. حقيقيروز :
گاهي به صنع ماشطه بر روي خوبِ روز گلگونه شفق كند و سرمة دُجي'
. حقيقيابرو :
كمان ابروي تركان به تير غمزة جادو گشاده بر دلِ عشاِ مستمند كمين را
. حقيقيشكوفه :
مگر شكوفه بخنديد و بوي عطر برآمد كه ناله در چمن افتاد بلبلان حزين را
. حقيقيسخن :
درِ سخن به دو مصرع چنان لطيف ببندم
|
كه شايد اهل معاني كه وِردِ خود كند اين را
|
بخور، ببخش كه دنيا به هيچ كار نيايد
|
جز آن كه پيش فرستند روز بازپسين را
|
. حقيقينوروز :
علم دولت نوروز به صحرا برخاست زحمت لشكر سرما ز سرِ ما برخاست
. حقيقيصبا :
بر عروسان چمن بست صبا هر گهري كه به غواصي ابر از دل دريا برخاست
. حقيقينرگس مست :
سر به بالين عدم باز نِهْ اي نرگس مست كه ز خواب سحر آن نرگس شهلا برخاست
. حقيقيابر، درخت، شاخ :
ابر آب داد بيخ درختان تشنه را شاخ برهنه پيرهن از نوبهار كرد
. حقيقيگل دوروي :
گل دوروي به يك روي با تو دعوي كرد دگر رُخش ز خجالت به زعفران مانَد
. حقيقيمرغان سحر :
خبرت هست كه مرغان سحر ميگويند آخر اي خفته، سر از خوابِ جهالت بردار
. حقيقيسرو و بيد و چنار :
آدميزاده اگر در طرب آيد چه عجب سرو در باغ به رقص آمده و بيد و چنار
. حقيقيگل، درختان :
مژدگاني كه گل از غنچه برون ميآيد صد هزار آقچه ريزند درختان بهار
. حقيقيباد، درختان :
باد گيسوي درختان چمن شانه كند بوي نسرين و قرنفل بدمد در اقطار
. حقيقيچشم، ابرو :
چندان كه ميبينم جفا اميد ميدارم وفا چشمانت ميگويند: لا، ابروت ميگويد: نعم
. حقيقيخورشيد، ظلام :
نگاه ميكنم از پيش رايتِ خورشيد كه ميبرد به افق پرچم سپاهِ ظلام
. حقيقيسعدي :
من آن نيام كه حلال از حرام نشناسم شراب با تو حلال است و آب بيتو حرام
. حقيقيسعدي :
خواهيام آزاد كن خواه قويتر ببند مثل تو صياد را كس نگريزد ز دام
. خياليعقل، عشق :
ملامتم نكند هركه معرفت دارد كه عشق ميبستاند ز دست عقل زمام
. حقيقيديدگان :
به اميد آن كه جايي قدمي نهاده باشي همه خاكهاي شيراز به ديدگان بِرُفتم
. حقيقيرنگ روي :
رنگ رويم غم دل پيش كسان ميگويد فاش كرد آن كه ز بيگانه همي بنهفتم
. خياليمعرفت :
پيش از آنم كه به ديوانگي انجامد كار معرفت پند همي داد و نمي پذرفتم
. خياليعهد، ارادت :
حريف عهد مودت شكست و من نشكستم خليل بيخ ارادت بريد و من نبريدم
. خياليمحبت :
عجب كه بيخ محبت نميدهد بارم كه بر وي اين همه باران شوِ ميبارم
. حقيقيسعدي ، خياليعشق :
هزار جهد بكردم كه سرّ عشق بپوشم نبود بر سر آتش ميسّرم كه نجوشم
. خياليمهر :
نه بوي مهر ميشنوم از تو اي عجب نه روي آن كه مهر دگر كس بپروريم
. حقيقيما :
ما خود نميرويم دوان از قفاي كس آن ميبَرَد كه ما به كمند وي اندريم
. حقيقيچرخ :
چرخ با صد چشم چون روي تو ديد صد زبان ميخواست تا گويد: حَسَن
. حقيقينوبهار، بيدمشك :
نوبهار از غنچه بيرون شد به يك تو پيرهن بيدمشك انداخت تا ديگر زمستان پوستين
. خياليصبر :
عمرها در زير دامن بُرد سعدي پاي صبر سر نديدم كز گريبان وفا برداشتي
. خياليعشق، عقل :
زان گه كه عشق دست تطاول دراز كرد معلوم شد كه عقل ندارد كفايتي
. خياليلطف تو :
من در پناهِ لطفِ تو خواهم گريختن فردا كه هركسي رود اندر حمايتي
. حقيقيسعدي :
حلقهاي گردِ خويشتن بكشم تا نيايد درون حلقه پري
. خياليعشق، عقل ، حقيقيگريه :
پردهداري بر آستانة عشق ميكند عقل و گريه پردهدري
. خياليدولت، اميد :
دامن دولت جاويد گريبانِ اميد حيف باشد كه بگيرند و اگر بگذارند
. حقيقيچشم :
دوستي با تو حرام است كه چشمان خوشت خون عشاِ بريزند و حلالش دارند
. حقيقيروي چشم :
روي و چشمي دارم اندر مهر او كاين گهر ميريزد، آن زر ميزند
. خياليعشق :
خانة عشق در خرابات است نيك نامي از او چه كار كند
. حقيقيسعدي :
نصحيت داروي تلخ است و بايد
|
كه با جُلّابْ در حلقت چكانند
|
چنان سقمونياي شكّرآلود
|
ز داروخانة سعدي ستانند
|
. حقيقينيشكر :
نيشكر با همه شيريني اگر لب بگشايي پيش نطق شكرينت چو ني انگشت بخايد
. حقيقيسرو :
سرو از آن پاي گرفته است به يك جاي مقيم كه اگر با تو رود شرمش از آن ساِ برآيد
. حقيقيبوستان، ابر :
شك نيست كه بوستان بخندد هرگه كه بگريد ابر آذار
. حقيقيآفتاب، ماه :
اگر آفتاب با او زند از گزاف لافي مَهِ نَو چه زهره دارد كه بُوَد سُمِ سمندش
. حقيقيشيراز و ابر و شكوفه :
خوشا تفرج نوروز خاصه در شيراز
|
كه بركند دلِ مرد مسافر از وطنش
|
شگفت نيست گر از غيرتِ تو بر گلزار
|
بگريد ابر و بخندد شكوفه بر چمنش
|
. حقيقيباد صبا :
غلامِ باد صبايم غلامِ باد صبا
|
كه با كُلالة جَعدت همي كند بازي
|
ز لطف لفظ شكربارِ گفتة سعدي
|
شدم غلام همه شاعرانِ شيرازي
|
. حقيقيسعدي :
اين همه خار ميخورد سعدي و بار ميبَرَد جاي دگر نميرود هركه گرفت مونسي
. خياليخيال :
بوالعجبيهاي خيالت ببست چشم خردمندي و فرزانگي
. حقيقيسعدي :
بَسَم از هوا گرفتن كه پري نماند و بالي به كجا روم ز دستت كه نميدهد مجالي
. حقيقيدف و بربط :
كه نه امشب آن سماع است كه دف خلاصيابد به تپانچهاي و بربط برهد به گوشمالي
. حقيقيصبا :
من اي صبا رهِ رفتن به كوي دوست ندانم تو ميروي به سلامت، سلام من برساني
. حقيقيزنبور :
اين حلاوت كه تو داري نه عجب كز دستت عسلي دوزد و زُنّار ببندد زنبور
. حقيقيابر، چمن :
طفل گيا شير خورد، شاخ جوان گو ببال ابر بهاري گريست، طرف چمن گو بخند4
پينوشت:
1. در كتابهاي درسي و آثار مربوط به علوم بلاغي از عربي و فارسي، استعاره و استعارههاي مصرحه را«مجاز به همانندي» ميگويند و بالاتفاِ سكاكي و تفتازاني و ديگران مينويسند: «مجاز عبارت است از استعمال لفظدر غير ماوَضِعَ له با قرينه و به علاقة ميان مستعار له و مستعار به» و آن را از نظر علاقه دو نوع ميدانند:
الف. مجاز به علاقه همانندي (المجاز باالمشابهه) و اين گونه از مجاز را «استعاره مصرحه» مينامند.
ب. مجاز به علاقه ناهمانندي و آن را مجاز مرسل ميگويند.
كاربُرد اصطلاح «استعاره» براي مجاز، خطا و سهو است و درست همان است كه «مجاز به همانندي» گفتهشده و آن گاه كاربرد «استعاره» دربارة استعارههاي مكنيه (تخيليه و تحقيقيه) منطقي مينمايد كه آن عبارتاست از تجسم و پيش چشم آوردن چيزي يا كسي به صورت چيزي يا كسي ديگر با اسناد لازم اين يكي به آنديگري.
براي تشخيص و شرح اين مطلب رجوع كنيد: بيان در شعر فارسي، تأليف دكتر بهروز ثروتيان، انتشارات برگ(حوزة هنري تبليغات اسلامي، چاپ اول 1369 ش تهران، چاپ دوم 1372 ش).
2. قدما گفتهاند: بگويد و بخندد «استعارة تبعيه» هستند و در تعريف استعاره مكنيه راه خطا رفته و گفتهاند:عبارت است از ذكر مشبه بالازاي از مشبه به.
در حالي كه هرگز ابر يا شكوفه به انسان همانند نيست و غرض هم تشبيه نيست بلكه تجسم است و ابر و ياشكوفه هيچگونه همانندي با شكل و هيأت انسان ندارند بلكه گريستن و خنديدن به ترتيب همانند با باريدن وخنديدن است و اين گونه از استعارة مكنيه (تسجم و تشخيص) كه مستعار له همانند و نظيرهاي براي مستعارمنه دارد، استعارة حقيقي ميناميم كه قدما استعارة مكنيه و تحقيقيه ناميدهاند.
3. براي روشن شدن موضوع، يك صد و يك مثال از استعارات سعدي در ذيل اين مقال ذكر شده است و نشانميدهد كه استعارات عشق و عقل از نظر شمار از اعتبار ويژهاي برخوردار است.
4. براي روشن شدن مطلب و گزارش مفصل آن رجوع كنيد به: بيان در شعر فارسي، تأليف دكتر بهروزثروتيان، انتشارات برگ (حوزة هنري تبليغات اسلامي تهران)، چاپ اول 1369 و چاپ دوم 1372 شمسي.
© کپی رایت توسط دانشنامه فارس کلیه حقوق مادی و معنوی مربوط و متعلق به این سایت است.) برداشت مقالات فقط با اجازه کتبی و ذکر منبع امکان پذیر است. نوشته شده در تاریخ: 1389/1/21 (8469 مشاهده) [ بازگشت ] |