نگاه سعدي در غزل1 (تأملي سبك شناختي) نعمتالله ايرانزاده
سعدي سخنوري است كه در دو زمينة ادب غنايي (Lyric) و ادب تعليمي ـ تمثيلي (Didactic) آثار واشعار زيبا، سحرانگيز، دلنشين و دلنشان پديد آورده است. بوستان و گلستان سعدي نمايش واقعي وآرماني اين جهان و عوالم هنري و معنوي و سيرِ دلرباي آفاق و اَنفُس است. با مطالعة ژرف و دقيق هر دواثرِ بينظير ميتوان از گلستانِ عينيّت (objectivity) به زواياي (Subjectivity) سعدي رسيد و با فهمكمال خواهي او، نسبتي بين حال و مقال و نيز گذشته و حال، برقرار ساخت. از غزلهاي عاشقانة سعدي كهاز زيباترين نمونههاي نوع2 ادب غنايي است، ميتوان به احساسات فردي و شخصي و احوال عاشقِصاحبدل پي برد؛ اشعاري كه با تأثيرپذيري بسيار از سنّت شعرِ فارسي به شيوة سهل و ممتنع،3 ساده وخوشنوا سروده شده است.
در آثار سعدي جنبههاي آوايي4 و موسيقايي،5 نحو زبان،6 همنشيني7 واژگان و شگردهاي بلاغي8 وصناعات معنوي9 به كار رفته، در سخن مجموعاً سبب شده است سبكِ سخن او از ديگران متمايز گردد. ازحيث موضوعات و مضامين نيز خصيصههايي در شعر او هست كه تحليل آنها براي رسيدن به «سبكشخصي»10 شاعر ضرورت دارد. در چنين تحليلي جنبههاي معنايي شعر به كمك عناصر بازشناختهميشود. در اين جا از اين منظر به يكي از خصيصههاي غزل سعدي در حوزة معنايي واژگان اشاره خواهدشد.
در غزلهاي سعدي واژه «چشم» (و نيز «ديده») و كلمات و تركيبات مرتبط بدان نسبت به ساير واژگانبيشتر11 و با تشخص و برجستگي خاصي به كار رفته است. در زير به تعدادي از اين واژهها و شواهدشعري اشاره ميشود:
چشم:
به چشمهاي تو كآن چشم كز تو برگيرند دريغ باشد بر ماه آسمان انداخت
ديدار:
ديدار مينمايي و پرهيز ميكني بازار خويش و آتش ما تيز ميكني
ديدن:
سعديا! ديدن زيبا نه حرام است وليكن نظري گر بِرُبايي، دلت از كف بربايد
ديده:
دگر به روي كَسَم ديده بر نميباشد خليل من همه بتهاي آزري بشكست
و تركيباتي نظير «ديده بر در بودن»، «ديده بستن»، «ديده پوشيدن»، «ديده دوختن»، «آبِ چشم»، «چشمتنگ»، «چشم فتّان»، «چشم مست»، «نرگس مست [ = نرگس استعاره به جاي چشم]، «چشم سيه»، «چشمشوخ»، «چشم برگرفتن»، «چشم بر نهادن»، «چشم دوختن»:
من باري از تو برنتوانم گرفت چشم گم كرده دل هر آينه در جست و جو بود
نظر:
به روي خوبان گفتي نظر خطا باشد خطا نباشد ديگر مگو چنين كه خطاست
***
گر بزنندم به تيغ، در نظرش بيدريغديدن او يك نظر صد چو منش خونبهاست و تركيباتي نظير «نظر انداختن»، «نظر باختن»، «نظرباز»، «نظر بازي»، «نظر داشتن»، «تأمل كردن» وغيره.
نكته جالب تعابيري است كه سعدي براي وصف دوست (= جانان، دلبر، دلارام، دلبند، دلستان، همدمو...) با توجه به اعضا و جوارح انسان به كار برده است، در حدود پنجاه كلمه متعدد است كه از بين آنها«چشم / ديده» و «روي / چهره / رخ» سپس «سر»، «دست» و «دل» بيش از همه به كار رفتهاند. از بينموضوعات پربسامد در غزل سعدي نيز «نظر بازي» تشخص دارد، از جمله موتيوهاي12 اصلي شعر ـ كهتبلور عوالم وجودي و دلبستگيها و تمنّيات شاعر توانند بود، آنهايي كه در ارتباط با معشوق، وصف يارو عضو چشم و ديده است، بيشتر است؛ از جمله:
نظر / معشوق:
چنين جمال نشايد كه هر نظر بيند مگر كه نام خدا گرد خويشتن بيند
***
ميوه نميدهد به كس، باغ تفرج است و بس جز به نظر نميرسد، سيب درخت قامتش
چشم / ديدن / روي / نظر:
گويند نظر به روي خوبان
|
نهي است نه اين نظر كه ماراست
|
در روي تو سِّر صُنع بي چون
|
چون آب در آبگينه پيداست
|
چشم چپ خويشتن برآرم
|
تا چشم نبيندَت به جز راست
|
نگاه / معشوق:
بدين دو ديده كه امشب تو را همي بينم دريغ باشد فردا كه ديگري نگرم
ديده / عاشق:
گلي چو روي تو گر در چمن به دست آيد كمينه ديدة سعدي پيش خار كشم
توجه به مضامين غزلهاي سعدي نيز باز مؤيد اين نكته است كه عضو «چشم، ديده» تشخص وبرجستگي دارد.13 به تعدادي از مضامين اصلي اشاره ميكنيم:
اگر اختيار با معشوق است، عاشق خاك پا و جان نثار اوست:
همچو چنگم سرتسليم و ارادت در پيش تو به هر ضرب كه خواهي بزن و بنوازم
***
ما را سري است با تو كه گر خلق روزگار دشمن شوند و سر برود هم بر آن سريم
معشوق از همة مظاهر طبيعت (سرو، صنوبر، خورشيد و ماه) زيباتر است، بنابراين عاشق جز بهمعشوق نگاه نميكند و باغ و صحرا را به ديگران واگذار ميكند و فقط با معشوق تفرج ميكند:
ز رنگ و بوي تو اي سرو قد سيم اندام
|
برفت رونق نسرين باغ و نسترنش
|
يكي به حكم نظر پاي در گلستان نِهْ
|
كه پايمال كني ارغوان و ياسمنش
|
***
هر كس به تماشايي رفتند به صحرايي ما را كه تو منظوري خاطر نرود جايي
***
نگويمت كه گلي برفراز سرو روان كه آفتاب جهانتاب بر سر عَلَمي
ديدن صورت معشوق، عاشق را به ياد صنع خدا مياندازد (عاشق از ظاهر به باطن پي ميبرد):
آننه خال است و زنخدان و سر زلفپريشان كه دلِ اهل نظر برد، كه سرّي است خدايي
***
هر صفتي را دليل معرفتي هست روي تو بر قدرت خداي، دلايل
***
تو به سيماي شخص مينگري ما در آثار صنع حيرانيم
عاشق از نگاه كردن به معشوق، سرمست ميشود و كسي كه عاشق نيست بايد چشمهايش را بر همبگذارد (= بدوزد، ببندد):
نگاه من به تو و ديگران به خود مشغول معاشران ز من و عارفان ز ساقي مست
***
خواهي كه دل به كس ندهي ديدهها بدوز پيكانِ چرخ را سپري بايد آهني
ديدن:
نه تنها براي عاشق بلكه براي خود معشوق هم مسئلهساز است؛ معشوق اگر خود را در آيينه ببيند،شيفتة خود ميشود، بنابراين «نديدن روي زيبا خطاست».
تو را در آيينه ديدن جمالِ طلعت خويش بيان كند كه چه بوده است ناشكيبا را
***
گرت كسي بپرستد ملامتش نكنم من تو هم در آينه بنگر كه خويشتن بپرستي
***
كه گفت در رخ زيبا نظر خطا باشد؟ خطا بود كه نبينند رويِ زيبا را
عاشق هميشه چشم به راه است. اصلاً عشق ازلي است و خيالِ معشوق هميشه همراه اوست و اينلطيفه و نكته را خودپرستان درنمييابند و عاقلان و اغيار قادر به دركِ عشق و معشوق و عاشق نيستند.آنان كه عشق ندارند و عاشق نيستند، هوي' و هوس را از «حقيقتِ ديدن» و «زيبا ديدن» و «حقيقتِ زيبايي»و «حقيقت» باز نميشناسند و تشخيص نميدهند.
نماز شام قيامت به هوش باز آيد كسي كه خورده بود مي ز بامداد الست
***
برادران و بزرگان نصيحتم مكنيد كه اختيار من ازدست رفت و تير از شست
***
ما زبان اندر كشيديم از حديث خلق و روي گر حديثي هست با يار است و با اغيارنيست
***
همه را ديده به رويت نگران است وليكن خود پرستان ز حقيقت نشناسند هوا را
بنابراين اگر اين تعابير، واژگان اصلي، مضامين و موتيوها را در پيوند با معشوق غزل بررسي كنيم،مهمترين عضو انساني كه اين دلدادگي را تعيّن بخشيده، ديده و چشم است، عضوي كه در غزل سعدي بهمثابة يك عنصر مسلّط (= غالب)14 ظهور يافته است.
پس اگر سعدي در گلستان و بوستان از بين الگوها15 و شخصيتهاي16 داستاني «صاحبدل»17 را ـكه اهل شور و شوق و دانش و بينش و اعتدال و مداراست ـ برميگزيند و خصوصيات و سجاياي او رابرجسته و بر آن تأكيد ميكند، در غزل شاعري است نظر باز: «اهل نظر دو عالم در يك نظر ببازند» و اهلبَصَر:
بصر روشنم را سرمة خاكِ در توست قيمت خاك تو من دانم كاهلِ بَصَرم
و صاحب نظر و عاشق راستين:
هر كس را نتوان گفت كه صاحب نظر است عشق بازي دگر و نَفْس پرستي دگر است
و نكته سنجان نيك ميدانند دل و ديده چه سنخيتي با هم دارند.
سعدي ما را به تأمل در درست ديدن، زيبا ديدن و دوست داشتن زيبايي و زيبايي آفريني دعوت كردهاست و اگر به چنين بينش و نگرشي برسيم، دلها به هم گره ميخورد و نگاهها به ژرفاي وجود امتدادمييابد.
به پايان آمد اين دفتر حكايت همچنان باقي به صد دفتر نشايد گفت حسب حالمشتاقي
پينوشت:
1. الف. در اين مقاله به منظر سعدي در غزليات از لحاظ معنيشناسي و سبكشناسي توجه شده است.
ب. سعدي در غزليات خود را «ديدهور» ناميده است:
من چشم از او چگونه توانم نگاه داشت كاوّل نظر به ديدن او ديدهور شدم
از جمله تعاريف سبك (Style) يا اسلوب، نگاه هنرمند و شاعر به جهان درون و بيرون است كه در شيوةبيان خاصي آشكار ميشود. ن.ك: سيروس شميسا، كليات سبك شناسي؛ تهران، انتشارات فردوس، جچهارم 1375، ص 15 به بعد.
ج. شواهد شعري براساس نسخه مرحوم فروغي است از نقل شمارة صفحه، غزل و بيت خوداري شدهاست. ن.ك: سعدي؛ كليات سعدي، به اهتمام محمدعلي فروغي، ويراستة بهاءالدين خرمشاهي، تهران،اميركبير، ج هفتم 1367.
2. نوع يا ژانر ]به بررسي اقسام سخن از حيث ماهيت و عناصر ادبي ميپردازد[.
3. سهل و ممتنع يا سهلِ ممتنع آن است كه وقتي شنونده شعر يا سخن را ميشنود، خيال ميكند ميتواندمثل آن را بگويد. ن.ك: همايي، جلالالدين، فنون بلاغت و صناعات ادبي، تهران، دانشگاه سپاهيان انقلابايران، 1354، در نقد ادبي به شعري سهلِ ممتنع ميگويند كه هنرورزيهاي شاعر ديده نشود. ن.ك: شميسا،سيروس؛ نقد ادبي، تهران، فردوس، 1378، ص 343.
4. آوايي: فونولوژي.
5. موسيقايي: مجموعة آرايههاي لفظي و وزن عروضي كه كلام را آهنگين ميسازند.
6. نحو (Syntax).
7. همنشيني (Syntagmatic).
8. بلاغي (Rhetorical).
9. صناعات معنوي (Fifures of Npeech).
10. سبك شخصي (Individual Style).
11. ن.ك: صديقيان، مهين دخت، فرهنگ واژه نماي غزليات سعدي به انضمام فرهنگ بسامدي، 3 جلد، تهران،پژوهشگاه علوم انساني و مطالعات فرهنگي، 1378.
12. بن مايه ياموتيو (Motif).
13. ايران زاده، نعمتالله، ويژگيهاي سبك غزليات سعدي (رسالة دكتري)، تهران، دانشگاه تربيت مدرس،1380.
14. عنصر مسلط (deminant) از اصطلاحات موكارفسكي است. عنصر غالب يا مسلط، برجسته سازيسازمان يافته عناصر يك اثر ادبي است. ن.ك: مقدادي، بهرام، فرهنگ اصطلاحات نقد ادبي (از افلاطون تاعصر حاضر)، تهران، فكر روز 1378، ص 366 تا 368.
15. الگو يا تيپ (Type).
16. شخصيت (Character).
17. سعدي صاحبدل را در گلستان و بوستان به صورت شخصيت ممتاز توصيف كرده است؛ از جمله درباب دوم بوستان، حكايت سوم، صاحبدل را با صفت «فرخ نهاد» و در حكايت بعدي، صاحبدل را با صفتهوشيار و آزاده و جوانمرد وصف ميكند. صاحبدل اهل سخا، كرم و غيرت است و در بند آسايش خلقاست.
ن.ك: سعدي، بوستان؛ انتشارات بينالمللي المهدي، ص 133 تا 139، هم چنين «صاحبدل» به دفعات درگلستان به كار رفته است، از جمله در باب دوم ميخوانيم:
«عابدي را حكايت كنند كه شبي دَه من طعام بخوردي و تا سَحَر ختم قرآن بكردي، صاحبدلي شنيد و گفت:
اگر نيم ناني بخوردي و بخفتي بسيار از اين فاضلتر بودي:
اندرون از طعام خالي دار
|
تا در او نور معرفت بيني
|
تُهي از حكمتي به علت آن
|
كه پُري از طعام تا بيني».
|
© کپی رایت توسط دانشنامه فارس کلیه حقوق مادی و معنوی مربوط و متعلق به این سایت است.) برداشت مقالات فقط با اجازه کتبی و ذکر منبع امکان پذیر است. نوشته شده در تاریخ: 1389/1/21 (1897 مشاهده) [ بازگشت ] |