خِرَدورزي در غزليّات سعدي بهروز ثروتيان
فصاحت و زبان گشادگيِ سعدي گاهي معادلات مربوط به تعريف فصاحت را در هم ميريزد و خلاف آنچه را كه در كتابهاي معاني نوشته شده است، به اثبات ميرساند و اين استعداد خداداد و فصاحت مادرزادسعدي آن چنان نيرومند است كه نابهنجاريهاي كلامي را در آغاز شاعري وي زير پردة لطف ميپوشاند وعيبهايي را كه براي عدم فصاحت برشمرده، گم و ناپيدا ميكند:
مرا باشد از دردِ طفلان خبر
|
كه در خُردي از سر برفتم پدر
|
در فصاحت و آشكاري معني اين بيت ترديدي نيست و هر شنوندهاي ميفهمد كه سعدي در كودكي پدر ازدست داده و يتيم و بيسرپرست مانده است و حتي اين مفهوم با گونهاي دلسوزي عاطفي همراه است. اگر بااندكي تأمّل به ديدة نقد بنگريم، به نكتههايي پي ميبريم كه خلاف عام معاني و دستور زبان فارسي است:
1. طفلان معني طفلان يتيم را دارد كه به قرينة مصراع دوم، مجاز مرسل است به علاقة ذكر عام و ارادةخاصّ.
2. در مصراع دوم، ضمير ميم در آخر فعل برفتم، ضمير فاعلي نيست و ضمير مضاف اليهي است كهرقص كرده و به آخر فعل چسبيده است و اين خلاف قاعده است زيرا كه برفت و برفتم هر دو فعل است و جالبتوجه آن است كه يك ضمير متصل به جاي دو و يا سه ضمير منفصل و يا متّصل قرار گرفته است؛ به صورتزير:
«كه در خرديِ من، پدر من، از سر من برفت».
حال اين كلام خود جاي حرف دارد كه آيا «كسي از سر كسي رفتن» معني كنايي و يا حتي مجازيِ «مردن»را ميتواند داشته باشد يا نه؟ و معنيِ حقيقي كلام چگونه است. اگر يكي پاي بر سر يكي بگذارد و برود؟
ناگزير بايد استعارهاي خيالي بسازيم و بگوييم پدر سعدي به صورت ابري پيش چشم او بوده است كهساية عنايت وي همانند ساية ابر، از بالاي سر سعدي برفته است و در اين استعاره، لازم آن معني مجازيِمردن را راست ميدارد و اين گشادگي زبان سعدي است كه مجال انديشه نميدهد و كسي به اين شكل خيالي وآن خطاي كلامي نميانديشد و در حال ميفهمد كه «در خُردي پدرم مُرد».
البته اين گونه خام دستيها در مثنوي بوستان و آغاز شاعري سعدي بيش از حدّ انتظار است، چنان كه درآغاز بوستان و مدح اتابكان، بي هيچ مقدمهاي چنين سخن ميآغازد:
مرا طبع ز اين نوع خواهان نبود
|
سرِ مدحتِ پادشاهان نبود
|
ولي نظم كردم به نام فلان
|
مگر باز گويند صاحبدلان
|
كه سعدي كه گويِ بلاغت ربود
|
در ايّام بوبكر بن سعد بود
|
در همان بيت اوّل «اين نوع» يعني چه؟ قطعاً مصراع دوم به صورت زير به جاي آن مينشيند «طبع من ازاين نوع نميخواست كه پادشاهان را مدح بكند» از اين نوع يعني از نوعِ مِدحتِ پادشاهان!
اين جاست كه در صورت تأمل معلوم ميشود كلام به صورت زير به نثر بدل ميشود و نادرست است:«مرا طبع ز اين نوعِ سرِ مدحتِ پادشاهان نبود» خواهان نبود.
و در بيت دوم صرف نظر از عيب بلاغي در كلمة «فلان» در اشاره به پادشاهي چون ابوبكر بن سعد بنزنگي، وجود «ولي» در سرآغاز مصراع اول و «مگر» در ابتداي مصراع دوم، بي گمان ضعف تأليف است همچنان كه وجود دو حرف تأويل «كه» در مصراع اول از بيت سوم نيز همين ضعف را دارد «كه سعدي كه...».
سعدي خود پيش از خوانندگان ابيات خويش به اين نابهنجاريها عنايتي داشته و در پيشگفتار بوستان ازآنان خواسته است كه جوانمردي كنند و هزار غلط و خطاي او را به يك كلام پسنديدة وي ببخشند و ناديدهبگيرند و در همين تمنا هم خود جاي حرف بسيار است:
شنيدم كه در روز امّيد و بيم
|
بدان را به نيكان ببخشد كريم
|
تو نيز ار بدي بينيام در سخن
|
به خُلقِ جهان آفرين كار كن
|
چو بيتي پسند آيدت از هزار
|
به مردي كه دست از تعنت بدار
|
با گذشت زمان همين فصاحت و استعداد خداداد، به علت تمرين و ممارست و خواندنها و نوشتنها از اينچنان شاعر خام دست، خوش طبعي اين چنين سخنور جهان آوازهاي ساخته است كه سخنوران عالم را ازبلاغت و فصاحت وي انگشت بر دهان ميماند.
من در بيان وصف تو حيران بماندهام
|
حدي است حسن را و تو از حد گذشتهاي
|
سر مينهند پيش خطت عارفان فارس
|
بيتي مگر ز گفتة سعدي نبشتهاي
|
سعدي در كاخِ خيال سازِ هنر ادبيات چون نظامي و حافظ پيرو اصالت هنر نيست و همچون عطار نيز قلموي وقف انديشه و شرح و دريافت از عالم معرفت و متافيزيك نيست، بلكه در ميانة اين دو راه با استواري و بهسادگي گام برميدارد و سخن وي شكوفة بادام را ميماند كه با همة سادگي و سفيدي از جاي جاي آن آبلطف ميبارد:
قيامت ميكني سعدي بدين شيرين سخنگفتن
|
مسلم نيست طوطي را در ايّامت شكرخايي
|
آنچه در نخستين نگاه و نظر در غزليات سعدي خودنمايي ميكند، تكرار شكلهاي خيالي است، چه ازنظر كلمه مانند كاربرد قمر و عقرب براي رخسار و گيسو و چه از ديدگاه كلامي و موضوع و مسايل مربوط بهعشق و عاشقي، چنان كه اگر يكي بخواهد موضوع هلاكت و كشته شدن عاشق در پيش معشوق را در فصليجداگانه بنويسد، به صورتهاي گوناگونِ بديع، وليكن تكراري با اين مسئله روبهرو ميشود:
سهل است به خون من اگر دست برآري
|
جان دادن در پاي تو دشوار نباشد
|
***
وگر به دست نگارين دوست كشته شويم
|
ميان عالميان افتخار ما باشد
|
***
سعدي اندر كف جلا و غمت ميگويد
|
بندهام، بنده به كشتن ده و مفروش مرا
|
بتا هلاك شود دوست در محبت دوست
|
كه زندگاني او در هلاك بودن اوست
|
***
اينم قبول بس كه بميرم بر آستان
|
تا نسبتم كنند كه خدمتگزار اوست
|
***
گر كامِ دوست، كشتن سعدي است، باكنيست
|
اينم حيات بس كه بميرم به كام دوست
|
گر دوست بنده را بكشد يا بپرورد
|
تسيلم از آن بنده و فرمان از آن دوست
|
هر انديشة ديگري از اين گونه قابل بررسي و طبقهبندي است:
سعديا با ساعد سيمين نشايد پنجه كرد
|
گرچه بازو سخت داري، زور با آهن مكن
|
***
پنجه با ساعد سيمين نه به عقل افكندم
|
غايت جهل بود مشت زدن بر سندان
|
در هر حال غزل سعدي زيبا و دلنشين است و سخن سعدي سهل ممتنع است:
سعدي دل روشنت صدفوار
|
هر قطره كه خورد گوهر آورد
|
شيرينيِ دخترانِ طبعت
|
شور از متميّزان برآورد
|
شايد كه كند به زنده در گور
|
در عهد تو هركه دختر آورد
|
اگر يكي بخواهد چند بيتي فصيح و بينظير از ابيات سعدي را بنويسد، بايد بسياري از ابيات را بنويسد وسرانجام در ميانِ همة گفتههاي سعدي بلاتكليف ميماند و نميتواند و آن گاه شگفت زده ميشود كه ميبيندپندها و موعظههاي حكيمانه با زيباترين وجهي در نگين انگشتري غزلها نشسته و طعم تلخ اندرز را شيرينو آواز زشت مرغ پند را دلنشين كرده است:
زنده شود هركه پيش دوست بيمرد
|
مرده دل است آن كه هيچ دوست نگيرد
|
موضوع غزل راز و نياز عاشقانه و بيان حال و درد دل شاعر است، يعني غزل يك موضوع دروني است،بيروني نيست و جاي پند و اندرز هم نيست، به عبارت ديگر غزل جوشيده از چشمة عشق است و او را با عقل وحكمت كاري نيست، وليكن سعدي شيرين سخن با چابكدستي حيرت آوري عشق را هم به زنجير عقل ميبنددو براي خود عشق نيز از عقل قانون ميسازد:
سعدي ز خود برون شو گر مردِ راه عشقي
|
كآنكسرسيد در وي، كز خود قدم برون زد
|
و اين حكمت اندوزي در ادبستان عشق و استدلال و استنباط سعدي است كه ميگويد:
افسوسِ خلق ميشنوم در قفايِ خويش
|
كاين پُخته بين كه در سرِ سوداي خام شد
|
نامم به عاشقي شد و گويند توبه كُن
|
توبت كنون چه فايده دارد؟ كه نام شد
|
از من به عشقِ روي تو ميزايد اين سخن
|
طوطي شكر شكست كه شيرين كلام شد
|
ابناي روزگار غلامان به زر خرند
|
سعدي تو را به طوع و به رغبت غلام شد
|
شرح غمت به وصف نخواهد شدن تمام
|
جهدم به آخر آمد و دفتر تمام شد
|
و اين سعدي است كه درس حكمت در باب عشق ميفرمايد:
هر كه معشوق ندارد، عمر ضايع ميگذارد
|
همچنان ناپخته باشد هركه بر آتش نجوشد
|
تا غمي پنهان نباشد، رقتي پيدا نگردد
|
همگلي ديده است سعدي تا چو بلبلميخروشد
|
گاهي سعدي بيآن كه خود بداند، عنان اختيار از دست ميدهد و در باب حكمت غزلسرايي ميكند و سخناز خرد ميگويد و آهنگ اندرز در سازي ميزند كه طبع از دلخراش بودن زير و بم موعظه و پند گريزاننميشود:
چشم اگر با دوست داري، گوش با دشمنمكن
|
تير بارانِ قضا را جز رضا جوشن مكن
|
مردن اندر كوي عشق از زندگاني خوشتراست
|
تا نميري، دست مهرش كوته از دامن مكن
|
سعديا با ساعد سيمين نشايد پنجه كرد
|
گرچه بازو سخت داري، زور با آهن مكن
|
بيگمان در باغ غزليات سعدي، ميوه و گل حكمت و خردورزي را روضههاي طبقهبندي شده و مرتبينيست و باغباني آگاه بايد تا جاي جاي ميوهها و گلهاي هم دست و همرنگ را پيش هم بچيند و دفتري فراهمآورد كه اهل حكمت و فلسفه را خوش دل بخشد و داروي تلخ حكمت را به شيريني در كام نيازمندان ودردمندان درد عشق ريزد:
نه مُلك پادشا را در چشم خوبرويان
|
وقعي است، اي برادر! نه زهد پارسا را
|
اي كاش برفتادي بُرقع ز روي ليلي
|
تا مدعي نماندي مجنون مبتلا را
|
سعدي قلم به سختي رفته است و نيك بختي
|
پس هرچه پيشت آيد، گردن بنه قضا را
|
گاهي سعدي فصيح زبان، چندين فصل و باب از حكمت را در يك غزل فراهم ميآورد و زبان به بيان درد ودرمان آن باز ميگشايد و در حالي كه عقلش را از دست داده سخنان عاقلانه ميگويد:
اول نظر ز دست برفتم عنان عقل
|
و آن را كه عقل رفت، چه داند صواب را؟
|
گفتم: مگر به وصل رهايي بود ز عشق
|
بيحاصل است، خورن مستسقي آب را
|
عشق آدميت است گر اين ذوق در تو نيست
|
هم شركتي به خوردن و خفتن دواب را
|
آتش بيار و خرمن آزادگان بسوز
|
تا پادشه خراج نخواهد خراب را
|
اگر سلامت دوست داريد، در صورت و چهرة خوبان منگريد.
عافيت خواهي، نظر در منظر خوبان نكن
|
وركني، بدرود كن خواب و قرار خويش را
|
پيران را با جوانان پنجه كردن و كشتي گرفتن از ناداني است و عاشق شدن نيز هم چنان است و سعدي اينپير بيتدبير نيز در اين زنجير افتاده است:
با جواني سرخوش است اين پير بيتدبير را
|
جهل باشد با جوانان پنجه كردن پير را
|
من كه با مويي به قوت برنيايم اي عجب
|
با يكي افتادهام كاو بگسلد زنجير را
|
اي كه گفتي: ديده از ديدار مهرويان بدوز
|
هرچه گويي چاره دانم كرد، جز تقدير را
|
سعديا در پاي جانان گر به خدمت سرنهي
|
هم چنان عذرت ببايد خواستن تقصير را
|
خردنامههاي سعدي در باب عشق و عاشقي را به سادگي ميتوان طبقهبندي موضوعي كرد:
1. سعدي معتقد است نظر و نگاه به روي خوبان خوب است و فايدة ديده نيز در همين است و حتي ازمعشوق ميخواهد تا او را بنگرد و زكات حسن بدهد. ديده را خداوند براي نگاه كردن آفريده و سلامت بامنظربازي راست نميآيد:
ديده را فايده آن است كه دلبر ببيند
|
ور نبيند چه بود فايده بينايي را؟
|
و اين نظر درست خلاف نظر عارفاني است كه معتقد هستند انسان بايد با چشم دل ببينيد. چنان كه نظاميگنجهاي ميگويد:
دور شو از راهزنان حواس
|
راه تو دل داند، دل را شناس
|
ديده و گوش از غرض افزوني
|
اندكارگر پردة بيرونياند
|
پنبه درآگنده چو گل گوش تو
|
نرگس چشم آبلة هوش تو
|
نرگس و گل را چه پرستي به باغ
|
اي ز تو هم نرگس و هم گل به داغ
|
و سعدي ميگويد:
گر تو انكار نظر در آفرينش ميكني
|
من همي گويم كه چشم از بهر اين كار آمدهاست
|
***
ديده از ديدار خوبان برگرفتن مشكل است
|
هر كه ما را اين نصيحت ميكند بيحاصلاست
|
***
خود گرفتم كه نظر بر رخ خوبان كفر است
|
من از اين باز نگردم كه مرا دين اين است
|
و او بر آن باور است كه با ديدن روي خوبان، سلامت و عافيت از انسان رخت برميبندد.
عافيت خواهي، نظر در منظر خوبان مكن
|
ور كني، بدرود كن خواب و قرار خويش را
|
و گاهي مردم شهري با ديدن روي زيبا كشته ميشوند و سعدي از دوست ميخواهد تا روي خودبپوشاند:
گر برقعي فرو نگذاري بدين جمال
|
در شهر هر كه كشته شود، در ضمانتوست
|
با اين همه وي معتقد است نگاه معشوق از باب زكات زيبايي اوست و اين با سخن پيشين تضاد دارد:
آخر نگهي به سوي ما كن
|
كاين دولت حسن را زكات است
|
2. خردنامههاي سعدي دربارة عشق نيز جايگاه بررسي خاص خود را دارد و هر آن چه كه بر زبانميآورد، به خواست دل و تأييد انديشة اوست و از ديدگاه سعدي همين درست و برابر حكمت اوست:
غفلت از ايام عشق، پيش محقق خطاست
|
اول صبح است خيز، كآخر دنيا فناست
|
***
آدمي نيست كه عاشق نشود وقتِ بهار
|
هر گياهي كه به نوروز بجنبد حطب است
|
***
جز ياد دوست هرچه كني عمر ضايع است
|
جز سّر عشق هرچه بگويي بطالت است
|
***
تا خار غم عشقت آويخته در دامن
|
كوته نظري باشد رفتن به گلستانها
|
آن را كه چنين دردي از پاي دراندازد
|
بايد كه فرو شويد دست از همه درمانها
|
آن را كه نظر دارد با يار كمان ابرو
|
بايد كه سپر باشد پيش همه پيكانها
|
عشق از نظر سعدي پرده دري ميكند و آن را نميتوان پنهان كرد و كسي كه عاشق نباشد بينصيب است:
پرده بر خود نميتوان پوشيد
|
اي برادر كه عشق پردهدر است
|
***
هر كاو شراب عشق نخورده است و دُرد درد
|
آن است كز حيات جهانش نصيب نيست
|
سرانجام سعدي از روي سنجش عقل ميگويد كه انديشة عقل در باب عشق اعتباري ندارد.
دانند جهانيان كه در عشق
|
انديشة عقل معتبر نيست
|
گويند به جانبي دگر رو
|
وز جانب او عزيزتر نيست
|
شيخ سعدي به تكرار پيران را از پنجه كردن با جوانان برحذر ميدارد و از عشقبازي منع ميكند:
وفا كرديم و با ما عذر كردند
|
برو سعدي كه اين پاداش آن است
|
ندانستي كه در پايان پيري
|
نه وقتِ پنجه كردن با جوان است
|
درد عشق را تنها چاره صبر كردن است و بس:
گر صبر دل از تو هست وگر نيست
|
هم صبر كه چارهاي دگر نيست
|
***
همه دانند كه سودا زدة دل شده را
|
چاره صبر است، وليكن چه كند؟ قادر نيست
|
***
سعدي ز دست دوست شكايت كجا برد؟
|
هم صبر بر حبيب كه صبر از حبيب نيست
|
هم او حمل كوه بيستون را بر ياد شيرين به چيزي نميداند و تحمل درد عشق را واجب ميشمارد:
احتمال نيش كردن واجب است از بهر نوش
|
حمل كوه بيستون بر ياد شيرين بار نيست
|
3. خردنامههاي غزليات سعدي اغلب با تشبيه و تمثيل همراه است:
سعدي بشوي لوح دل از نقش غير او
|
علمي كه ره به حق ننمايد جهالت است
|
***
تو كه در خواب بودهاي همه شب
|
چه نصيبت ز بلبل سحر است؟
|
آدمي را كه جانِ معني نيست
|
در حقيقت درخت بيثمر است
|
***
تا مست نباشي نبري بار غم يار
|
آري شتر مست كشد بار گران را
|
***
هركه باز آيد ز در پندارم اوست
|
تشنه مسكينْ آب پندارد سراب
|
***
تو باز دعوي پرهيز ميكني سعدي
|
كه دل به كس ندهم، كُلُّ مُدَّعٍ كَذاب
|
حذر كنيد ز باران ديدة سعدي
|
كه قطره سيل شود چون به يكديگر پيوست
|
***
دلي از دست بيرون رفته سعدي
|
نيايد باز تيرِ رفته از شست
|
***
جمال در نظر و شوق هم چنان باقي
|
گدا اگر همه عالم بدو دهند، گداست
|
***
مَثَل زيركان و چنبر عشق
|
طفل نادان و مار رنگين است
|
***
چشم اگر با دوست داري، گوش با دشمنمكن
|
عاشقي و نيكنامي سعديا سنگ و سبوست1
|
گاهي نيز تمثيلات به تنهايي خودنمايي كرده، در ميانة غزل شكل مثل به خود ميگيرند و هريك بهاستقلال خردنامهاي بيرون از غزل به شمار ميآيند و ميتوان به آساني از غزل جدا كرد:
گر براني نرود ور برود باز آيد
|
ناگزير است مگس دكّة حلوايي را
|
***
تفاوتي نكند قدر پادشاهي را
|
گر التفات كند كمترين گدايي را
|
***
حديث عشق نداند كس كه در همه عمر
|
به سر نكوفته باشد درِ سرايي را
|
***
صيد از كمند اگر بجهد بوالعجب بود
|
ورنه چو در كمند بميرد، عجيب نيست
|
***
ني كه مينالد همي در مجلس آزادگانزان همي نالد كه به روي زخم بسيار آمدهاست استدلالها و تناسبها در تمثيلات خردنامههاي غزلي سعدي، خود نيز موضوع قابل توجه ديگري است:
از بهر خدا روي مپوش از زن و از مرد
|
تا صُنع خدا مينگرند از چپ و از راست
|
***
سعدي چه كني شكايت از دوست
|
چون شادي و غم نه برقرار است
|
عشرت خوش است و بر طرف جوييخوشتر است
|
مي بر سماع بلبل خوشگوي خوشتر است
|
***
گاهي نيز خردنامههاي بيتمثيل و تهي در ميانه غزلها به چشم ميخورد كه خود فصلي جداگانه است:
عيب ياران و دوستان هنر است
|
سخن دشمنان نه معتبر است
|
***
دمادمدركشاي سعدي شراب صِرف و دمدركش
|
كه با مستان مجلس درنگيرد زهد پرهيزت
|
4. گاهي يك غزل سعدي از سر تا پاي همه پند و حكمت و خرد است، اگرچه موضوع آن همه عشق و دردعشق است و اين عشق را با نفس پرستي نسبتي نيست:
هركسي را نتوان گفت كه صاحب نظر است
|
عشقبازي دگر و نفس پرستي دگر است
|
نه هر آن چشم كه ببينند سياه است و سفيد
|
يا سپيدي ز سياهي بشناسد، بصر است
|
هركه در آتش عشقش نبود طاقتِ سوز
|
گو به نزديك مرو كآفت پروانه پر است
|
گرمن از دوست بنالم نفسم صادق نيست
|
خبر از دوست ندارد كه ز خود باخبر است
|
آدمي صورت اگر دفع كند شهوت نفس
|
آدمي خوي شود، ورنه همان جانور است
|
دست سعدي به جفا نگسلد از دامن دوست
|
ترك لوءلوء نتوان گفت كه دريا خطر است
|
اگرچه سعدي همه جا، عاشق را به صبر و بردباري دعوت ميكند، ليكن خود معتقد است كه عشق باصابري راست نميآيد و صبر با عشق بر نميتابد:
دلي كه عاشق و صابر بود مگر سنگ است
|
ز عشق تا به صبوري هزار فرسنگ است
|
برادران طريقت نصحيتم مكنيد
|
كه توبه در ره عشق آبگينه بر سنگ است
|
دگر به خفيه نميبايدم شراب و سماع
|
كه نيك نامي در دينِ عاشقان ننگ است
|
چه تربيت شنوم يا چه مصلحت بينم
|
مرا كه چشم به ساقي و گوش بر چنگ است
|
ملامت از دل سعدي فرو نشويد عشقسياهي از حبشي چون رود كه خود رنگاست سعدي معلم اخلاق است و همة زندگي و قلم او در اين راه صرف شده است و هم او به حكمت و خرد، عشقرا ميپسندد و ميپذيرد و راه رهايي را در عشق ميداند و عاقلانهترين راه از نظر وي عاشقي است و همينخردنامههاست كه از بر كردني است:
جان ندارد هركه جانانيش نيست
|
تنگ عيش است آن كه بستانيش نيست
|
هركه را صورت نبندد سّر عشق
|
صورتي دارد ولي جانيش نيست
|
گر دلي داري به دلبندي بده
|
ضايع آن كشور كه سلطانيش نيست
|
كامران آن دل كه محبوبيش هست
|
نيك بخت آن سر كه سامانيش نيست
|
چشم نابينا زمين و آسمان
|
زان نميبيند كه انسانيش نيست
|
عارفان درويش صاحب درد را
|
پادشا خوانند اگر نانيش نيست
|
ماجراي عقل پرسيدم ز عشق
|
گفت: معزول است و فرمانيش نيست
|
درد عشق از تندرستي خوشتر است
|
گرچه بيش از صبر درمانيش نيست
|
هركه را با ماهرويي سرخوش است
|
دولتي دارد كه پايانيش نيست
|
خانه زندان است و تنهايي ملال
|
هركه چون سعدي گلستانيش نيست
|
و اين همه باغ و بوستان كه سعدي دوست ميدارد از ديدگاه حافظ خلوتنشين در برابر دوست بهاييندارد:
دل ما به دور رويت ز چمن فراغ دارد
|
كه چو سرو پاي بند است و چو لاله داغ دارد
|
جاي اين سخنان نيست كه غزليات عاشقانة سعدي با همة سادگي و لطف و زيبايي حال و هواي خود رادارد و هريك خردنامهاي است از حكيمي گشاده زبان كه آرزومندي از اهل همت و تحقيق را شايد تا بهفصلبندي شرايط و قوانين عاقلانة عشق از ديدگاه سعدي بپردازد و او را آن چنان كه هست به اهل نظر و ادببشناساند كه گاهي يك غزل همه نصيحت و پند است:
آن نه عشق است كه از دل به زبان ميآيد
|
و آن نه عاشق كه ز معشوق به جان ميآيد
|
گو برو در پسِ زانويِ سلامت بنشين
|
آن كه از دستِ ملامت به فغان ميآيد
|
عاشق آن است كه بيخويشتن از شوق
|
سماعپيش شمشير بلا، رقص كنان ميآيد
|
شرط عشق است كه از دوست شكايت نكنند
|
ليكن از شوق، حكايت به زبان ميآيد
|
سعديا اين همه فريادِ تو بيدردي نيست
|
آتشي هست كه دود از سر آن ميآيد
|
پينوشت:
1. از غزلي با مطلع:
با خردمندي و خوبي، پارسا و نيك خوستصورتي هرگز نديدم كاين همه خوبي دراوست
© کپی رایت توسط دانشنامه فارس کلیه حقوق مادی و معنوی مربوط و متعلق به این سایت است.) برداشت مقالات فقط با اجازه کتبی و ذکر منبع امکان پذیر است. نوشته شده در تاریخ: 1389/1/18 (2445 مشاهده) [ بازگشت ] |