بر طاق ايوان فريدون نقش دولت و رعيّت در ديده سعدي عباس امانت
اگر شربتي بايدت سودمند
|
ز سعدي ستان تلخ داروي پند
|
به پرويزن معرفت بيخته
|
به شهد ظرافت برآميخته
|
بوستان، 244
نخستين حكايت از باب اول گلستان «در سيرت پادشاهان» چنين آغاز ميشود: «پادشاهي را شنيدم بهكشتن اسيري اشارت كرد» و با اين دو بيت كه سعدي آن را نوشته بر طاق ايوان فريدون ميداند، خاتمهمييابد:
مكن تكيه بر مُلك دنيا و پشت
|
كه بسيار كس چون تو پرورد و كُشت
|
چون آهنگ رفتن كند جان پاك
|
چه بر تخت مردن چه بر روي خاك1
|
مقارنه اين دو مضمون همراه با ديگر عناصر اين حكايت، در صدر مشهورترين و به قولي مهمترين اثريسعدي امري تصادفي نيست. شك نيست كه بزرگترين شاعر اندرزسراي ايران اين چنين خواسته است كهماحصل كلامش را درباره قدرت سياسي و آثار و عوارض آن، مسئلهاي كه ذهن شاعر را در اكثر آثار غيرتغزلياش به خود مشغول داشته است، در تمثيلي ظريف و مؤثر خلاصه كند.
اسيري دست از جان شسته در حالت نوميدي به مَلِك دشنام ميدهد و «هر چه در دل دارد» به زبانميآورد. وزير نيك محضر به «دروغي مصلحتآميز» دشنام اسير را به گوش مَلِك درخواست عفو جلوهميدهد و پادشاه را وا ميدارد تا از خون او در گذرد.
وزير مخالف كه به اقعمال اخلاقيّات در مقوله سياست پايبند است، در مقابل متذكر ميشود كه «جز بهراستي سخن گفتن» خيانت به پادشاه است. لكن مَلِك را روي از اين سخن در هم ميآيد و جانب وزير اولي راميگيرد: «آن دروغِ وي مرا پسنديدهتر آمد زاين راست كه تو گفتي كه روي آن در مصلحتي بود و مبناي اين برخُبثي». سعدي نيز سخن پادشاه و كردار وزير نيك محضر را به بيتي تأييد كرده است:
هر كه شاه آن كند كه او گويد
|
حيف باشد كه جز نكو گويد
|
اشاره سعدي به «نكو گفتن» يعني اهميت سخن و نفوذ كلمه ناصحان در ارباب قدرت، در واقع ناظر بهوظيفهاي است كه وي به عنوان شاعر و صاحب سخن براي خود قايل است.
گفته سعدي نكتهاي بس ظريف نهفته دارد. درگاه پادشاه چون صحنه نمايشي است كه هر كس را در آننقشي است. وظيفه مَلِك سياست است، مفهومي كه اين جا هم به معناي دقيق آن يعني داوري و عقوبت و هم بهمعناي وسيع و متعارف آن يعني تدبير مُلك و آداب حكومت آمده است.2 وظيفه وزير مصحلت جويي وممانعت از جور و جفا بر متهم است و چون حايلي بين مردمان و پادشاه ايستاده است. اسير گويي خود خارجاز صحنه است. نكتهاي كه در اين حكايت با اشاره به بُعد فاصله بين شاه و اسير تأكيد شده است. اين تكيه برنقشهاي محوله به صحنه قدرت مؤيد اعتقاد سعدي به مكتب اصالت وظيفه (functionalism) در مسئله تدبيرمُلك است ولي ايفاي وظيفه، ماهيت بشري بازيگران اين صحنه را دگرگون نكرده است. پادشاه علي رغم وظيفهيگانهاي كه بر عهده دارد، هنوز ميرندهاي خاكي است كه خود چون اسيري كه گرفتار اوست در بندِ گردشلايزال چرخ زمانه است «كه بسيار كس چون ]او[ پرورده و كُشته» است. سعدي اين نكته را نوشته بر طاق ايوان فريدون (كه در عالم شاعرانه او شايد همان ايوان كسري باشد) ميداند، طاقي كه قوس آن رمز ظهور وسقوط قدرتهاست. به زعم شاعر تنها آگاهي بر اين ظهور و سقوط و ميرندگي بشري، اين ناپايداري منقوشبر طاق ايوان، ميتواند صاحبان قدرت را در انجام عادلانه وظيفهشان بر صحنه حكومت ياري بخشد و ايشانرا به رعايت حال رعيّت وادارد.
بدين ترتيب در آغاز سخن در گلستان همه عناصر تفكر سياسي سعدي يعني: نخست، ماهيت قدرتدنيوي و دگرگوني آن؛ دوم، كيفيت رابطه بين دولت و رعيت؛ و سوم مصلحت جويي در دستگاه وزارت ونسبت بين اخلاق و سياست به رمز در اين حكايت گنجانيده شده است. بدون آن كه بخواهيم در انسجام وپيوند فلسفي در افكار سعدي مبالغه كنيم و يا حتي او را از نظر انتظام فكر سياسي همسنگ نويسندگان شهيراندرزنامههاي شاهي بشماريم، ميتوانيم بگوييم كه آنچه در حكايات ديگر اين باب در «سيرت پادشاهان» و يادر باب اول بوستان در «عدل و تدبير و رأي» و يا در ملخّصي كه از او به نام نصيحه الملوك آمده و يا اشاراتيكه در سراسر اشعار واعظانه او پراكنده است، همگي بسط و شرحي براساس همين سه مقوله است.
آغاز دو اثر بزرگ سعدي با مبحث پادشاهي و ماهيت قدرت، ناشي از تأكيد عمدي و آگاهانه اوست، گوييوي چنان كه متذكر شده است بر ذمّه خود ميداند كه روي خطاب اصلي در اين دو اثر را كه نتيجه سالهاممارست و جهان بيني او بوده است، به صاحبان قدرت دنيوي متوجه سازد. اين توجه را بايد امري استثنايي وحتي بي سابقه دانست كه سعدي را بر پيشينيانش (و يا حتي متأخرين بر او) رجحان بخشيده است. از سلكادبا و شعراي متقدم شايد تنها فردوسي و نظامي گنجوي و اندكي ناصر خسرو مسئله حكمت عملي را درآثارشان ارج بخشيده بودند. جاي تعجب نيست كه سعدي در نگارش گلستان و سرايش بوستان به فردوسيتوجه داشته است.3 از سنخ متفكران غير شاعر نيز به ندرت كسي خارج از خطه اندرزگويان و نويسندگانسيرالملوك جداً به فلسفه سياسي و ماهيت قدرت در قالب ادب پرداخته است. اهميت اثر سعدي از آن جاستكه وي با مهارت كامل از قالب مقاله نويسي بهره جسته تا مضاميني در زمينه حكمت عملي و تفكر سياسيعرضه كند كه نسلها و قرنها محبوبيت عام يافته و به اجمال يا تفصيل داير مدار بينش سياسي خوانندگانشقرار گرفته است. قرنها در دنياي فارسي زبانان از شبه قاره هند تاماوراءالنهر و سراسر خاك ايران وآناطولي و حتي بلاد شام و بالكان گلستان و بوستان از محبوبترين آثار زمان بود كه از طفل مكتبي تا اربابفضل و دولت را به خود مشغول ميساخت. از اين نظر شايد نفوذ سعدي در قالبگيري بينش سياسي ايراني ازارباب فلسفه و حكمت چون ابن مسكويه، امام محمد غزالي و نصيرالدين طوسي و يا اندرزگوياني چونخواجه نظام الملك، جلال الدين دواني و حسين واعظ كاشفي به مراتب بيشتر بوده است. شايد از اين نظر تنهاكليله و دمنه (به روايت كاشفي در انوار سهيلي) و مرزبان نامه با سعدي قابل مقايسه باشند، اما سعدي عليرغم فلاسفه، اخلاقيون و يا نويسندگان اندرز نامههاي شاهي در صدد پرداختن يك نظام مدون نظري درنيامده است. اين كار نه از عهده او ساخته بود و نه وي را ظاهراً بدان اعتنايي بوده است. وي دريافته بود كه بامدد زبان شعر و مقامه نه تنها ميتواند نفوذ عميقي بر جامعه و مخصوصاً ارباب قدرت داشته باشد، بلكه اينسبك سخن زمينه و فرصت بيهمتايي براي ابراز بي پرده حقايق فراهم ميآورد كه سياق اندرزگويي و حِكمتعلمي غالباً فاقد آن است. بهرهوري از اين سبك سخن، سعدي را در دوره جديد و سيطره عقل مدرن در مظانّانتقاداتي قرار داده است كه بيش از هر چيز ناشي از عدم مطالعه دقيق آثار اوست. عدم وجود يك نظام نظريمرتّب، منتقدان را واداشته كه او را اولاً در نقيض گويي و ثانياً بنا بر معيارهاي متعارف مكاتب اخلاقي، بهفرصتطلبي و بي اخلاقي و خوش آمد گويي محكوم نمايند. حتي آنان كه منصفانه كوشيدهاند تا به قضاوتدرباره سعدي بپردازند، بسا با مرور اجمالي بر آثارش، سواي كلام بيمانند او كه وي را شهره آفاق ساختهاست، به ندرت مطالب زبدهاي يافتهاند و لذا محتوي آثارش را از جمله بديهيات و مكررات شمردهاند و يا با بياناوصافي چون انسان دوستي و مماشات به كلّي نويسي و ذكر متواترات پرداختهاند. اين همه جاي تأمل است.غالباً ابراز چنين نظراتي و يا مدايح و گزافه گويي هايي كه از جانب ديگر در سعدي شده، بر پايه يك مطالعهجدّي و دقيق از افكار او به طور كلي و بينش سياسي به دست داد و سپس كوشيد تا اين بينش را در متنتاريخي عهد سعدي قرار داد و سپس با مقايسه با ديگر متفكران دنياي ايراني ـ اسلامي ارزش و يكتايي سخناو را روشن ساخت.
دگرگوني دولت
علي رغم ادب متعارف فارسي كه همواره دگرگوني قدرت سياسي را بيش از هر چيز منوط به تقدير فلكميداند، سعدي در طلب پاسخي واقع بينانه و مبتني بر حقايق ملموس دنيوي است. رواج و زوال كار دولتهادر نظر او معمايي است كه پاسخ آن را نبايد در گردش «چرخ ديوانه» يا «روزگار مكّار» يا «عجوز دهر» و«عروس هزار داماد» جُست. البته سعدي منكر اين اوج و حضيض و روزگار پر مخافت سياسي نيست و مضافاًآن را امري ذاتي دولتها و دايم الوقوع ميداند. مُلك همواره بي اعتبار و محكوم به سقوط نهايي است. وي نيزنظير اكثر متفكرين دنياي اسلام از جاحظ تا ابن خلدون و از فردوسي تا خاقاني، معتقد به يك نظريه دَوَرانيظهور و افول قدرت است كه شايد بيش از هر انديشهاي بر فكر و فرهنگ تاريخي ايراني ـ اسلامي استيلا داشتهاست. به نظر سعدي نه تنها بر ايوان فريدون بلكه بر تاج كيخسرو هم نوشته بوده است:
چه سالهاي فراوان و عمرهاي دراز
|
كه خلق بر سرِ ما بر زمين بخواهد رفت
|
چنان كه دست به دست آمده است مُلكبه مابه دستهاي دگر هم چنين بخواهدرفت4 شاعر همه جا به ارباب قدرت و جاه هشدار ميدهد كه به راز اين گردش محتوم كه چون آمد و رفتمردمان در اين جهان پاياني ندارد، آگاهي يابند:
درياب كنون كه نعمتت هست به دستكاين دولت و ملك ميرود دست بهدست5 كلي اين دست به دست گشتن مُلك و گردش قدرت، كه سعدي بدان اشاره كرده است، يعني معني اصليكلمه «دولت» كه مضموني قديمي در تفكر ايراني ـ اسلامي است، را بايد در اساطير باستاني ايران جُست كهمكرر به مسئله هبوط و صعود فرّ شاهي پرداخته و در شاهنامه نظاير فراوان بر آن ميتوان يافت. اگر چه دراين مقول صاحب نظران اغلب فرّ يا فرّه شاهي را به بخت و دولت سلطنت (در لاتين fortunaregia) در مقابلفرّه ايزدي يعني لطف الهي تعبير كردهاند، ولي بايد توجه داشت كه فرّه شاهي با سرنوشت و تقدير كور يكينيست و چنان كه در ترجمه پهلوي (از اوستايي) اين مفهوم آمده، آن را بايد به «خويشكاري» معني كرد؛ يعنيبخت و عاقبتي كه در اين عالم از كردار و عمل افراد آدمي و بالمرّه صاحبان قدرت حاصل ميشود. به عبارتديگر سعدي بر اين قول است كه آيند و روند فرّه شاهي، يعني ظهور و سقوط دولت، همانا نتيجه خويش گاريو كردار صاحبان قدرت است كه بالنوبه سبب تداوم لطف ايزدي و يا در صورت فقدان آن سبب ذلت و نيستيميشود.6 در عهد اسلامي اين مفهوم گردش و تحول دولت از اين آيه مشهور قرآني مستفاد شده است: «قُلاللهمَّ مالِك المُلك تؤتيِ المُلك مَن تشاء و تّنزع المُلك مِمَّن تشاء و تُعِزُّ مَن تشاء و تُذّل مِن تشاء بيدك الخير اِنّكَعلي كُلّ شيءٍ قديرٌ»7، اما اين جا علي رغم مفهوم فرّه شاهي در ايران قديم، دادن و بازگرفتن مُلك و عزّت يا ذلّتارباب قدرت به صِرف اراده الهي موكول شده است و اين اراده الهي بر خلاف مفهوم «خويشكاري» الزاماً نتيجهكردار نيك يا بد ارباب قدرت نيست.
طرفه آن است كه سعدي علي رغم اعتقادات عميق مذهبي در باب مسئله دولت و پادشاهي كاملاً طرفداراصالت وظيفه و به اعتباري همين «خويشكاري» است و لذا به ندرت آن هم به اجمال، اين سير دگرگوني دايميقدرت را منتجّ از مشيّت الهي و يا تقديري كور ميداند. بيت مشهور:
جهان اي بردار نماند به كس
|
دل اندر جهان آفرين بند و بس8
|
حد اعلاي پيوندي است كه سعدي بين انشاء جهان آفرين و ناپايداري مُلك شناخته است، ولي حتي دلبستن به جهان آفرين، به عبارت ديگر ايمان به خلقت الهي، مرادف با يك توجيه مذهبي و ماوراء طبيعي ازتحول دولت نيست. برعكس، سعدي براي تفسير علل ناپايداري دولت، بنياد كار را بر معرفت تاريخي و عبرتاندوزي از «سيَر ملوك ماضي»9 قرار داده و در اين طريق بيش از همه از كردار «پادشاهان عجم» پند آموختهاست. ذكر مكرر پادشاهان باستاني ايران: جمشيد، فريدون، دارا، بهرام و خسرو انوشيروان حاكي از عنايتشاعر به گذشته تاريخي، اعم از اساطير و يا تاريخ مدوّن است كه آن را به عنوان آينهاي براي شناخت رفتارسياسي هم عصرانش ميشمارد. كوشش او در يافتن رمز رواج و زوال قدرت، او را مخصوصاً به شاهنامهجلب كرده است و بي جهت نيست كه شايد از ميان همه شعراي متقدم، فردوسي را بزرگ داشته و در بيتيمشهور بر تربت پاكش رحمت فرستاده است.10
احوال ملوك عجم نمونهاي از اين دگرگوني غير قابل اجتناب دولت است. اين نكته را «مرد شوريدههشياري» از نحوه انتقال سلطنت از پادشاهي به پادشاهي ديگر دريافته است:
چنين گفت شوريدهاي در عجم
|
به كسري كه اي وارث مُلك جم
|
اگر مُلك بر جم بماندي و بخت
|
تو را كي ميّسر شدي تاج و تخت؟11
|
خسرو انوشيروان كه مخاطب اين هشدار عبرت افزاست، در نظر سعدي جوهر بيان «شوريده عجمي» رابه خوبي دريافته است. به همين علت نيز هنگامي كه به او مژده دادند كه دشمن او را «خداي عزّ و جلّ برداشت»انوشيروان در پاسخ گفت: «هيچ شنيدي كه مرا بگذاشت؟»12 اين هر دو اشاره سعدي بي توجه به «پادشاهيكسري نوشين روان» در شاهنامه نيست. در «سخن پرسيدن موبد از كسري» فردوسي به همين دلمشغوليانوشيروان اشاره ميكند:
موبد:
بپرسيد كز تخت شاهنشهي
|
بكردي همه پادشاهي تهي
|
كنون نامشان بيش ياد آوريم
|
به ياد از جگر سرد باد آوريم
|
انوشيروان:
چنين داد پاسخ كه در دل نبود
|
كه آن رسم را چون نيارم ستود
|
به شمشير و داد اين جهان داشتن
|
چنين رفت و خوار بگذاشتن
|
در ديگر گفتگوهاي شاه با موبد مجدداً توجه انوشيروان به ياد شاهان گذشته تأكيد شده است.
موبد:
دگر گفت: كاي شاه فرخ نژاد
|
بسيگيري از جمّ و كاووس ياد
|
انوشيروان:
بدان گفت تا از پس مرگ من
|
نگردد نهان افسر و ترگ من13
|
در ديده سعدي همين تذكر تاريخي بر بي اعتباري قدرت را جمشيد نيز، علي رغم جهانگيري و قدرتش،دريافته و آن را «به سرچشمهاي بر به سنگي» نوشته است:
بر اين چشمه چون ما بسي دَم زدند
|
برفتند چون چشم بر هم زدند
|
گرفتيم عالم به مردي و زور
|
وليكن نبرديم با خود به گور14
|
پس آگاهي به عواقب نيك و بد قدرتمندان و ماهيت كردار سياسي ايشان در نظر سعدي جوهر عبرتجويي تاريخي است. چنان كه «نيكمردي از اهل علوم» به سلطان روم متذكر شده است، زوال بر جمشيد وضحاك و فريدون يكسان دچار ميشود:
كه را داني از خسروان عجم
|
ز عهد فريدون و ضحّاك و جم
|
كه بر تخت و مُلكش نيامد زوال؟
|
نمانّد به جز مُلك ايزد تعال15
|
بي شك مرادف آوردن نام اين سه پادشاه شاهنامه امري تصادفي و يا صرفاً به ضرورت شعري نيست.گفته شاعر حاكي از اشارهاي هوشيارانه است (اگرچه تقدم و تأخّر تاريخي را رعايت نكرده است). مُلكجمشيد و فريدون كه به داد و دهش شهرهاند با دولت ستمكار ضحاك از يك قماش نيست ولي زوال شوكت هرسه ناشي از كردار سياسي خودشان است؛ كرداري كه در نهايت منجر به تزلزل يا سقوط نظام حاكم شده وايامّي تيره گون و خفّت بار را به دنبال آورده است. جمشيد چون با خودكامگي و ادعاي سروري مطلقه موازنهو مكانت اجتماعي را بر هم زد، سرنگون شد و فريدون فرزانه اگر چه نيتي نيك و بختي خجسته داشت، دربرابر مشكل جانشيني و منازعه پسرانش در كار مُلك به عملي بي فرجام دست يازيد و عاقبت با حسرت و دلشكستگي در مرگ پسرانش بمُرد. دولت ضحات سراسر جفا گستري بود.16
در برابر اين دگرگوني بي چون و چراي دولت، سعدي بقاي نام نيك را تنها هدف غايي براي صاحبانقدرت ميداند. در واقع، نفس آگاهي به ماهيت ناپايدار دولت، خود مشوق دولتمندان به نيك نامي است. عليرغم آن چه از دين مداري چون او انتظار ميرود، سعدي اين جا نيز پاداش آخرت را به ندرت و آن هم بر سبيلاجمال عنوان كرده است. بلي سعدي منكر نيست كه ارباب قدرت و سياست در روز جزا پاداش يا پادافره كردارخود را ميبينند. به همين جهت نيز گفته است:
كَرَم كن كه فردا كه ديوان نهند
|
منازل به مقدار احسان نهند
|
ولي حتي جزاي روز آخرت نيز نتيجه عملي است كه قدرتمندان در حق زيردستان روا داشتهاند و نهصرفاً ناشي از دينداري يا تقواي شرعي و حفظ حدود ظاهري. اين قول را شاعر با القاي تصوير آشنايي ازگدايي كه در روز آخرت بر اريكه شاهي مينشيند و داد خود را ميستاند به خوبي بيان كرده است:
كه فردا به داور بود خسروي
|
گدايي كه پيشت نيارزد جوي
|
چو خواهي كه فردا بُوي مهتري
|
مكن دشمن خويشتن كهتري
|
كه چون بگذرد بر تو اين سلطنت
|
بگيرد به قهر آن گدا دامنت17
|
لذا نام نيك كه تنها با تذكر و عبرت تاريخي حاصل ميشود، بر عاقبت انديشي و توشه آخرت بستن مقدمشمرده شده است:
زنده است نام فرخ نوشين روان به خيرگرچه بسي گذشت كه نوشين رواننماند18 اين كلام سعدي را غالب اندرزگويان تأييد كردهاند. از جمله محمد غزالي در نصيحه الملوك آورده است كهاز پادشاهان «نام مانَد و كردار ايشان... و يقين بدان كه يادگار مردم سخن است، به هر چه كند او را بدان كردارياد كنند»19 اما سعدي بر خلاف بسياري از نويسندگان اندرزنامههاي شاهي اين كردار نيك پادشاهان راصرفاً مرادف با تبعيت از دين و شريعت ندانسته است. از نامه تنسر تا سياست نامه نظام الملك و از آن چه كهدر ادب سياسي ايراني بر اين روال نوشته شده، همواره سلطنت و شريعت دو برادر يا دو خواهر همزاد شمردهشدهاند. گفته سياست نامه كه «... پادشاهي و دين همچون دو برادرند. هر گه كه در مملكت اضطرابي پديد آيد،در دين نيز خلل آيد... و هرگه كه كار دين با خلل باشد، مملكت شوريده بود...»20 مورد اجماع همه اندرزگوياناست. تأكيد سعدي با بقاي نام نيك در بيت فوق الذكر در پايان حكايتي پر معني در اوايلگلستان آمده است.يكي از ملوك خراسان سلطان محمود غزنوي را به خواب ديد «كه جمله وجود او ريخته و خاك شده مگرچشمان او كه همچنان در چشمخانه همي گرديد و نظر همي كرد». حكما از تأويل آن فرو ماندند مگر درويشيكه آن را به جاي آورد و گفت: «هنوز نگران است كه مُلكش با دگران است.»21 در اين عبارت كه شاهدي برايجاز ساحرانه سعدي است، وي كوشيده است تا يكي از مهمترين عوارض روانشناختي قدرت يعني حسرتاز دست نهادن مُلك را كه نتيجه عدم آگاهي تاريخي است، بنماياند. اگر چه در آثار سعدي محمود سلطانيراهي، پر شوكت و جهاندار جلوهگر شده، مع ذلك، او نيز از عوارض اين شهوت قدرت مصون نيست. چشمانحسرت بار و نگران او در گور در اين حكايت با پرسشِ پُر تنبّه انوشيروان: «هيچ شنيدي كه مرا بگذاشت؟»تضاد روشني را مينماياند. همين رمز را عابدي نيز از كاسه سرِ فرمانده در خاك خفتهاي در كنار دجله شنيدهاست كه او را از بي ثباتي قدرت نظامي و شهوت كشور گشايي آگاهي داده است:
شنيدم كه يك بار بر دجلهاي
|
سخن گفت با عابدي كلّهاي
|
كه من فرّ فرماندهي داشتم
|
به سر بر كلاه مِهي داشتم
|
سپهرم مدد كرد و نصرت وفاق
|
گرفتم به بازوي دولت عراق
|
طمع كرده بودم كه كرمان خورم
|
كه ناگه بخوردند كرمان سرم23
|
بيگانگي از مردم و سلب مشروعيت قدرت
همزاد اين حسرت خواري و غفلت تاريخي در ديده سعدي چيزي به جز غرور سياسي و به اعتباري گريزاز واقعيت اجتماعي ـ سياسي نيست ولي اشارات وي در اين مبحث بيش از آن كه رنگ اخلاقيات متعارف راپذيرفته باشد، ناشي از واقع گرايي اوست. غرور مرادف با خيره سري، ستم، تلوّن مزاج و خشم نابه جاست،ولي از همه مهمتر حاكي از بيگانگي پادشاهان از احوال مُلك و رعيّت است. اين عوارضي است كه بي شكسعدي در ماهيت خودكامه و مستبدانه قدرتمندان عهد خويش مشاهده كرده است، اما آن چه شايان توجهاست، آن است كه وي كوشيده تا به ساحات سياسي ـ اجتماعي كردار قدرتمندان بپردازد و آثار و عوارض آنرا بر رعيّت مشاهده كند. غرور شاهانه نه تنها سير قهقرايي دولت را به جانب سقوط تسريع ميكند، بلكهمتضمن بروز حوادث مسكنت باري نيز هست كه ناشي از عدم مشروعيت قدرت و عصيان رعيت است. گفته اوكه:
سر پر غرور از تحمل تهي
|
حرامش بود تاج شاهنشهي24
|
را نبايد فقط يك شعار سياسي ناشي از خشم شاعر دانست. پرداختن به خصايل و رذايل شاهان و عواقبمحتوم آن و حكايات متعدد در سيره پادشاهان و ستايش نيكوكاري و نكوهش بزهكاري ايشان، مؤيد ايننظريه غايي اوست كه مشروعيت قدرت فقط از طريق فايق آمدن بر غفلت و غرور، يعني با عبرت گرفتن ودادگري، مقدور است. اگرچه سعدي به عوامل بنيادي در ظهور و افول دولتها كه خارج از دايره قدرت ومعرفت پادشاهان است اعتقاد دارد، ولي در عين حال تأكيد ميكند كه صاحبان قدرت تنها با انجام وظيفه و باتذكر تاريخي ميتوانند حقانيت خود را در مقام قدرت محفوظ داشته به دوام مُلك خود بيافزايند. بدين ترتيبوي مشروعيت دولت را مولود مشيت الهي و يا هيچ امر قضا و قدري و مافوق طبيعي نميداند و بر خلاف رأيشايع در اكثر اندرزنامههاي ايراني ملوك را ظلالله ندانسته، حقوق الهي براي ايشان قايل نيست، بلكه بعكسمخصوصاً به جنبه بشري ايشان، چه نيك طينتي و چه بد كرداري، تكيه ميكند. البته وي نيز نظيراندرزنامههاي ايراني تأكيد ميكند كه مشيّت الهي كلاً در سرنوشت اقوام مؤثر است و نحوه اين تأثير از طريقبخشيدن يا دريغ داشتن پادشاهي عادل به ايشان است. گفته سعدي كه:
به قومي كه نيكي پسندد خداي
|
دهد خسروي عادل و نيك راي
|
چو خواهد كه ويران شود عالمي
|
كند ملك در پنجه ظالمي
|
سگانند از او نيكمردان حذر
|
كه خشم خدايي است بيدادگر25
|
از قول سياست نامه دور نيست كه ميگويد: «ايزد تعالي در هر عصري و روزگاري يكي را از ميان خلقبرگزيند و او را به هنرهاي پادشاهانه و ستوده آراسته گرداند و مصالح جهان و آرام بندگان را بدو باز بندد ودرِ فساد و آشوب و فتنه را بدو بسته گرداند... و چون... خواهد كه بديشان عقوبتي رساند و پاداش كردار ايشانرا بچشاند... هر آينه شومي آن عصيان و خشم و خذلان حق تعالي در آن مردمان اندر رسد، پادشاهي نيك ازميان برود و شمشيرهاي مختلف كشيده شود و خونها ريخته آيد»26 اما حتي در اين جا نيز خواست الهييعني ارزاني داشتن خسروي عادل و يا در مقابل برانگيختن خشم بيدادگري ظالم به كلي بي دليل و فارغ ازاحوال جامعه و كردار پادشاه و رعيت نيست، بلكه وجه غالب در تفكر سياسي سعدي آن است كه رفتار و خطمشي پادشاهان و رعيت و وظايفي كه به هر يك محول شده، در اين مشيّت الهي مؤثر است. بدين ترتيب بينشسياسي سعدي را بيش از هر چيز بايد وظيفه مدار (functionalist) دانست.
درك مسئوليت شاهي و حقانيت قدرت در وهله اول مبتني بر قبول وظيفه نسبت به رعيّت است و تنها اينوظيفه است كه او را در مقام از ديگر مردمان متمايز ساخته است والاّ پادشاه نيز چون ديگر خلق بنده قوانينزندگي و مرگ است.
فرق شاهي و بندگي برخاست
|
چون قضاي نبشته آمد پيش
|
گر كسي خاك مرده باز كند
|
ننمايد توانگر از درويش
|
اين سخن را سعدي در يكي از مهمترين حكايات گلستان در مواجهه بين درويش گوشه گير و پادشاهمتوقع آورده است. با استعانت از تشبيه قديمي در ادب شرق بين پادشاه و چوپان و مردمان و گله (كه همانامبني واژه رعيّت است) سعدي تعبير جديدي وراي رأي متعارف در باب اطاعت از ملوك آورده است و صريحاًمتذكر شده كه: «ملوك از بهر پاس رعيتند نه رعيّت از بهر طاعت ملوك».
پادشه پاسبان درويش است
|
گرچه رامش به فرّ دولت است
|
گوسفند از براي چوپان نيست
|
بلكه چوپان براي خدمت اوست27
|
مادام كه پاسباني و راهبري مردمان در عهده پادشاه است، وي به لحاظ وظيفهاي كه ايفا ميكند، مقامشمشروع و مقبول است، ولي اين اطاعت را سعدي مرادف اظهار بندگي و كرنش و ستايش نميداند. اين عمل ازذمّه رعيّت خارج است و تنها مخصوص ملازمان درگاهي است كه «توقع نعمت» دارند. لذا پادشاهي كه در گورخفته است چون وظيفه پاسباني از او ساقط شده، نظير گداي مرده، عُظام رميمهاي بيش نيست:
چو خيل اجل بر سر هر دو تاخت
|
نميشايد از يكدگرشان شناخت28
|
اما اين تنها مرگ نيست كه سبب اسقاط وظيفه پاسباني و سلب حقانيت پادشاهي ميشود. بيداد و پرخاشبه رعيت نيز عدول از وظيفهاي است كه بر عهده هر صاحب اقتداري گذارده شده است:
چو پرخاش بينند و بيداد از او
|
شبان نيست گرگ است، فرياد از او29
|
به همين منوال سعدي حفظ حدود عدالت اجتماعي را نيز جزيي از وظيفه پاسباني و لذا ضامن مشروعيتپادشاه ميشمارد و در اين سخن تا بدان جا پيش ميرود كه در عالم تعريض شاعرانه، شاه را با تمثيل ديگرياز درنده خويي و خشونت هشدار ميدهد:
چنان خسب كآيد فغانت به گوش
|
اگر دادخواهي برآرد خروش
|
كه نالد ز ظالم كه در دور تو است
|
كه هر جور كاو ميكند جورِ تو است
|
نه سگ دامن كارواني دريد
|
كه دهقان نادان كه سگ پروريد30
|
در اين جا سعدي ظلم رفته بر يكي از افراد را از جانب ديگري صرفاً يك مقوله قانوني ندانسته است، بلكهنتيجه قصور دولت در حراست از جامعه شمرده و تقصير نهايي آن را متوجه شخص شاه، به عنوان مظهراقتدار دولت، ساخته است. پادشاه ناآگاه نيز نظير دهقان نادان است كه سگ دستگاه دولتش به جاي محافظت،دامن مردمان را دريده است.
لذا آگاهي به احوال مردمان در نظر سعدي اساسِ ثبات و بقاي يك دولت عادل و مشروع است. وي درحكايات متعدد از بيگانگي مراجع قدرت نسبت به احوال مردمان انتقاد كرده است. دارا كه روز شكار از لشكرجدا افتاده است، گلهبان اسبان خود را كه دوان به سوي او ميآمده، دشمن پنداشته و كمان كشيده تا او را بهتيري بدوزد، ولي چون گلهبان خود را به شاه شناسانيده «دل رفته» شاه به جاي آمده است. آن گاه دارا گلهبانرا هشدار داده است كه چيزي نمانده بود به واسطه اين اشتباه او را از پاي در آورد. در پاسخ گلهبان بانصيحتي توأم با مذمت گفته است:
نه تدبير محمود و راي نكوست
|
كه دشمن نداند شهنشه ز دوست
|
چنان است در مهتري شرط زيست
|
كه هر كهتري را بداني كه كيست...
|
مرا گلهباني به عقل است و راي
|
تو هم گله خويش باري بپاي
|
در آن تخت و ملك از خلل غم بود
|
كه تدبير شاه از شبان كم بود31
|
در اين صحنه، نظير بسي ديگر از حكايات سعدي (و به روال تمثيلي شايع در ادب فارسي) پادشاه تنها دوراز درگاه و لشكر و در ميانه بيابان خشك و خالي، در مواجههاي بيواسطه و دور از تشريفات با مردم بارقهاياز واقعيت را ميبيند و مضافاً به خاطر بيگانگي و عدم شناخت خود، از جانب زير دستي مورد انتقاد قرارميگيرد كه خود گلهباني واقعي است و به عقل و راي رمه خود را نگاهباني ميكند و از سرزنش شاه بيدرايتهم پروايي ندارد. طرفه آن كه اين ماجرا ظاهراً بر دارايي ميورد كه مُلك خود را به اسكندر باخت، گويي اندرزگلهبان نيز هرگز در وي كارگر نيافتاد.
در حكايت ديگري، بيگانگي از احوال فقرا با لحن نيشدار و دليرانهتري تصوير شده است. پادشاه غافل وخوشگذراني كه «از نيك و بد انديشه و از كس» غمي ندارد، در پايان شبي كه به ميخوارگي به روز آورده، باتفلسفي پر طمطراق كه كامجويي اپيكوري مسلكان را به ياد ميآورد فرموده است: «ما را به جهان خوشتر ازاين يك دم نيست» ولي درويش رندي كه در سرما در برون خفته، در پاسخ به اين بيخيالي همايوني چنينگفته است: «گيرم كه غمت نيست، غم ما هم نيست؟» سخن دلگزاي درويش ملك را خوش آمده و در يك عطايدفعي صرّهاي هزار ديناري از روزن برون داشته «كه دامن بدار، اي درويش!» درويش پاسخ داده: «دامن از كجاآرم كه جامه ندارم» پادشاه را بر حال او اين بار رقّت زيادت شده و خلعتي بدان صلّت مزيد كرده است. درويشنقد و جنس را به اندك زمان خورده و پريشان كرده و باز آمده، اما اين بار سعدي او را با خشم ملوكانه مواجهساخته است كه به واسطه اشتغال «به معظمات امور مملكت... تحمل ازدحام عوام» را نداشته و حكم كرده استتا «گداي شوخ مبذّر» را از درگاهش برانند. دليل شرعي شاهانه مبتني بر اين كه «خزانه بيت المال لقمه مساكيناست، نه طعمه اخوان الشياطين» را شايد خود پادشاه بايد ابتدا آويزه گوش ميساخت.
تنها «يكي از وزراي ناصح» كه شايد اسراف و تبذير از اين قبيل را بسيار از سرورش ديده و مسكنتدرويشان را در سرماي زمانه دريافته است، ميانه كار را گرفته و از شاه خواسته كه «چنين كسان را وجهكفاف مجري دارند» و به اضافه متذكر شده «به لطف اميدوار گردانيدن و باز به نوميدي خسته كردن، عقلايي ومناسب حال ارباب همت نيست»32 هم بذل صله بيرويه و هم بخل تغيّرآميز پادشاه در نظر سعدي نشانهبيگانگي و غفلت از احوال مردم است كه بيش از هر چيز ناشي از انزواي صاحبان قدرت است، ولي صرف نظراز كردار و منش شخصي شاهان، سعدي گويا اين انزوا را ذاتي دستگاه قدرت شمرده و آن را يكي از بارزترينمشكلات بنيادي نظام سلطنتي ميداند. لازمه پادشاهي صلابت و جباريتي است كه تنها با جدايي عمدي بينشاه و رعيت حاصل ميآيد. شاه به خاطر آن كه مظهر نظام دولت و داور اعظم است، از متن جامعه جداست وتنها در انزوا ميتواند اعمال وظيفه كند، انزوايي كه در حكايت اول گلستان، چنان كه مذكور افتاد، با اشاره بهفاصله بين اسير و شاه و عدم امكان شنيدن دشنام اسير تأكيد شده است. سعدي بيشك خود به اين تعارضمحتوم بين انزوا و غفلت ناشي از قدرت از جانبي و لزوم معرفت به واقعيت و عبرت اندوزي از گذشته، ازجانبي ديگر واقف است. گويي به اشاره ميگويد كه قدرت سياسي اساساً ناپايدار است، زيرا پادشاه ذاتاً و بهخاطر وظيفهاي كه ايفا ميكند منزوي است. اگر چه سعدي هيچ گاه از نصيحت گويي و كوشش در تعديل كردارشاهان دست بر نميدارد، ولي گويا اين ظلم مقدّر حكومت را بر مردمان (با قطع نظر از خصلت فرديقدرتمندان) در مجموع پذيرفته است، اما بنا بر ميزان آگاهي اجتماعي و تاريخي در نزد قدرتمندان سعدي بهدرجاتي از شدت و ضعف در اين ظلم (و ناپايداري ناشي از آن) معتقد است. به همين دليل نيز تأكيد بر حقوق مردمان را در برابر قدرتمندان به عنوان جزء لاينفكي از يك نظام اجتماعي با ثبات لازم ميشمرد تا ايشان را دربرابر تجاوز غير قابل اجتناب قدرت محفوظ نگاه دارد.
حقوق رعيت
مسئله حفظ رعيّت در وهله اول محترم شناختن حقوق فردي اوست در برابر قدرت دولت. علي رغم تصوررايج در بسياري از اندرزنامههاي شاهي، سلطان در ديده سعدي مالك الرقاب و مطلق العنان نيست. درحكايات متعدد، وي به بحث در اختيارات پادشاه پرداخته و با تأكيد بر حكومت عادله به اجمال مرز بين عملمُجاز و غير مجاز را براي دولت مشخص ساخته است. او نيز چون مؤلفان مرآت السلاطينها معتقد است كهنظراً حفظ احكام شرع، تابعيت از عُرف رايج، عمل به عقل سليم و مصلحت انديشي و رايزني با اركان دولتپادشاه را در شناخت حدود اختياراتش راهنمون ميباشد، ولي در عين حال در مضامين بسيار استادانهاي كهآورده به خوبي نشان داده است كه چگونه دولت و پادشاه ميتوانند همه اين ضوابط را به نفع خود تعبير كنندو آنچه را كه نظراً و اخلاقاً خطاست، در عمل، در جامه صلاح و مصلحت جلوه دهند. اين نازك بيني سعدي درفلسفه خير و شر، وي را از ساده انگاري و نصايح متعارفي اندرزگويان سنّتي متمايز ساخته و به سخن اوپختگي و واقع بيني خاصي بخشيده است كه از جمله والاترين جنبههاي تفكر سياسي اوست.
در حكايتي يگانه، كه بيش از هر چيز حاكي از عواطف اصيل انساني اوست، سعدي با تكيه بر اين وارونهجلوه دادن واقعيت، متذكر شده است كه حتي اگر موجوديت پادشاه و بالمرّه دستگاه دولت او، در گرويكرداري غير انساني و جابرانه باشد كه با صرف زر و زور و كلاه شرعي حاصل آمده است، چنين توجيهاتيمتضمن مشروعيت و صحت آن كردار نيست. بر خلاف بينش كلّي او كه متوجه به وظيفه گرايي و مصلحتانديشي است، در مسئله حقوق فردي، سعدي ظلم را به دليل حياتي بودنش براي ابقاي دولت موجه و منصفانهنميداند. اشارات رمزي در اين حكايت مهم جاي تأمل دارد.
پادشاهي كه گرفتار بيماري مهلكي است به تشخيص حكماي يونان تنها با خوردن زَهره آدمي علاجميپذيرد. دهقان پسري بدين منظور سبعانه به درگاه آورده شده و پادشاه، پدر و مادر پسرك را «به نعمتبيكران» خشنود گردانيده است و قاضي شرع نيز فتوي داده است «كه خون يكي از رعيّت ريختن سلامتپادشه را روا باشد». همه لوازم براي موجه جلوه دادن يك جنايت مصلحتآميز فراهم آمده است، اما در آخرينلحظه پوزخند مستهزانه پسرك دهقان بر منطق قلابي ارباب قدرت قايق آمده است. شاه دَمي تأمل ميكند تاعلت پوزخند پسرك را بداند. دهقان پسر گفته «ناز فرزندان بر پدران و مادران باشد و دعوي پيش قاضي برندو داد از پادشه خواهند. اكنون پدرو مادر به علت حطام دنيا مرا به خون در سپردند و قاضي به كشتن فتوي دادو سلطان مصالح خويش اندر هلاك من همي بيند، به جز خداي عزّ و جلّ پناهي نميبينم». پادشه از اين سخنبه هم برآمده و «آب در ديده بگردانيده» و گفته است «هلاك من اوليتر است از خون بيگناهي ريختن»33. اينجا نيز سخن بيمحاباي دهقان پسر (چون اسير در حكايت اول گلستان) سبب تنبّه شاه شده و او را با حقيقتمواجه ساخته و پوچي توجيهات مبتني بر «مصالح مملكتي» را نمايانده است.
ما حصل كلام سعدي در اين حكايت، سواي ريشخند تلخ بر اين واقعيت كه چگونه منافع قدرتمندانميتواند با زر و زور، عواطف خانوادگي و احكام شرعي را به نفع خود در آورد، تكيه بر ارجحيت حقوق تام ومصالحهناپذير انساني در برابر مصالح دولتي و سياسي است. علي رغم نظريه سنّتي درباره مقام سلطنت،سعدي در اين جا هيچ تمايزي در بقا و صيانت نفس براي پادشاه قايل نشده است. طُرفه آن كه در حالي كه درحكايت شاه و اسير چنان كه گذشت «مصلحت» را در صورت لزوم در نقض واقعيت و «دروغ مصحلتآميز»دانسته بود، در اين جا بر حفظ حق زيست رعيّت حتي اگر به قيمت جان پادشاه باشد، پافشاري كرده است. اينتعارض ظاهري را تنها ميتوان با عنايت به اصل غير قابل انعطاف لزوم حفظ حقوق آدمي توجيه كرد. در هردو مورد، اسير و دهقان پسر قرباني ظلم دولت به جهت ابقاي قدرت هستند و در هر دو مورد سعدي جانبضعيف را گرفته و عمل دولت را محكوم كرده است. لذا شايد بتوان گفت كه مراد سعدي از «مصحلت» بيش ازآن كه صرفاً بقاي مُلك باشد، در وهله اول اتخاذ خط مشييي است كه به اقتضاي شرايط حاكم مانع از اجحافو ستم ارباب قدرت بر خلايق گردد. اين آگاهي به مصلحت در شرايط مختلف از نظر سعدي منوط و مبتني بردرك نسبيت در رابطه فرد و دولت است. تضمين سلامت و امنيت فردي در جامعه وقتي مقدور است كه دولت،كه منشأ و صاحب قدرت سياسي است، حريم و حيطه ضعيف، يعني فرد را به جا آورد و محترم شمارد. درپايان همين حكايت سعدي اين معني را در بيتي يگانه آورده است:
زير پايت گر بداني حال مور
|
همچو حال تو است زير پاي پيل34
|
حكايت دهقان پسر نشان محوي از داستان ضحاك و خورانيدن مغز جوانان به ماران رُسته بر شانههاياو دارد. پادشاه مذكور در حكايت سعدي چون ضحاك براي علاج رنجوري خود ناچار به ستاندن جانمردمان است، اما بر خلاف ضحاك كه در نهايت ستم او منجر به عصيان عمومي و سقوط او ميگردد، در اينجا پادشاه رنجور به نداي وجدان خود يعني وظيفه حفظ رعيّت گوش داده و بقاي دولت را نه در ستاندن جان،بلكه در تضمين حقوق فردي دانسته است. اگر چه سعدي گويا خود نيز از عاقبت كار پادشاه مطمئن نيست وتنها نقل قول كرده است كه: «گويند هم در آن هفته شفا يافت» ولي پادشاهان حكايت سعدي گاهي نيز رحيم ورقيقالقلبند و در بِزنگاه از خطا و ستم در شرف وقوع منفعل ميشوند و با سخاوت و التفات به رعيت جبرانمافات كرده، مانع از وقوع مظلمه ميگردند. سعدي اين بيدار شدن وجدان همايوني و به خود آمدن ناشي ازانزواي سلطنت را به كلي غير ممكن نميداند، ولي چنين اقدام انسان دوستانه و فداكارانه در روابط پادشاه ورعيت از نظر سعدي امر نادري است. در بسياري موارد اشارات و شواهد او حاكي از خيره سري وعبرتناپذيري و بيوجداني قدرتمندان است كه مآلاً موجب فتنه و انقلاب رعيّت ميگردد. عصيان مردم درمقابل «مكايد فعل» و «كُربت جور» سلاطين ناشي از عدم آگاهي به همين نسبيت مراتب و مرعي نداشتن حقوق فردي است، اما اين توجه سعدي را به حقوق فردي نبايستي مرادف و حتي پيشتاز نظريه حقوق فرد در عهدجديد دانست. سعدي بي شبهه از فلاسفه عهد روشنرايي (enlightenment) در اروپاي قرن هيجدهم نيست.رعايا در ديده سعدي هيچگاه علناً به مرتبت شهروندان (citizens) در مفهوم غربي آن ارتقاء نيافتهاند و اگر چهوي «شهروندي» را در مفهوم سكنه شهر به كار گرفته است، هرگز حتي به اجمال هم سخن از يك نظامسياسي متكي بر آراء عمومي و انعكاس خواست مردمان نگفته است. وي نه چون منتسكيو در صدد محدوديتقدرت مطلقه و تنظيم روابط دولت و فرد از طريق تقسيم قوا و وضع قوانين است و نه چون روسو بر سر آناست كه طبع سركش و انزواجويانه بشري را تابع قراردادهاي ناگزير اجتماعي سازد. (اگر چه رايحهاي ازهمان پرسش اساسي روسو يعني صعوبت كنار آمدن سوايق غريزي آدمي با تعهدات اجتماعي در درويشانو زاهدان گوشه گير محسوس است، چنان كه بيايد.) روش عقلگرايانه جان لاك و استوارت ميل در تأكيد برفردانيت و حقوق انساني در انديشه سعدي مفقود است، اگر چه نتايج اين انديشه يعني ضرورت غير قابلاجتناب وجود دولت براي بقاي جامعه، چنان كه به ويژه در آراء هابز آمده، در آثار سعدي همواره تأكيد شدهاست. مع ذلك آن چه فلسفه سياسي سعدي را به اين متفكرين بيش از هر چيز نزديك ميسازد، مسئلهمشروعيت قدرت دولت است. نظريه اصالت وظيفه در سعدي حقانيت دولت را تنها متكي بر ايفاي وظيفه دربرابر مردمان ساخته است. دولت مطلوب از ديدگاه سعدي آن است كه ارباب قدرت با وجدان بيدار و با اتكا بهراي ناصحان و صالحان و با مصلحت انديشي جانب رعيّت را نگاه داشته، حقوق انساني او را به جا آورند، اماخط فاصل بين دولت و رعيت كماكان بر جاي خود باقي است.
اين تفاوت مراتب تا بدان جا تأكيد شده است كه حتي اگر رعيتي مرتبت شاهي پذيرد، امري كه به ندرت درحكايات سعدي واقع شده است، وي بنا به وظيفه و مقام پادشاهي از رعيّت جدايي ميجويد. البته اعتلاي مرتبتاجتماعي و وصول فرودستان به مقامات شامخ در آثار سعدي هيچ گاه مذموم شناخته نشده، چنان كهبسياري از وزراي او از خمول به جايگاه رفيع رسيدهاند، مع ذلك فاصله فرودستان و زورمندان جاوداني است.اعتقاد سعدي به اين تفاوت مراتب بين فرودستان و زورمندان بيشتر معطوف به فاصله بين دولت و رعيّتاست تا اختلاف بين طبقات اجتماعي. به جز ثروتمندان كه عموماً سعدي ايشان را گروهي جدا از بقيه جامعهميشمارد ـ كه گرچه از رعيتند، ولي منافع و كردارشان ايشان را به دولت و قدرتمندان سياسي نزديك ساختهاست ـ بقيه طبقات رعايا اعم از روستاييان و شهروندان (يا شهر بندان) در آثار سعدي چندان از يكديگر از نظرمنافع اجتماعي و مواجه با دولت متفاوت نيستند. در مقابل رعيّت، سعدي دولت را متشكل از لشكر و ديوان ودرگاه ميداند. اين معارضه سنّتي بين رعيّت و دولت كه متفقالراي همه متفكران سياسي ايراني است، در نظرسعدي نيز ناگزير و دايمي است و مقايسه دايمي بين شاه و گدا، كه در ادب فارسي ريشه عميق دارد، در آثارسعدي نيز مشهود است.
تنها طريقي كه سعدي (شايد به تبع داستانهاي عاميانه) در مورد برشدن گدايان بر تخت شاهي پيشنهادكرده، همانا بر سبيل تصادف است كه آن هم نتيجهاي جز ادبار ندارد. پادشاهي كه مُرده است چون بلاعقببوده، وصيت كرده «كه بامدادن، نخستين كسي كه در شهر اندر آيد تاج شاهي بر سر وي نهند و تفويضمملكت بدو كنند». گدايي كه بدين ترتيب به شاهي رسيده، طبعاً از عهده لوازم سلطنت برنيامده و نه تنها باجنگ داخلي و سركشي حكام محلي مواجه شده و ولاياتي را از دست داده است، بلكه «في الجمله سپاه و رعيتبه هم برآمدهاند.» به هم خوردن تعادل جامعه و تعارض سپاه و رعيت، پادشاه گدا پيشه را ملول كرده و به عدمتوانايي خود واقف ساخته است و به زبان شِكوه به ياري قديمي گفته «آن گه كه تو ديدي غم ناني داشتم وامروز تشويش جهاني»35. وضعيت اسفناك اين شاه و حديث آرزومندي او براي بازگشت به دوره گدايي عدمصحه سعدي را به اين چنين انتخابي تأييد ميكند. همين امر كه انتخاب وي صرفاً بر حسب تصادف بوده وهيچ قابليت و فضيلتي ملاك كار قرار نگرفته است، نكته در خور تعمقي است. گويي سعدي اين ماهيتِ تقديريو اتفاقي قدرت را كه ناشي از عدم وجود يك نظام منطقي اجتماعي ـ سياسي براي انتقال و بقاي دولت و يا بركشيدن فرودستان به قدرت است را سرزنش ميكند اگر چه ميداند كه اين افتادن «سايه هماي» سلطنت بر سرگدا، كه به تبع فرهنگ عاميانه در ادب فارسي اين چنين رواج يافته است، تنها طريقي است كه رعيت ميتواندرؤياي قدرتمندي را در سر بپرورد.
پيوند كالبدي بين دولت و رعيت
علي رغم تأكيد بر فاصله عميق بين دولت و رعيّت، سعدي مادام كه پادشاه بتواند به وظيفه خود در حفظرعيّت عمل كند، مقام وي را مشروع و موجه ميداند. همين معني در آخرين حكايت «در سيرت پادشاهان» اززبان اسكندر تأكيد شده است. اين اسكندر اندرزنامههاي ايراني، كه نقشي خيالانگيز و مغاير با كردار اسكندرتاريخي دارد، كليد جهانداري خويش را در رعايت دو اصل دانسته است: «هر مملكتي را كه گرفتم، رعيتشنيازردم و نام پادشاهان جز به نكويي نبردم».36 دور نيست كه سعدي اين مضمون را عمداً در پايان بابآورده تا جاودانگي سلطنت را علي رغم دگرگوني و دست به دست گشتن آن (در اين جا از دارا به اسكندر)مشروط به حفظ رعيّت نمايد. به عبارت ديگر، حتي بر باد دهنده دودمان دارا نيز بر ابديت پيوندي بين آسايشمردمان و بقاي دولت معترف است.
تأكيد بر اين پيوند كالبدي در ديده سعدي بيش از آن كه به صرف اخلاقيات باشد، نتيجه مصلحت انديشيو وظيفه گرايي اوست. به همين علت نيز سعديِ گلستان وقتي كه در جامع دمشق بر تربت يحيي پيغامبرمعتكف بود، در پاسخ به «يكي از ملوك عرب كه به بي انصافي منسوب بود» و از سعدي طلب همتي كرده وخواسته بود در مواجهه با دشمني صعب خاطري همراه او كند، گفته بود: «بر رعيت رحمت كن تا از دشمن قويزحمت نبيني» ارتباط اندامي بين رحمت بر رعيت ]نظير حكايت 6[ و امنيت كشور در اين حكايت با ابيات بسيارمشهوري كه ديري است با نام سعدي عجين شده، بار ديگر تأكيد شده است:
بني آدم اعضاي يك پيكرند ]يكديگرند[
|
كه در آفرينش ز يك گوهرند
|
چو عضوي به درد آورد روزگار
|
دگر عضوها را نماند قرار
|
تو كز محنت ديگران بيغمي
|
نشايد كه نامت نهند آدمي37
|
وراي معني جامع و متعالي اين ابيات كه محل علاقه همگان شده و حاكي از انسان مداري يگانه اوست، درمتن اين حكايت بخصوص، توجه سعدي به ويژه معطوف به پيوند دولت و رعيّت است. در بيت اول گوهريكسان بني آدم اشاره به همساني شاه و گداست (كه قبلاً بدان پرداختيم) اين هر دو بشرند و تنها به لحاظنقشي كه به ايشان محول شده از يكديگر تمايز يافتهاند. بيت دوم اما، موكداً اين رابطه اندامي را نمايانده است،چون يكي از مردمان زحمت بيند، الزاماً بقيه افراد جامعه نيز گرفتار بيقراري و نابساماني ميشوند. چونپادشاه و دولت منشأ بيعدالتي گردند، جامعه دچار عصيان خواهد شد. به همين روال بيت سوم كه انتقاد تندياز بيگانگي و انزواي زورمندان و عجز ايشان از درك محنت رعيّت است (چنان كه گذشت) در واقع نتيجهمنطقي همين قطع رابطه اندامي است. بيگانگي و عدم شناخت از دستگاه اجتماعي بالمآل منجر به سقوط و طردزورمندان بد كردار از دستگاه آدميت يعني هيأت اجتماع ميشود. مقايسه بين انسان يا عالم اصغر(microcosm) و جامعه يا عالم اكبر (macrocosm) در ادب سياسي دنياي قديم امر تازهاي نيست ولي تأكيدسعدي بر خودكاري اين دستگاه آدميت، اشاره ظريفي به تحرك قايم به ذات آن دارد. همين ارتباط اندامي سببميشود كه جامعه به خودي خود به دفع ستمگري و تصحيح حلقه عدالت در نظام اجتماعي بپردازد. عصيانرعيّت در ديده سعدي گويا راه نهايي وصول به اين تعادل كالبدي است.
ناداني و ستمگري پادشاه سبب زيادهروي و زورگويي و گشاده دستي عمّال دولت و لشكر به عامه مردمميشود و مانع از آسايش و بالنتيجه نقصان درآمد رعيت و بالمآل اسباب فقر كشور ميگردد و اين خودتضعيف دولت و سرنگوني سلطنت را به دنبال دارد. بقا يا فناي تاج و تخت بدينترتيب منوط به «گرد آمدن خلق» شده است.
نحوه خلل در دايره عدالت را سعدي در تصويري بسيار گويا و ماندني آورده است:
اگر ز باغ رعيّت ملك خورد سيبي
|
برآورند غلامان او درخت از بيخ
|
به پنج بيضه كه سلطان ستم روا دارد
|
زنند لشكريانش هزار مرغ به سيخ38
|
اندكي بعد از عهد سعدي، رشيدالدين فضل الله همداني و وزير مشهور عهد غازان همين ابيات سعدي را درمكاتبات رشيدي نقل كرده و در پي آن در شرح دايره عدالت آورده است: «و چون احوال ايشان ]رعيت[ خرابشود، ملوك را هيچ كامي به حصول نپيوندد و چون در عاقبت امور نظر كني اصل مملكتداري عدل است چنانچه در اين دايره مثال آن نمودهام...»39.
لا تحصل السطنه الا بالجند
پادشاهي حاصل
نشود الا به لشكر
ولا الرعيّه الّا بالعدل نگاه توان داشت و رعيت را به عدل توان جمع كرد و لشكر به مال ولا الجُند الّا بالمال
و مال از رعيت
حاصل گردد
ولا المال الّا بالرّعيه
خيره سري پادشاهان و عصيان رعيت
جامعهاي كه در آثار سعدي وصف شده مقهور و مرعوب نيست و مردمانش در مقابل دولت حاكم،بردهوار مطيع و منقاد نيستند. در برابر ستم پيشگي و خيرهسري ملوك تا آن جا كه بتوانند ساكت نمينشينندو شكايت و اعتراض خود را به زبان ميآورند. اگر فرصتي دست دهد در درگاه شاهان به دفاع از حقوق خودبرميخيزند و حتي گاهي دست از جان شسته و خطا و بزهكاري پادشاهان را به رُخشان ميكشند. گاهيارباب ديوان را هم رسوا و سياهكاري و زد و بندشان را آشكار ميكنند. اگر از هر جا دستشان كوتاه شود، ياراه هجرت ميجويند و به مُلك ديگري ميروند و يا اگر ستم از حدّ بگذرد، عصيان ميكنند و تاج و تخت شاهيرا به باد ميدهند. گول و حقارتپذير و ظلم پرست نيستند و به هنگام استيصال حداقل جفا كار را در درگاهالهي نفرين ميكنند و وعده پادافره روز حساب را به ياد او ميآورند.
گرچه سعدي هيچ گاه علناً طغيان و انقلاب رعيّت را تجويز نميكند، ولي هيچ وقت نيز بر خلاف روال كلياندرزنامهها سرسپرده قدرتمندان نيست و عاصيان را به خاطر قيامشان در برابر زورگويان تقبيح نميكند.ديدگاه واقع بينانه و تذكر تاريخي در بينش سعدي عصيان را نتيجه غايي و شايد محتوم زورگويي و ارعاب وخيره سري ميداند. دير يا زود مردم مستأصل فتنه ميكنند و جفا كار را سرنگون ميسازند، ولي عصيانراهبر به نظام سياسي جديدي نيست و فقط موجب جايگزيني سلطاني جديد به جاي ستم پيشنه قبلي ميشود.پادشاهي كه غالباً رقيب قدرتمند قبلي بوده است. اين دگرگوني توأم با خشونت و عصيان در نظام سياسي ازنظر سعدي شايد محتملترين و متعارفيترين روش دست به دست گشتن دولت است. بيشك اين رمزي ازوقايع ايّام خود سعدي است كه عصيان مردم و نه انتقال ارثي قدرت در دودمان پادشاهي، اسباب تغيير وتبديل ناگهاني ميگشته است (چنان كه بيايد).
حكايت خيره سري يكي از ملوك عجم كه از جورش خلايق «راه غربت» گرفته بودند، نمونه خوبي ازماهيت و عاقبت عصيان مردم است. اين پادشاه نه تنها از كم شدن رعيت و نقصان پذيرفتن ارتفاع ولايت وبالنتيجه تهي ماندن خزانه و زور آوردن دشمنان يعني عوامل پيوسته حلقه عدالت هوشيار نشده است، بلكهگوشزدهاي تاريخي و داستان گذشتگان نيز نتوانسته او را به وضع اسفناك ملك خودش آگاه سازد. بالاخرهخواندن شاهنامه در مجلس او «در زوال مُلك ضحاك و عهد فريدون» (يعني مثل اعلي در علل وقوع فتنه و زوالمُلك در ادبيات فارسي) پادشاه جفاكار را به اين انديشه و پرسش واداشته است: «هيچ توان دانستن كه فريدونكه گنج و مُلك و حَشَم نداشت، چگونه بر او مملكت مقرر شد؟» اين پرسش شاه كه علي رغم خزانه خالي ووضع اسفناك كشور خويش بر اين تصور بود كه همه اسباب قدرت را در اختيار دارد، نشانه اعتماد به نفسكاذبي است كه از نظر سعدي به واسطه استيلاي جابران بر عوامل قدرت حاصل ميشود. همين مسلّم شدنمُلك ظاهري، سلطان مغرور را از بابت شكست ضحاك و بركشيده شدن فريدون به تخت به دنبال قيام مردمبه شگفتي واداشته است. تفسير وزير صالح در پاسخ به شگفتي شاه، ماحصل كلام سعدي درمبحث انقلاباست. وزير ناصح ميگويد: «شنيدي خلقي» بر او ]فريدون[ به تعصّب گرد آمدند و تقويت كردند و پادشاهييافت»40.
اشاره به عصبيت در گفته وزير، بر خلاف نظريه عصبيت در انديشه مورخ و متفكر بزرگ مغربيابنخلدون كه قريب دو قرني بعد از سعدي آن را اساس نظريه فلسفه تاريخي خود قرار داد، مبتني بر عِرق قومي و پيوند قبيلهاي نيست و از آن مهمتر بر پايه اعتقادات مشترك مذهبي نيز بنياد نيافته است. سعديدراين جا با مؤلفين اندرزنامههاي شاهي همراه است كه: «المُلك يبقي مع الكفر و لا يبقي مع الظلم... مُلك با كفربپايد و با ستم نپايد»41. آن چه مردمان را «به تعصّب» گِرد فريدون آورده، ظلم ضحّاك است. شايد هيچ كجاصاحب گلستان همدلي خود را با فلسفه تاريخي شاهنامه و اساطير ايران اين چنين به روشني نشان ندادهاست. اخطار وزير به پادشاه نكته بسيار مهمي را خاطر نشان ساخته است: «چون گرد آمدن خلقي موجبپادشاهي است تو مر خلق را پريشان براي چه ميكني، مگر سر پادشاهي كردن نداري؟» نه تنها بار ديگرسعدي از زبان وزير نظريه خود را در مورد اسباب مشروعيت دولت تكرار كرده است، بلكه قدمي پيشتر رفتهو بيعت خلق را براي بقاي سلطنت لازم شمرده است.
اين صراحت لهجه وزير كه پادشاه را به ويژه به خاطر فقدان دو اصل بقاي پادشاهي يعني كَرَم و رحمتنكوهش كرده است، در مزاج شاه مغرور مؤثر نميافتد و بر عكس او را به خشم آورده و وزير صالح را روانهزندان ساخته است، اما بسي بر نميآيد كه پادشاه نتيجه حماقت و غفلت خود را ميبيند. جمعي از بني اعمام اوبه منازعت با پادشاه خودكامه بر ميخيزند و مُلك پدر را از او ميطلبند. با ظهور مدعي ارثي با تاج و تخت،يعني يكي از اساسيترين مشكلات نظام سنّتي سلطنت، آخرين پايه دوام دولت شاه جبّار فرو ميريزد. «قوميكه از دست تطاول او به جان آمده بودند و پريشان شده، برايشان ]يعني بني اعمام[ گرد آمدند و تقويت كردندتا مُلك از تصرف اين به در رفت و مر آنان را مقرر شد»42.
نكته مهم در اين حكايت مسئله «تعصّب خلق» است كه از قدرتمندي جبار دريغ داشته شده و در مقابل بهرقيبش ارايه شده است. سقوط پادشاه عجم نيز نظير ضحّاك، كه در اين حكايت به عنوان هشداري برايپادشاه آمده است، به خاطر عوامل دراز مدت نقصان مُلك و مشكلات ناشي از مختل شدن دايره عدالت است كهدر نهايت خلق را بر او شورانيده است. اگر چه سعدي شورش مردم را علت سقوط پادشاه ستمكاره ميداند،لكن به شهادت همين حكايت عصيان خلق باعث نابودي نظام سلطنت نشده است. انقلاب رعيّت براي رجوع بهوضعيت متعادل گذشته بوده و فقط وقتي به نتيجه رسيده است كه مدعييي با سابقه خصومت با شاه حاكم،پادشاه جفا گستر را سرنگون كرده است. چنان كه قيام مردم به راهبري كاوه و سقوط ضحاك نيز پادشاهيفريدون را به دنبال داشت. فريدون نيز چون بني اعمام پادشاه عجم در حكايت سعدي، با ضحاك سابقهخصومت و پدر كشتگي داشت. وزير صالح بيجهت حكايت ضحاك و فريدون را در شاهنامه براي شاه غافلو خطا كار نخوانده بود.
بدين ترتيب پرداختن سعدي به علل عصيان رعيّت نيز چون تعبيرات او درباره ارتباط كالبدي بين دولت ومردم، پايمال شدن حقوق فرد و بيگانگي پادشاهان از احوال مردم، همگي حاكي از اشاره او به يك جريانمداوم تاريخي در حيات سياستي جامعه و لزوم آگاهي بر اين تداوم تاريخي است. گويي وراي ساحتاندرزگويي متعارفي، شاعر با ظرافت كلام خواننده هشيار را به پذيرفتن سقوط و تباهي غير قابل اجتنابارباب قدرت ميخواند. همان رمزي كه در حكايت اول گلستان بر طاق ايوان فريدون نوشته شده بود. اين پيامبي شبهه خالي از يأسي عميق و اساسي نسبت به فرهنگ سياسي مورد نظر سعدي نيست. علي رغم آميختنبه «شهد ظرافت» گويي «تلخ داوري پندِ» سعدي به ما هشدار ميدهد كه علي رغم هر مصلحت انديشي وتدبيري، از هيچ دولتي رستگاري و فرجام خوش را نبايد انتظار داشت. اين به قول منطقيون «توالي فاسد»همواره واصلان به قدرت را به بيگانگي و پايمال كردن حقوق رعيت و در نهايت تباهي و سقوط ميكشد. سيرادواري (cyclical) تاريخ ذاتي همه دولت هاست و اگر جايي براي بهبود تدريجي و نسبي نيز در نظام سياسيو به اعتباري كلّ جامعه، باقي باشد، ولي روزگار رعيت اصولاً هميشه به همين منوال خواهد بود. اگر اقبال با اويار افتد، تنها ميتواند كه گليم خود را از طوفان بلاي دولت بيرون كشد. هشدار وزيران ناصح، سرزنش زهادگوشه نشين وپند جهانديدگان فقط ميتواند كه اندكي از شتاب اين دگرگوني محتوم بكاهد ولي ماهيت آن راتغيير نتواند داد.
پي نوشت:
1. كليات سعدي، به اهتمام محمدعلي فروغي، چاپ سوم، تهران، انتشارات اميركبير، 1362. باب اول، حكايت 1،ص 37 ـ 38. كليه ارجاعات متن، به اين چاپ است كه شماره صفحات آن با چاپ اول تهران، 1320 متفاوتاست. در همه مواضع شماره حكايت نيز آمده است. در «مواعظ» نيز شماره غزليات به ترتيب سنتّي مذكوراست، ولي قصايد فقط با شماره صفحه و عنوان مشخص شده است.
2. در معني «سياست» و تحول اين واژه چنان كه در آثار متفكرين سياسي عهد اسلام آمده است، ملاحظه كنيد: Chicago, 1988; The Political Language of Islam, B. Lewis,
Cambridge, 1958 118-21. Political Thought in medieval IslamE.I.J.Rosenthal
3. ن. ك. رستگار فسايي، منصور، سعدي و فردوسي، ذكر جميل سعدي، مجموعه مقالات و اشعار به مناسبتبزرگداشت هشتصدمين سالگرد تولد شيخ اجل سعدي عليه الرحمه، گردآوري كميسيون ملي يونسكو، 3 جلدتهران، 1364، جلد 2، ص 53 ـ 130.
4. گلستان، 1، حكايت 26، 61.
5. همان، حكايت 28، 63.
6. در ماهيت فرّه از جمله بنگريد به مباحث بسيار فاضلانه و ممتع در: 'Oxford, 1943' 1-77.Zoroastrian Problems in the Ninth - Century BooksH.W.Bailey
درباره «خويشكاري» بنگريد:'London, 1961' 150-52; The Dawn and Twilight of ZoroastrianismR.C.Zaehner
براي بعضي نمونههاي هبوط و صعود فرّه در شاهنامه: IranofThe Cambridge HistoryE.Yarshater "lranian Common Bliefs and World - View" in, ed., III (1) Londin, 1983' 345-46idem.
7. 3 (آل عمران): 26 «بگو اي خداي صاحب مُلك، مُلك به هر كه خواهي ميدهي و ملك از هر كه خواهيميستاني، هر كه را خواهي عزيز ميكني و هر كه را خواهي ذليل ميكني. همه خوبيها به دست تو است كه توبر همه چيز توانايي.» (ترجمه ابوالقاسم پاينده ]تهران، 1339[) درباره معني ملك و دولت و تحول آن بنگريد: (F.Rosenthal); R.P.Mottahedeh Loyalty and Leadership in an early Islamic SocietyEI Dawla(princeton, 1980) 185-90.
8. گلستان، حكايت 1، 38.
9. همان، ديباچه، 35.
10. بوستان 2، حكايت 10، 264.
11. همان، 1، حكايت 14، 238.
12. گلستان، حكايت 37، 67.
13. شاهنامه فردوسي، مسكو، 1970، جلد 8، ابيات 3941 ـ 3944 و 3796 ـ 3797.
14. بوستان، 1، حكايت 1، 222: بيت
«شنيدم كه جمشيد فرخ سرشتبه سرچشمهاي بر به سنگي نوشت»
در اين حكايت شايد اشاره مبهمي به حجاريهاي ساساني به برْم دلك (Barm Delak) در دوازده كيلومتريشرق شيراز است (بنگريد به محمدتقي مصطفوي، اقليم پارس، تهران، 1343، ص 78 كه شايد سعدي آنها راديده يا وصفش را شنيده است. از سه مجلس حجاري بر صخره كوهستاني كنار چشمه دلك يكي نقشبرجسته پادشاه ساساني، احتمالاً بهرام پنجم است. مطالعه دقيق سعدي شايد اشارات ديگري به اماكنباستاني فارس و ديگر نقاط را آشكار سازد. ايوان فريدون، كلاه كيخسرو و اشارات نظير اين حاكي از توجهشاعر به حجاريها و ويرانههاي باستاني است، چنان كه قبل از او نيز ابونواس و متنبي و يا خاقاني و نظاميو بعدها حافظ نيز از اين مناظر متأثر شدهاند. اين كه اتابك فارس و ممدوح سعدي، ابوبكر بن سعد، خود را«وارث ملك سليمان» ميخوانده است، شايد بي ارتباط با همجواري با تخت جمشيد و تخت سليمان نباشد.جمشيد غالباً در ادبيات عاميانه و نيمه عاميانه در ايران مرادف سليمان و يكسان با او تلقي ميشده است.
15. همان، 1، حكايت 5، 226.
16. درباره غرور ماليخوليايي جمشيد و دوري گزيدن فرّه ايزدي از او بنگريد بهشاهنامه، 1، 42 ـ 43 و 49.فردوسي عاقبت فريدون را بعد از كين ايرج و مرگ هر سه پسرانش چنين توصيف ميكند:
كرانه گُزيد از بر تاج و گاهنهاده برق خود سر هر سه شاه
پُر از خون دل و پُر ز گريه دو روي چنين تا زمانه سر آمد بر اوي.
(شاهنامه، 1، 133).
17. «كَرَم كن كه...»: بوستان، 1، حكايت 5، 226؛ «كه فردا به داور بود...»: همان، 1، حكايت 9، 232.
18. گلستان، 1، حكايت 3، 38.
19. به تصحيح جلال الدين همايي، چاپ سوم، تهران، 1361، ص 96.
20. سير الملوك (سياست نامه) به تصحيح هيوبرت دارك، چاپ سوم، تهران، 1355 ص، 80.
21. گلستان، 1، حكايت 2، 38.
22. همان، 1، حكايت 37، 67.
23. بوستان، 1، حكايت 9، 232، تعابير سخن گفتن با كاسه سر (ايضاً در بوستان، 1، حكايت 17، 246) و همچنين غذاي كرمان شدن هر دو بيشباهت به گفته هاملت در گورستان نيست:
"That skull had a tongue in it, and could sing once; how the kuave jowls it to the ground, asif it were Cain's jaw-bone, that did the first murder! This might be the pate od a politician,which this ass now o'er-offices, one that would circumvent God,might it not?... Or of acourtier, which could say, Good morrow sweet lord!... Why, e'en so, and now my ladyworm's; chapless, and Kuocked about the mazard with a sexton's spade. Here's finerevolution,an we had the trick to see't. Did these bones cost no more the breeding buttoplay at loggats with'em? mine ache to think on't."
«وقتي اين جمجمه هم زباني با خود داشتي و سراييدن توانستي؛ حسرتا كه چگونه آن رند ]فلك[ بر زمينشكوبيد گويي كه آرواره قابيل بود، همان كه نخستين قتل را مرتكب شد. بوَد آيا كه اين كاسه سر، كه اكنون خر]خطاب به گوركن و يا «فلك»؟[ چنان بدو بيحرمتي ميكند، كه از آنِ سياستمداري ]صاحب اقتداري[ باشد كهبا خدا هم نيرنگ ميكرد؟ و يا از آنِ يكي از اهل درگاه كه ]به اربابش[ چنين توانست گفت: «روز حضرت اجلعالي بخير!» چرا كه نه؟ و حالا نوبت سركار معظمه كرم است؛ بيآرواره و كوفته در مغز با بيل گوركني. اينكطرفه زير و زبري است و ما به طرفندي آن را ديديم. آيا اين جمجمه ديگر ارزش هيچ نگاه داشتي جز آن كهبدان چوگاني ببازند، نداشت؟ سر من از فكر بدان هم به درد ميآيد».
W.J. Crig ed. (London, 1965), "Hamlet." act V, The Oxford Shahespeare Complete Works,
scene I (901).
وجه مشابهت بين دو قطعه را نبايد صرفاً يك توارد دانست. شايد تحقيق بيشتر در ترجمههاي اوليه بوستانبه زبانهاي اروپايي در آخر قرن 16 و ابتداي قرن 17 مفتاحي بر اين معضل باشد.
24. بوستان، 1، حكايت1، 220.
25. همان، 1، حكايت 8، 23. شايد در مصرع آخر انعكاسي از ايلغار مغولان باشد كه هم در آثار سعدي بارها بهعنوان خشم خداي از آن ياد شده و مغولان خود نيز، مخصوصاً چنگيز، بر آن اعتقاد بودهاند. ويراني عالم كهبه خوبي بر سعدي، نظير هر صاحب بصري در آن عهد روشن بود.
26. سيرالملوك، 11.
37. گلستان، 1، حكايت 28، 62ـ 63.
28. بوستان، 1، حكايت 9، 232.
29. همان، 1، حكايت8، 230.
30. همان، 1، حكايت 2، 223.
31. گلستان، حكايت 13، 48ـ49.
32. گلستان، 1، حكايت 13، 48ـ 49.
33. همان، 1، حكايت 22، 58.
34. همان.
35. همان، 2، حكايت 28، 85 ـ 86.
36. همان، 1، حكايت 41، 69. ذكر اسكندر در اندرزنامههاي ايراني سابقه طولاني دارد. روايت نامهنگاري او باارسطو و مشاوره در امر جهانداري و حفظ پادشاهي از جمله در نظامالملك، سيرالملوك، 42 و در اخلاق ناصري خواجه نصيرالدين طوسي آمده است. ]لنكهو، 1300 قمري، ص 438ـ 439[. شايد اين حكايت سعدينيز گوشه چشمي به همين روايات دارد. نصيحهالملوك، محمد غزالي، چاپ چهارم، تهران، 1367، 128 ـ 129،159ـ 160، 166 بعضي از اين روايات را آورده است. ايضاً ملاحظه كنيد درآمد «پادشاهي اسكندر» درشاهنامه، جلد 6 و 7 را كه بيارتباط با مضمون گلستان نيست.
37. همان، 1، حكايت 10، 47.
38. همان، 1، حكايت 19، 56. اين ابيات را سعدي به زبان انوشيروان عادل در حكايتي در معني بنياد تدريجيظلم آورده است.
39. به تصحيح محمد شفيع لاهوري، لاهور، 1947/ 1367، شماره 22، 114، 118ـ 119. براي بحث مشبعدرباره نظريه عدالت در نظام سلطنت ايران از جمله بنگريد: 17 Studia IslamicaA.K.S. Lamdton "Justice in the Medieval Persian Theory of Kingship,"(1962).
نقل اشعار سعدي در مكاتبات رشيدي در حوالي 1336ـ 1337/728ـ 737 قريب هفت دهه بعد از تدوين گلستانحاكي از آوازه و «صيت سخن» سعدي است.
40. گلستان، 1، حكايت 6، 43ـ 44.
41. سيرالملوك، 15.
42. گلستان، حكايت6، 43 ـ44.
© کپی رایت توسط دانشنامه فارس کلیه حقوق مادی و معنوی مربوط و متعلق به این سایت است.) برداشت مقالات فقط با اجازه کتبی و ذکر منبع امکان پذیر است. نوشته شده در تاریخ: 1389/1/15 (1987 مشاهده) [ بازگشت ] |