سعدي و احمد غزّالي نصرالله پور جوادي
مقدمه: سعدي و تصوف
در تاريخ ادبيات فارسي سعدي به منزله شاعري بزرگ و نويسندهاي توانا و اديبي فرزانه شناخته شدهاست. هزاران بيتي كه وي به صورت غزل و قصيده و رباعي و ترجيعبند سروده و دو كتاب مشهور او يكيگلستان و ديگري بوستان كافي است كه چنين منزلتي را براي نويسنده و سراينده آنها كسب كند. ولي با اينحال، وقتي ما به كتاب شدّالازار جنيد شيرازي كه حدود يك قرن پس از فوت سعدي تأليف شده يا به نفحاتالانس عبدالرحمان جامي (898 ـ 817) رجوع ميكنيم، ميبينيم كه هر دو نويسنده نام «شيخ مشرف الدينمصلح بن عبدالله سعدي شيرازي» را در زمره عرفا و صوفيان ذكر كرده و به جاي اين كه از كتابهاي گلستانو بوستان او سخن گويند، در وصف او گفتهاند كه «از افاضل صوفيه بود و از مجاوران بقعه شريف شيخابوعبدالله خفيف» و درباره كمالات او گفتهاند كه از علوم بهرهاي تمام داشت و خضر را عليهالسلام ديده بود.1
اين دو برداشت با هم متفاوت است، ولي واقع امر اين است كه هر دو در حق شيخ سعدي صدق ميكند.سعدي البته شاعر بود و صاحب شدّالازار و جامي هم اين را خوب ميدانستند،2 ولي حرفه او شاعري نبود وبا شعراي درباري فرق داشت. شغل او وعظ كردن و مجلس گفتن و ارشاد نمودن خلق بود و تربيت خود اوتربيت صوفيانه بود. وي مدّتي در نظاميه بغداد درس خوانده بود، جايي كه قبلاً حجتالاسلام محمد غزالي (ف505) و برادرش احمد غزالي (ف 520) تدريس كرده بودند. در بغداد صوفي بزرگ شيخ شهاب الدين عمرسهروردي (632 ـ 539) صاحب عوارف المعارف را ديده بود و ظاهراً به وي دست ارادت داده بود. سعدي خوددر بوستان از وي به عنوان «شيخ داناي مرشد» ياد كرده است.3 جنيد شيرازي و جامي نيز به ارتباط سعدي باسهروردي و مشايخ ديگر صوفيه اشاره كرده و گفتهاند كه «از مشايخ كبار بسياري را دريافته و به صحبتشيخ شهاب الدين سهروردي رسيده و با وي در يك كشتي سفر دريا كرده».4 يكي از اين مشايخ ابوالفرج ابنجوزي دوم است5 كه سعدي در باب دوم گلستان از او ياد كرده و گفته است كه «مرا شيخ اجل ابوالفرج ابنجوزي رحمهالله عليه به ترك سماع فرمودي و به خلوت و عزلت اشارت كردي».6 سعدي البته با فرهنگصوفيانه زمان خود نيز به خوبي آشنايي داشت و نكات عرفاني و صوفيانهاي كه در آثار او هست و همچنينحكايتهايي كه از مشايخ معروف صوفيه مانند بايزيد بسطامي و معروف كرخي و جنيد بغدادي و شبلي وعبدالقادر گيلاني در گلستان و بوستان نقل كرده است، اين مطلب را به وضوح نشان ميدهد. اين شواهد وشواهد ديگري كه ما به آنها اشاره خواهيم كرد همه حكايت از اين دارد كه سعدي از تعليم و تربيت صوفيانهايبهره برده و اين روحيه صوفيانه نيز در آثار او، نه تنها در گلستان و بوستان، بلكه در غزليات و رباعيات، ونيز در رسائل او منعكس شده است.
تفكر و روحيه صوفيانه سعدي البته موضوع تازهي نيست و محققان ديگر نيز قبلاً درباره آن بحثكردهاند7، امّا موضوعي كه كمتر درباره آن بحث شده است، منابع صوفيانهاي است كه سعدي در آثار خود ازآنها استفاده كرده و يا تحت تأثير آنها قرار گرفته است. اين موضوع از نظر شناخت تفكر صوفيانه سعدي وموقعيت تاريخي آن اهميت دارد.
از آنجا كه سعدي شيرازي بوده، اولين چيزي كه در پاسخ به سؤال فوق به ذهن ميرسد اين است كه بهسراغ سنّت تصوف در اين شهر رويم و به آثار شيخ روزبهان بقلي (ف 606) توجه كنيم. سعدي البته روزبهانرا خوب ميشناخت و به وي احترام ميگذاشت. در كتاب تحفه (اهل) العرفان حكايتي نقل شده است از رفتنسعدي به زيارت قبر روزبهان و نماز خواندن وي در آنجا.8 در يكي از غزلهايش نيز كه در وصف شيرازسروده است، هم از ابن خفيف ياد كرده است و هم از روزبهان:
به ذكر و فكر و عبادت به روح شيخ كبير
|
به حق روزبهان و به حق پنج نماز9
|
ظاهراً سعدي كه به مذهب تصوف عاشقانه پاي بند بوده است با عبهرالعاشقين روزبهان و احتمالاً آثارديگر روزبهان آشنايي داشته است، چنانكه بيت زير را كه روزبهان در عبهرالعاشقين آورده است:
حلقه بر در نتوانم زدن از دست رقيبان
|
اينتوانم كه بيايم به محلّت به گدايي10
|
سعدي در ضمن غزل معروف خود با مطلع زير آورده است:
من ندانستم از اول كه تو بي مهر ووفايي
|
عهد نابستن از آن به كه ببندي ونپايي11
|
در بغداد كه سعدي مجال بيشتري براي آشنايي با اهل تصوف و مطالعه آثار كلاسيك صوفيه را داشته،احتمالاً عوارف المعارف شيخ شهاب الدين عمر سهروردي و آثار ابوحامد غزالي، از جمله احياء علوم الدين وكيمياي سعادت را خوانده بوده است.12سعدي به ابوحامد احترام ميگذاشت، چنانكه در باب هشتم گلستان اورا «امام مرشد» خوانده است.13مهمتر از آثار ابوحامد غزالي در مذهب تصوف عاشقانه اثر معروف برادر اواحمد غزالي است. سعدي از لحاظي با احمد غزالي و مكتب او پيوند داشته، هر چند كه در آثار خود نامي از اونبرده است. نويسنده عوارف المعارف، يعني شهابالدين عمر سهروردي، خود برادر زاده و مريد ضياءالدينابوالنجيب سهروردي (563 ـ 490) بود و ابوالنجيب يكي از مريدان و بعداً هم يكي از خليفههاي احمد غزالي (ف520) بود.14
بدين ترتيب، اگر ما سعدي را از مريدان شهاب الدين بدانيم، در آن صورت بايد بگوييم كه وي با دو واسطه(شهاب الدين عمر و ضياءالدين ابوالنجيب سهروردي) با احمد غزالي ارتباط معنوي پيدا كرده بوده است، اماارتباط سعدي و احمد غزالي به نظر ميرسد بيش از اين بوده باشد. احمد غزالي نخستين كسي است كه درخراسان مذهب تصوف عاشقانه را كه اساس شعر عاشقانه ـ صوفيانه فارسي است در كتاب سوانح به زبانفارسي شرح داد و شواهد و قرايني هست كه نشان ميدهد سعدي با اين كتاب آشنا بوده است. در اين جا مابرخي از اين شواهد را كه به موارد مشابهت ميان گلستان و بوستان و غزليات سعدي از يك سو و سوانحغزالي از سوي ديگر اشاره ميكند، ذكر خواهيم
كرد.
گلستان و سوانح
يكي از اين قراين مشابهت صوري سوانح با گلستان سعدي است. گلستان را غالباً از لحاظ طرز تأليف بامقامات حميدي مقايسه كردهاند، چنانكه ملك الشعراء بهار مينويسد: «گلستان سعدي در واقع مقامات است وميتوان او را ثاني اثنين مقامات قاضي حميد الدين شمرد».15بعضي از محققان ديگر نيز، از جمله حسينخطيبي همين نظر را بعداً اظهار كردهاند.16ولي اگر ما گلستان را با سوانح غزالي مقايسه كنيم، ميبينيم كهشيوه تأليف گلستان بسيار نزديك به سوانح است. هر دو اثر در فصول كوتاه تأليف شده و هر دو نويسندهنثر و نظم را به هم آميختهاند. احمد غزالي معمولاً در هر فصل از كتاب خود ابتدا مطالبي را به نثر بيان ميكند وسپس ابياتي را كه خود سروده است يا ديگران سرودهاند، نقل ميكند. اكثر قريب به اتفاق اين ابيات هم بهفارسي است و اين همان طور كه ميدانيم شيوه سعدي در گلستان است. البته سعدي در هفت باب اول گلستانمطلب خود را با نقل حكايتي آغاز ميكند و سپس ابياتي ميآورد و اين با فصول سوانح كه با بحث نظري آغازميشود فرق دارد، ولي همه گلستان اين چنين نيست. در باب هشتم اين كتاب كه در آداب صحبت است مطالبمنثور نيز بيشتر جملات و نكات حكمتآميز است. از سوي ديگر، مطالب منثور سوانح نيز همه صرفاًبحثهاي نظري درباره تصوف نيست، بلكه نويسنده براي روشن شدن مطلب گاه حكايتي نيز نقل كرده است.
علي رغم مشابهت صوري گلستان با سوانح، اين دو كتاب از نظر مباحث و نوع مطالب با هم فرق دارند.سوانح يك اثر ابتكاري در تصوف عاشقانه است و غزالي در اين كتاب عميقترين مطالب عرفاني را مورد بحثقرار داده است، امّا گلستان يك اثر اخلاقي و اجتماعي است، هر چند كه اخلاقيات سعدي خود تا حدودي جنبهصوفيانه دارد. همين جنبه اخلاقي و اجتماعي است كه دست سعدي را باز ميگذارد تا بتواند بيشتر از حكاياتاستفاده كند، درحالي كه دست احمد غزالي از اين حيث چندان باز نبوده و او ميتوانسته است فقط ازحكايتهاي عاشقانه استفاده كند.
حكايتهاي عاشقانه در گلستان در باب پنجم تحت عنوان عشق و جواني آمده است، امّا عشقي كه سعديدر اين حكايتها در نظر دارد، عيناً همان عشقي نيست كه احمد غزالي در سوانح از آن بحث كرده است. غزاليدر مقدمه سوانح موضوع كتاب خود را عشق معرفي كرده است، اما نه صرف عشقي كه انسان به خداوند دارد،يا خداوند به انسان دارد و يا انسان به انساني ديگر دارد. او درباره هيچ يك از اين عشقها به تنهايي سخننميگويد، بلكه از مطلقِ عشق سخن ميگويد. اين مطلبي است كه احمد غزالي در مقدمه سوانح بدان تصريحكرده، مينويسد:
«چند فصل اثبات كردم... در حقايق عشق و احوال و اغراض عشق، به شرط آن كه در او هيچ حواله نبُوَد نهبه خالق و نه به مخلوق»17.
حقايق و احوال و اغراض اين عشق البته در حق هر يك از اقسام عشق صادق است، چه عشق خالق باشد بهمخلوق و چه عشق مخلوق باشد به خالق و چه عشق مخلوق باشد به مخلوقي ديگر. بنابراين، وقتي غزالي ابتدااز يكي از احوال اين عشق سخن ميگويد و سپس حكايتي از عشق انساني نقل ميكند، او عشقي را كه درحكايت او آمده است يكي از اقسام عشق به طور كلي ميداند. به تعبير ديگر، ميتوان گفت كه عشق از نظر احمدغزالي «مشترك معنوي مشكّك است كه هم به عشق خدا به خلق اطلاق ميشود و هم به عشق خلق به خدا و همبه عشق خلق به خلق».18
عشق را در نزد سعدي و به طور كلي در نزد شعرايي چون نظامي و عطار و عراقي و مولوي و حافظ نيزبه همين لحاظ ميتوان در نظر گرفت و از همين جاست كه گاهي، بخصوص در بعضي از اشعار، تشخيص اينكه شاعر از كدام عشق سخن ميگويد، از عشق خود به مخلوق يا به خالق، دشوار ميشود. در سعدي نيز،غزلياتي هست كه در آنها نوع عشقي كه سعدي از آن سخن ميگويد روشن نيست، يا در واقع بايد گفت سعديهم از عشق خلق به خلق سخن گفته است و هم از عشق خلق به حقّ. ولي در بوستان و گلستان اين مشكلوجود ندارد. در بوستان، سعدي از عشق انسان به خالق سخن ميگويد و در گلستان از عشق انسان به انسان.بنابراين، حكايتهاي سعدي در گلستان جنبه تمثيلي ندارد، يعني سعدي نميخواهد با استفاده از اين حكايتهاحقايقي درباره عشق معنوي و روحاني را شرح دهد. اين حكايتها كلاً مربوط به ساحت اخلاق است، هر چندكه بعضي از آنها مخالف ارزشهاي اخلاقي جامعه است و بعضي، مانند داستان مردي كه زنش مُرد و مجبورشد مادر زن را در خانه نگه دارد، حتي فاقد نتيجه اخلاقي است.19در عين حال حكايتهايي هم هست كه دقيقاًبه نكات عميقي اشاره ميكند كه احمد غزالي در سوانح مورد بحث قرار داده است به دليل اين كه سعدي نيزعشق را در نهايت يك حقيقت ميداند. يكي از اين حكايتها درباره گستاخي بنده نادر الحُسن است با خواجهخود:
«گويند خواجهاي را بندهاي نادر الحُسن بود و با وي به سبيلِ مودّت و ديانت نظري داشت. با يكي ازصاحبدلان گفت: دريغ، اگر اين بنده من با حُسن و شمايلي كه دارد، زبان دراز و بي ادب نبودي. گفت: اي برادر،چون اقرار دوستي كردي، توقع خدمت مدار كه چون عاشق و معشوقي در ميان آمد، مالكي و مملوكيبرخاست.
خواجه با بنده پري رخسار
|
چون در آمد به بازي و خنده
|
نه عجب كاو چو خواجه حكم كند
|
واين كشد بارِ ناز چون بنده20
|
حكايت فوق دومين حكايت از باب پنجم است كه به دنبال داستان عشق سلطان محمود و اياز آمده است.احتمالاً اين خواجه و بنده نيز همان محمود و ايازاند و چون سعدي يك بار از اين دو تن به اسم ياد كرده است،نخواسته است بلافاصله داستاني از ايشان با ذكر اسم ايشان بياورد. آنچه اين مطلب را تأييد ميكند، اصل اينحكايت است كه احمد غزالي در سوانح آورده است. غزالي معتقد است كه وقتي عشق شدت گرفت، عاشق ازبندگي و عبوديت فراتر ميرود و معرفت او به معشوق كمتر ميگردد و ميان عاشق و معشوق نوعي بيگانگيپديد ميآيد. داستان محمود و اياز، با روايت شكوهمند غزالي از آن، براي تبيين همين معني است.
«روزي محمود با اياز نشسته بود، ميگفت: يا اياز، هر چند كه من در كار تو زارترم و عشقم به كمالتراست تو از من بيگانهتري. اين چراست؟
هر روز به اندوهِ دلم شادتري
|
در جور و جفا نمودن استادتري
|
هر چند به عاشقي تو را بنده ترم
|
از كارِ من اي نگار آزادتري
|
يا اياز، مرا تقاضاي آن آشنايي ميبوَد و گستاخي كه پيش از عشق بود ميان ما، كه هيچ حجاب نبود.اكنون همه حجاب است. چگونه است؟
اياز جواب داد كه: آن وقت مرا ذلّت بندگي بود و تو را سلطنت و عزّت خداوندي. طلايه عشق آمد و بندِبندگي برگرفت. انبساط مالكي و مملوكي در بر گرفتنِ آن بند محو افتاد، پس نقطه عاشقي و معشوقي در دايرهحقيقي اثبات افتاد»21.
معنايي كه احمد غزالي در اين جا بيان كرده است، همان طور كه گفتيم، يكي از عميقترين معاني عرفانياست. اين حكايت نيز در واقع براي تبيين همين معني نقل شده است، اما سعدي همين حكايت را به صورتمختصر و بدون اشاره به آن معناي عميق عرفاني نقل كرده است. با همه زيبايي و ملاحتي كه در كلام سعديمعمولاً هست، در اين جا بايد گفت كه زبان احمد غزالي زيباتر و پر قدرتتر از زبان سعدي است. مقايسه جملهسعدي كه ميگويد «چون عاشق و معشوقي در ميان آمد، مالكي و مملوكي برخاست» و جمله آخري كه ازاحمد غزالي نقل كرديم، حاكي از اولين نشانه از تأثير احتمالي سوانح در گلستان سعدي است.
نشانه ديگر از اين تأثير در حكايت بعدي است. اين حكايت درباره ملامتي است كه عاشق از خلق ميبيند وبدان اعتنايي نميكند و به جاي اين كه از معشوق روي گردان شود، باز هم به او روي ميآورد و به اصطلاح دراو ميگريزد و اين مطلبي است كه باز احمد غزالي در سوانح بيان كرده است. ابتدا حكايت سعدي:
«پارسايي را ديدم به محبت شخصي گرفتار، نه طاقت صبر و نه ياراي گفتار. چندان كه ملامت ديدي وغرامت كشيدي، ترك نگفتي و گفتي:
كوته نكنم ز دامنت دست
|
ور خود بزني به تيغ تيزم
|
بعد از تو ملاذ و ملجائي نيست
|
هم در تو گريزم ار گريزم22»
|
بحث ملامت و ارتباط آن با عشق كه در اين جا مطرح شده است، يكي از بحثهاي سوانح است. ملامت خلقچيزي است كه در طريقه ملامتيه، كه بخصوص در قرن سوم هجري در نيشابور شكل گرفت، براي تهذيبنفس از آن استفاده ميكردند.23اين طريقه در قرنهاي چهارم و پنجم به تدريج با طريقه تصوف كه در اصلطريقه مشايخ بين النهرين، بخصوص بغداد بود در هم آميخت و از آن به بعد ملامت خود يكي از شيوههايتربيتي اهل تصوف شد. احمد غزالي در كتاب خود همين مفهوم را بسط داده و رابطه عاشق و معشوق و مراحلسير عاشق به طرف معشوق و سرانجام رسيدن به نقطه توحيد را با استفاده از اين مفهوم بيان كرده است.24شعراي فارسي زبان نيز، از جمله سعدي، بعداً همين معني را كم و بيش به كار بردهاند.
غزالي ملامت را كه در مرحله كمال عشق پديد ميآيد به سه قسم تقسيم ميكند و ميگويد: «ملامت سهروي دارد: يك روي در خلق و يك روي در عاشق و يك روي در معشوق».25ملامتي كه سعدي در اين جا بداناشاره كرده است، روي اوّل ملامت است كه به طرف خلق است. درباره نقش اين نوع ملامت احمد غزاليمينويسد:
«ملامت خلق براي آن بود تا اگر يك سر موي از درونِ او بيرون مينگرد يا از بيرون متنفّسي دارديامتعلّقي، منقطع شود ـ چنان كه غنيمت او از درون ميبود هزيمتش هم آنجا بود. اعوذ بك منك. شبع وجوعشآنجا بود ـ اجوع يوماً و اشبع يوماً. بيرون كاري ندارد.
اين كوي ملامت است و ميدان هلاك
|
واين راه مقامران بازنده پاك
|
مردي بايد، قلندري دامن چاك
|
تا برگذرد عيّاروار و ناباك26»
|
مقايسه سخن غزالي و حكايت سعدي و ابياتي كه او سروده است نشان ميدهد كه سعدي مضمون خود رااز سوانح گرفته است. حسين علي محفوظ كه به سوانح اصلاً توجهي نداشته است در كتاب متنبي و سعديابيات سعدي را در اين حكايت ناظر به اين بيت متنبي دانسته است كه ميگويد:
و لكنك الدنيا اليّ حبيبه
|
فما عنك لي الا اليك الذهاب
|
(و ليكن تو همه دنياي مني و حبيب مني، پس اگر از تو بگريزم هم در تو ميگريزم).
محفوظ سپس ابيات ديگري از سعدي را نقل كرده كه در آنها شبيه اين مضمون تكرار شده است؛ از جملهاين بيت را:
بازم حفاظ دامن همّت گرفت و گفت
|
از دوست جز به دوست مبر سعدياپناه27
|
مطلبي كه سعدي در اين جا بيان كرده است، البته نزديك به گفته متنبي است، وليكن نزديكي آن به سخنغزالي در سوانح بيشتر است و به نظر ميرسد كه سعدي مستقيماً به سوانح توجه داشته است، چه او در اينجا درباره عشق و ملامت خلق سخن ميگويد، يعني دقيقاً همان موضوعي كه مورد نظر احمد غزالي است.وانگهي، عبارت «هم در تو گريزم ار گريزم» در حقيقت ترجمه حديث «اعوذ بك منك» است كه غزالي هم آن رانقل كرده است.
اگر چه سعدي در اين جا بحث ملامت خلق را احتمالاً از سوانح غزالي گرفته است، وليكن آن را دقيقاً باهمان معناي عميقي كه غزالي در نظر داشته، به كار نبرده است، بحث غزالي در واقع ناظر به يك مرتبه اعلايروحاني است، مرتبهاي كه روح از ساخت نفساني و دنيوي فراتر رفته و به نقطه توحيد عشق نزديك شده، هرچند كه هنوز به آن نقطه نرسيده است، ولي سعدي موضوع را از آسمان به زمين آورده است. نصيحت او بهاين پارسا كه جنبه اخلاقي دارد در واقع ناديده گرفتن يكي از اصول اساسي مذهب عشق است. مينويسد:«باري ملامتش كردم كه عقل نفيست را چه رسيد كه نفس خسيس غالب آمد؟» و با اين جمله سعدي خود را درزمره همان خلقي قرار داده است كه عاشق را ملامت ميكنند، نه عاشقي كه همچون محمد(ص) ميگويد: «اعوذبك منك».
گلستان كتابي است كه در ساحت امور اجتماعي و اخلاقي نوشته شده است و به همين دليل مطالب عاليتصوف عاشقانه در آن از ساحت معنوي و مابعدالطبيعي به ساحت اجتماعي و اخلاقي تنزل مييابد، وليسعدي هم در بوستان و هم در غزليات خود اين علو مرتبه را تا حدودي حفظ كرده است. نترسيدن عاشق ازملامت خلق موضوعي است كه او بارها در بوستان و در غزليات خود بدان اشاره كرده است. در باب سومبوستان ملامتي بودن را يكي از اوصاف عاشقان حق دانسته، ميگويد: «ملامت كشانند مستان يار».28درغزليات نيز در يك جا ميگويد: «اسير عشق نيانديشد از ملال و ملام»29و در جاي ديگر خود در مقام عاشقميگويد: «مرا به عشق تو انديشه از ملامت نيست»30و در غزلي ديگر ميگويد: «سعدي از سرزنش خلقنترسد هيهات»31و باز در غزلي ديگر، همان طور كه احمد غزالي در رباعي خود گذر از كوي ملامت32را كارمردان دانسته است، سعدي نيز ميگويد:
گر من از سنگ ملامت روي بر پيچم زنم
|
جان سپر كردند مردان، ناوك دلدوزرا33
|
باز گرديم به گلستان و به چهارمين حكايت از باب پنجم آن كه باز با يكي از حكايتهاي سوانح ارتباطدارد. حكايت مزبور در سوانح از اين قرار است كه گلخن تابي بر پادشاهي عاشق ميشود. پادشاه ابتداميخواهد او را تنبيه يا سياست كند، ولي وزير به او ميگويد كه عشق اختياري نيست و لذا از عدل ملك به دوراست كه گلخن تاب بيچاره را سياست كند. بدين ترتيب، وزير شاه را از كاري كه ميخواست بكند منصرفميكند. پس از آن هر روز گلخن تاب بر سر راه شاه مينشيند تا او را ببيند. تا اين كه يك روز شاه ميآيد وميبيند كه گلخن تاب نيست. متغير ميشود. وزير زيرك به شاه ميگويد: «ما گفتيم كه او را سياست كردن هيچمعني ندارد كه از او زياني نيست؛ اكنون خود بدانستيم كه نياز او در ميبايد».34
حكايت سعدي نيز براساس همين داستان است. او بدون اين كه از شغل گلخن تاب ياد كند، همين قدرمينويسد:
«يكي را دل از دست رفته بود و تركِ جان گفته و مطمحِ نظر او جايي خطرناك و ورطه هلاك، نه لقمهايمصوّر شدي كه به كام آيد يا مرغي كه به دام آيد».
اين كلمات در واقع وضع و حال گلخن تاب بيچارهاي را مجسم ميكند كه خود يكي از پستترين شغلهايجامعه را به عهده دارد و عاشق شاهزادهاي ميشود. از آنجا كه عاشق دست از جان شسته است، پند ونصيحت دوستان فايدهاي نميبخشد. بالاخره قضيه را به شاهزاده ميگويند:
«ملك زادهاي را كه ملموحِ نظر او بود خبر كردند كه جواني بر سر اين ميدان مداومت مينمايد خوش طبع وشيرين زبان، و سخنهاي لطيف ميگويد و نكتههاي غريب از وي ميشنوند و چنين معلوم ميشود كه شيداگونهاي است و شوري در سر دارد»35.
سعدي در اين جا نگفته است كه چه كسي ملكزاده را خبر ميكند، ولي در سوانح كسي كه اين خبر را بهملك ميدهد وزير اوست و بعد هم همين وزير است كه شاه را نصيحت ميكند كه عاشق را سياست نكند. اينقسمت در داستان سعدي نيست. ملكزاده در گلستان وقتي از عشق اين جوان آگاه ميشود به سوي او مركبميراند و او را مورد ملاطفت قرار ميدهد و ميپرسد «از كجايي ]و چه نامي[ و چه صنعت داني؟» و سرانجامهم عاشق نعرهاي ميزند و جان به حق تسليم ميكند، امّا در داستان سوانح پادشاه نزد گلخن تاب نميرود. درواقع، بخش آخر حكايت گلستان شبيه به روايتي است كه فخرالدين عراقي از همين داستان در عشقنامه يا دهنامه آورده است و من درباره آن و ارتباطش با سوانح در جاي ديگر به تفصيل بحث كردهام.36روايت ديگرياز همين داستان را سعدي در باب سوم بوستان آورده است كه باز نزديك به روايت عراقي است و من بعداًدرباره آن بحث خواهم كرد. از آنجا كه فخرالدين عراقي عشقنامه را در حدود سال 680 سروده است37وسعدي بوستان را در سال 655 و گلستان را در سال 656، لذا نميتوان گفت سعدي تحت تأثير عراقي بودهاست. احتمالاً هر دوي آنان اين صورت داستان را از جاي ديگري گرفته باشند. به هر حال، مضاميني كه در اينحكايت آمده است در اصل از احمد غزالي است.
حكايت پنجم از باب پنجم گلستان نيز مضموني دارد كه باز در يكي از حكايتهاي سوانح آمده است.حكايت سعدي از اين قرار است كه معلّمي عاشق شاگرد زيبارويش ميشود. اين شاگرد از معلم ميخواهد كهعلاوه بر اين كه درسهاي معمولي به او ميدهد، درس اخلاق هم به او بدهد.
پسر گفتا: «چنان كه در آدابِ درسِ من نظر ميفرمايي در آدابِ نَفْسم هم چنين تأمل فرماي تا اگر در اخلاق من ناپسندي بيني كه مرا آن پسنده همي نمايد بر آنم اطلاع فرمايي تا به تبديلِ آن در سعي كنم».
پاسخي كه معلم عاشق به اين پسر ميدهد، دقيقاً نكته اصلي اين حكايت است و همان مضموني است كهدر اين جا مورد نظر ماست. به او ميگويد:
«اي پسر، اين سخن از ديگري پرس كه آن نظر كه مرا با توست جز هنر نميبينم»38.
ظاهر اين داستان جنبه اخلاقي دارد و سعدي هم در تقاضايي كه شاگرد از معلم كرده است، اين جنبه رارعايت كرده است. علي دشتي هم كه از بابت اين داستان از سعدي انتقاد كرده و گفته است «اگر گلستان هدفيداشت و براي تهذيب و تربيت اخلاق نگاشته شده بود، نبايد چنين حكايتي در آن ديده شود»39از همين ديدگاهاخلاقي به داستان نگاه كرده است، ولي در بطن اين داستان نكتهاي نهفته است. سعدي در ضمن پاسخي كهمعلم به شاگرد ميدهد ميخواهد بگويد كه عاشق در صورت معشوق هيچ عيبي نميبيند و هرچه ميبيندزيبايي و جمال است. اين كه عشق موجب ميشود كه چشم عاشق از ديدن عيوب معشوق ناتوان شود، نكتهفلسفي و روانشناختي مهمي است كه نويسندگان ديگر هم درباره آن سخن گفتهاند و در بعضي از متوناسلامي آن را به ارسطو نسبت دادهاند.40 احمد غزالي نيز از همين مضمون براي بيان يكي از معاني عميق ودقيق عرفاني در روانشناسي عشق الهي استفاده كرده است. معنايي كه او در نظر دارد اين است كه حضور معشوق يا عاشق را به كلي از خود بيخبر ميسازد و بيهوش ميكند، كه اين در اصطلاح صوفيه غيبت (كلي)خوانده ميشود و يا او را از ديدن و ادراك بعضي چيزها ناتوان ميسازد، كه به اين حالت در عربي دَهَش و درفارسي دهشت ميگويند. مثال غيبت بيهوش شدن مجنون است در برابر خرگاه ليلي پيش از اين كه بتواند ليليرا ببيند و مثال دهشت داستان مردي است كه در يك طرف دجله است و عاشق زني ميشود كه در طرف ديگراست.
«آن مرد در نهرالمعلي آن زن را در كرخ دوست داشتي و هر شب در آب زدي و پيش او رفتي. چون يك شبخالي بر رويش بديد، گفت كه اين خال از كجا آمد؟ او گفت كه اين خال مادرزاد است، اما تو امشب در آب منشين.چون در نشست بمرد از سرما، زيرا كه با خود آمده بود تا خال ميديد»41.
مردي كه عاشق است، تا زماني كه در عشق مستغرق است عيبي در چهره معشوق نميبيند. اين نكتهاياست كه غزالي در اين حكايت بدان توجه دارد و خود همان مطلبي است كه سعدي هم در داستان معلم و شاگردخواسته است بيان كند. البته، باز هم بايد بگوييم معنايي كه غزالي ميخواهد از راه اين داستان بيان كند بسيارعميق است، در حالي كه سعدي آن را تنزل داده و همانطور كه شيوه معمول او درگلستان است باز هم آن را بهساحت اخلاق آورده و با مسايل اخلاقي درآميخته است. در بوستان است كه سعدي از دهشت، در معنايعرفاني كلمه سخن گفته است.
بوستان و سوانح
در حالي كه سعدي در گلستان كلاً از عشقِ انساني، عشقي كه شخصي به شخص ديگر دارد، سخنميگويد، در بوستان توجه او به عشق خدايي است، عشقي كه انسان به خداوند تعالي دارد. بوستان اساساً يككتاب صوفيانه است و از جهاتي شبيه به حديقه سنايي و مثنويهاي عطار. موضوع هريك از ابواب اين كتابدرباره يكي از فضايل اخلاقي و تربيتي يا احوال و مقاماتي است كه صوفيه در كتابهاي خود از آن سخنميگويند. حكايتها و اقوالي كه سعدي از مشايخ صوفيه مانند بايزيد بسطامي و جنيد بغدادي نقل ميكند،جنبه صوفيانه اين كتاب را بيشتر ميكند.
شايد از همه ابواب اين كتاب صوفيانهتر باب سوم باشد كه درباره «عشق و مستي و شور» است. پيش ازاين كه سعدي حكايتهاي خود را در باب سوم آغاز كند، دو نوع عشق را از يكديگر تميز ميدهد، يكي عشقي كهانسان به «همچون خودي ز آب و گل» ميورزد. «عشقي كه بنياد آن بر هواست» و ديگر عشقي كه سالكانطريق به حق ميورزند و در بحر معني غرقه ميشوند. سعدي ميخواهد در بوستان درباره عشق اخير سخنگويد و حالات اين سالكان را بيان كند. وي پيش از هر چيز در اين باب به ذكر احوال همين عاشقان ميپردازد.حق تعالي را كه معشوق است دوست و يار ميخواند و عاشقان را شوريدگان و مستان يار. الفاظي چون وقت،صبر، شكر، ملامت، (عهد) اَلَست، (پاسخ) بلي و تمثيلهايي چون سوختن پروانه در آتش، نوشيدن مي وحدت،غرق شدن در بحر معني خواننده را كاملاً به فضايي صوفيانه وارد ميكند.
نخستن حكايتي كه سعدي در باب سوم بوستان ميآورد حكايت عشق ورزيدن گدازاده به شاهزاده است،حكايتي كه به صورتي ديگر در گلستان نيز آمده و همانطور كه گفتيم اساس آن حكايت گلخن تاب و پادشاهدر سوانح است.
شنيدم كه وقتي گدازادهاي
|
نظر داشت با پادشازادهاي42
|
عاشق هميشه بر سر راه شاهزاده حاضر ميشود. رقيبان او را از اين كار منع ميكنند. يكي از غلامانشاهزاده سر و دست و پاي او را ميشكند و گدازاده بيچاره همه را تحمل ميكند.
بگفت اين جفا بر من از دست اوست
|
نه شرط است ناليدن از دست دوست
|
سرانجام روزي گدازاده عاشق به معشوق نزديك ميشود و ركاب او را ميبوسد. شاهزاده برآشفتهميشود و عنان از وي بر ميتابد. سخني كه عاشق در اين جا به زبان ميآورد نكته اصليي است كه سعديميخواهد در اين حكات بيان كند. گدازاده به شاهزاده ميگويد:
مرا با وجود تو هستي نماند
|
به يادِ توأم خودپرستي نماند
|
گَرَم جرم بيني مكن عيب من
|
تويي سر برآورده از جيب من
|
بدان زهره دستت زدم در ركاب
|
كه خود را نياوردم اندر حساب
|
كشيدم قلم در سر نام خويش
|
نهادم قدم بر سر كام خويش
|
مرا خود كشد تير آن چشم مست
|
چه حاجت كه آري به شمشير دست
|
تو آتش به ني درزن و درگذر
|
كه نه خشك در بيشه ماند نه تر
|
در حكايت مشابهي كه در گلستان آمده است، همانطور كه گفتيم، وقتي شاهزاده نزديك عاشق ميآيد و بااو سخن ميگويد، عاشق نعرهاي ميزند و به مرگ طبيعي ميميرد. در بوستان نيز عاشق ميميرد، اما نه بهمرگ طبيعي. او از خودي خود نيست ميشود. در واقع سخنان گدازاده در بوستان تفسير معناي مرگ عاشقدر حكايت گلستان است.
داستان عشق گدازاده به شاهزاده در بوستان، همانطور كه اشاره كرديم، اساساً همان داستان عشقگلخن تاب به پادشاه در سوانح است كه پايان آن به صورتي ديگر درآمده است. در حكايت سوانح، غزاليميخواهد از راه تمثيل لزوم نياز عاشق را براي معشوق شرح دهد، ولي سعدي هم در گلستان و هم در بوستانميخواهد از نيست شدن عاشق در برابر معشوق سخن گويد. اين نكته را البته احمد غزالي نيز در سوانح بيانكرده است. در يك جا ميگويد «پيوند عشق تا به جايي رسد كه اعتقاد كند عاشق كه معشوق خوداوست».43همين حالت براي گدازاده عاشق ايجاد شده است. وقتي به شاهزاده ميگويد: «تويي سر برآورده ازجيب من». البته، عاشق هنوز به كلي از خود فاني نشده است. حال او نظير حال مجنون است در حكايتي كهاحمد غزالي در سوانح نقل كرده است.
در حكايت مزبور آمده است كه اهل قبيله مجنون از قوم ليلي تقاضا كردند كه مجنون را بياورند تا يك بارليلي را ببيند. وقتي او را آوردند و «در خرگاه ليلي برگرفتند، هنوز سايه ليلي پيدا نگشته بود كه مجنون رامجنون دربايست گفتن. بر خاك در پست شد».44از خود بيخود شدن مجنون در برابر خرگاه ليلي مانند ازخود بيخود شدن گدازاده در داستان بوستان است، هنگامي كه ركاب شاهزاده را ميبوسد و شاهزاده عنان برميتابد. هيچ يك از اين دو عشق در واقع به وصال معشوق نميرسند. در حكايت گلستان نيز نعرهزدن عاشق وجان به حق تسليم كردن او نماد همين بيخود شدن از خويشتن است و جالب اينجاست كه سعدي حكايت خودرا با بيتي تمام ميكند كه در آن از كشته شدن عاشق به در خيمه دوست ياد شده است:
عجب از كشته نباشد به درِ خيمه دوست
|
عجباز زنده كه چون جان به در آوردسليم45
|
از داستان بيخود شدن مجنون در برابر خيمه ليلي، چنان كه قبلاً گفتيم، در سوانح به عنوان «غيبت» يا«غيبت كلي» ياد شده است. از اين حالت خفيفتر دهشت است كه احمد غزالي در داستان مردي كه در نهرالمعليبود و عاشق زني شده بود، در كرخ بيان كرده است. معناي دهشت را سعدي در بوستان از راه حكايت رييسدهي كه با ديدن سپاه شاه حالتش منقلب ميگردد و از هيبت به گوشهاي فرار ميكند، بيان كرده است. درانتهاي اين حكايت سعدي ميگويد:
بزرگان از آن دهشت آلودهاند
|
كه در بارگاه ملك بودهاند46
|
تجربه رييس ده مشاهده هيبت است. تجربهاي نظير اين نيز بر اثر مشاهده جمال و در نتيجه وجد پديدميآيد كه سعدي آن را در «رساله عقل و عشق» بدين گونه بيان كرده است:
«... رونده اين راه را در هر قدمي قدحي بدهند و مستي تنگِ شراب ضعيف احتمال ]را[ در قدم اول به يكقدح مست و بيهوش ميگرداند و طاقت شراب زلال محبت نميآرند و به وجد از حضور غايب ميگردند و درتيه حيرت بمانند47».
حكايت منقلب شدن و گريختن رييس ده و بيخود شدن گدازاده در كنار ركاب شاه هيچ يك به راستيوصال با معشوق نيست. يكي از آنها دهشت است و ديگري غيبت. حقيقت وصال را غزالي از راه تمثيل پروانه وشمع بيان كرده است. اين تمثيل را در متون صوفيانه اولين بار حلاج در طواسين به كار برده48و اولين كسيكه در ادب صوفيانه فارسي آن را به پيروي از حلاج براي بيان معناي عرفاني «فنا» يا به اصطلاح مذهب عشق«وصال» به كار برده است، احمد غزالي است. پروانه به آتش نزديك ميشود و ابتدا در پرتو اشراق آن از علم وآگاهي بهرهمند ميشود. اما همين كه نزديكتر ميشود و خود را به آتش ميزند، ميسوزد و يك لحظه عينآتش ميگردد و از اين راه معشوق ميگردد و اين از نظر احمد غزالي حقيقت وصال است.
پروانه و شمع يكي از تمثيلهاي مورد علاقه سعدي است و او هم در گلستان و بوستان و هم به خصوصدر غزليات خود بارها به آن اشاره كرده است. پروانه مظهر عاشق جانباز است49و آتش مظهرعشق.50پروانه در عاشقي به كمال رسيده است. چه او ميسوزد و آوازي از او بر نميآيد:
اي مرغ سحر عشق ز پروانه بياموز
|
كان سوخته را جان شد و آواز نيامد51
|
در باب سوم بوستان، سعدي دو حكايت درباره پروانه و شمع ميآورد، يكي از آنها گفتگوي شخصياست با پروانه و ديگري گفتگوي خود پروانه است به زبان حال با شمع. در هر دو حكايت به سوختن پروانه درآتش اشاره شده است. در حكايت نخست موضوع اصلي شوقي است كه در دل پروانه است و او را به سويآتش ميبرد. سعدي از زبان پروانه ميگويد:
نه خود را بر آتش به خود ميزنم
|
كه زنجير شوق است در گردنم52
|
اين معني را ما در سوانح احمد غزالي نيز مييابيم، آنجا كه مينويسد كه پروانه با «پر همت خود در هواياو پرواز عشق ميزند».53عشق در جمله غزالي با شوق در شعر سعدي به يك معني است.
حكايت دوم كه آخرين حكايت در باب عشق است، گفتگوي شمع و پروانه است. موضوع در اين حكايت برسر سوختن و سرانجام كشته شدن خود شمع است. اين حكايت ظاهراً ساخته و پرداخته خود سعدي است.غزالي از اين مضمون ـ يعني سوختن شمع و نابود شدن آن يا كشته شدن آن ـ استفاده نكرده است. اينمضمون در ادبيات فارسي به گمانم پس از او پيدا شده است.
غزليات سعدي و سوانح
پس از گلستان و بوستان بايد به سراغ غزليات سعدي برويم، جايي كه تصوف عاشقانه سعدي پرده ازروي خود بر ميدارد و چهره خويش را عيان ميسازد، اما كثرت ابيات سعدي در غزليات و حقايق و احوالي كهوي در ضمن اين ابيات درباره عشق و عاشقي بيان كرده است، در حدي نيست كه بتوان همه آنها را با نكاتي كهدر سوانح آمده است مقايسه كرد. در اين جا ما فقط به بعضي از ابياتي كه احتمال دهيم سعدي مستقيماً يا مِنغير مستقيم تحت تأثير اثر احمد غزالي سروده باشد، اشاره ميكنيم.
يكي از مهمترين نكات در مذهب تصوف عاشقانه موضوع نسبت روح انسان با عشق است. انسان از كي وچگونه با عشق هم آغوش و همبستر شد؟ اين موضوع را احمد غزالي در فصل اول كتاب خود مطرح كردهاست. وقتي در اين بيت ميگويد:
با عشق روان شد از عدم مركب ماچ
|
روشن ز چراغ وصل دايم شب ما
|
زان مي كه حرام نيست در مذهب ما
|
تا باز عدم خشك نيابي لب ما54
|
روح انسان كه همان مركب اوست، از بدو وجود با عشق همراه و همسفر شده است. به عبارت ديگر، انساناز ازل عاشق بوده است. اين عاشقي در هنگامي آغاز شد كه روح يا جان آدمي خطاب «الست بربكم»55ازپروردگار شنيد. غزالي اين معني را در اين جمله زيبا و شاعرانه خلاصه ميكند كه ميگويد: «بارگاه عشقايوان جان است كه در ازل ارواح را داغ الست بربكم آنجا بار نهاده است».56
همين معاني را ما جسته گريخته در غزليات سعدي مشاهده ميكنيم. درباره آميزش ازلي روح با عشق يامحبت ميگويد:
در ازل بود كه پيمان محبت بستند
|
نشكند مرد اگرش سر برود پيمان را57
|
و در جاي ديگر مانند غزالي (بيت دوم رباعي فوق) از اين محبت به منزله شراب ياد كرده، گويد:
شرابي در ازل در داد ما را
|
هنوز از تاب آن مي در خماريم58
|
همين شراب است كه سعدي از آن به عنوان شراب دوشين ياد ميكند و ميگويد:
باز از شراب دوشين در سر خمار دارم
|
وز باغ وصل جانان گل در كنار دارم59
|
فطري بودن و چگونگي آميزش روح با عشق را نيز در بيت زير بيان كرده است و در ضمن به يكي ازمصرعهاي حلاج كه غزالي هم آن را در سوانح آورده است60اشاره نموده است.
مرا و عشق تو گيتي به يك شكم زادهاستدوروحدر بدني چون دو مغز در يكپوست61 سعدي چگونگي آغاز كار عاشقي را نيز نتيجه عهد و پيماني ميداند كه روح انسان در ازل با پروردگاربست، هنگامي كه از پروردگار خود شنيد «الست بربكم» و در پاسخ گفت: بلي.
الست از ازل همچنانش به گوش
|
به فرياد قالوا بلي در خروش62
|
بنابراين، انسان عشقي را كه در دل دارد از عالم بالا با خود آورده است.
پيشازآب و گل من در دل من مهر تو بودبا خود آوردم از آنجا نه به خودبربستم63 از اين عشق آسماني و ازلي، سعدي گاه به داغي تعبير ميكند كه تا مرگ بر پيشاني انسان است.
عشق داغي است كه تا مرگ نيايد نرود
|
هر كه بر چهره از اين داغ نشاني دارد64
|
همين كه عشق با روح يا جان قرين شد، نخستين چيزي كه ديده جان ميبيند، از نظر احمد غزالي، صورت معشوق است كه در آينه وجود عاشق نقش ميبندد65و با اين ديدن است كه كار عاشقي آغازميشود.66سعدي نيز در بيت زير به همين ديدن اشاره كرده است وقتي ميگويد:
من چشم از او چگونه توانم نگاه داشت
|
كاوّل نظر به ديدن او ديدهور شدم67
|
بحث عشق ملازم بحث حُسن است. در حقيقت آنچه عاشق ميبيند حسن معشوق است، اما عاشقنميتواند كمال حسن معشوق را دريابد. «حسن تو فزون است ز بينايي من».68كمال حسن معشوق را نيز مگرخود معشوق دريابد، آن هم در آينه عشق عاشق.69سعدي نيز در اين مصرع خطاب به مشعوق ميگويد: «توهم در آينه حيران حسن خويشتني».70
تجليگاه حسن معشوق نه فقط انسان بلكه سراسر عالم صنع است. حسن در حقيقت نشاني است كه ازصانع عالم در صنع نهاده شده است71و با ديدن آن عاشق ميتواند به اصلِ آن راه يابد. در اين باره احمدغزالي حديث معروف «ان الله جميلٌ يحب الجمال» را نقل ميكند و ميگويد كه «عاشق آن جمال بايد بود يا عشقمحبوبش».72پس انسان بايد يا خدا را كه جميل است دوست داشته باشد يا محبوب او را كه همان جمالي استكه در عالم صنع تابيده است. از همين جاست كه عاشق نظرباز ميشود و دل به مهرويان ميبندد. البته،عاشقان در اين نظربازي به حقيقت «محل نظر و اثر جمال و محل محبت او بينند و دانند و خواهند و بيرون اينچيزي ديگر كرا نكند».73نظربازي سعدي را نيز بايد در پرتو همين معني درك كرد. سعدي مانند احمد غزاليمعتقد است كه زيباييهاي اين عالم همه پرتو جمال الهي است، پس او نيز ميتواند به خوبرويان در اين عالم دلببندد.
هر گلي نو كه در جهان آيد
|
ما به عشقش هزار دستانيم74
|
نظري كه سعدي به تجلي حسن در عالم صنع ميكند، نظر عبرت است نه نظر شهوت.75او با ديدن روينيكو در حقيقت به اصل آن نيكويي و جمال روي ميآورد. اين مطلب را سعدي بارها در غزليات خود بهصورتهاي گوناگون تكرار كرده است. مثلاً در همان غزلي كه بيت فوق را از آن نقل كرديم، خطاب به تنگچشمان ميگويد:
تو به سيماي شخص مينگري
|
ما در آثار صنع حيرانيم76
|
و در جاي ديگر خطاب به محبوب خود در عالم صنع ميگويد:
گر به رخسار چو ماهت صنما مينگرم
|
به حقيقت اثر لطف خدا مينگرم77
|
اگر كسي بدون توجه به ارتباط زيبايي در اين عالم با اصل آن در حق تعالي به نظربازي بپردازد، از نظرسعدي مرتكب خود پرستي و شرك شده است.
خودپرستان نظر به شخص كنند
|
پاك بينان به صنع رباني78
|
و سعدي البته خود را از زمره همين پاك بينان ميداند. وي موحد بودن خود را نيز در اين مصرع بيان كردهاست كه خطاب به معشوق الهي ميگويد: «مرا تو غايت مقصودي از جهان، اي دوست».79
يكي از مباحث مهمي كه غزالي در باب روانشناسي عشق در سوانح مطرح كرده است، بلا و دردي است كهعاشق بايد متحمل شود. غزالي اين معني را بارها در كتاب خود بيان كرده است. در يك جا ميگويد: «عشقبلاست»80و در جاي ديگر ميگويد: «عشق مردم خوار است. او مردمي بخورد و هيچ باقي نگذارد».81
در مرحله كمال عشق، معشوق هم بلاي عاشق ميگردد.82عاشق بايد از بلا استقبال كند، چنان كه غزاليميگويد:
بلاست عشق منم كز بلا نپرهيزم
|
چو عشق خفته بود من شومبرانگيزم83
|
سعدي نيز استقبال از بلا را شرط عاشقي ميداند.
نه حريف مهربان است حريف سستپيمان
|
كه به روز تيرباران سپر بلا نباشد84
|
پرهيز كردن از بلا كار عاقلان است و پذيرفتن آن كار عاشقان.
عاقلان از بلا بپرهيزند
|
مذهب عاشقان دگر باشد85
|
از آنجا كه عشق بلاست، عاشق بايد از معشوق جفا بيند. غزالي در اين باره مينويسد: «چون عشقبلاست قوت او در علم از جفاست كه معشوق كند».86سختي ديدن و جفا كشيدن از معشوق يكي از مضامينياست كه در بسياري از غزلهاي سعدي آمده است. چنان كه مثلاً در بيتي ميگويد:
دلا گر عاشقي دايم بر آن باش
|
كه سختي بيني و جور آزمايي87
|
در مطلع غزلي ديگر ميگويد:
من دوست ميدارم جفا كز دست جانانميبرم
|
طاقت نميدارم ولي افتان و خيزانميبرم88
|
يكي از ويژگيهاي مذهب عشق اين است كه از معشوق الهي به اساميي چون الله، الرحمن، الرّب، و امثالآنها ياد نميكنند. معشوق و محبوب در مذهب تصوف عاشقانه نام خاصي ندارد و معمولاً از او به عنوان معشوق، محبوب، دوست، يار و امثال اينها ياد ميكنند.
غزالي در سوانح همين شيوه را اتخاذ كرده است. در اين كتاب معشوق اسم خاصي ندارد. سعدي نيز كه بهقول خود مذهب عاشقان دارد طبعاً همين شيوه را اتخاذ كرده و حتي تصريح نموده و گفته است كه:
هركسي را نام معشوقي كه هست
|
ميبرد، معشوق ما را نام نيست89
|
يكي از مسايلي كه از قديم در تصوف پديد آمده و صوفيه در مورد آن اختلاف نظر داشتهاند مسئله شوق است. بعضي از مشايخ صوفيه معتقد بودند كه شوق به ديدار دوست (يعني خداوند) تا زماني است كه عاشق از معشوق دور است. وقتي دوران فراق و جدايي به سر رسيد و عاشق به حضور معشوق رسيد، اين شوق ازميان ميرود. در برابر اين مشايخ، صوفيان ديگر بودند كه ميگفتند شوق عاشق در حال حضور هم باقيخواهد ماند.90احمد غزالي از جمله كساني است كه معتقد است كه شوق در حضور معشوق باقي ميماند وبلكه حتي شدت هم مييابد. به قول او «وصال بايد كه هيزم آتش شوق آيد تا زيادت شود».91
سعدي نيز همين عقيده را دارد، چنان كه ميگويد:
گفتم ببينمش مگرم درد اشتياق
|
ساكن شود، بديدم و مشتاقتر شدم92
|
و در بيتي ديگر ميگويد:
جمال در نظر و شوق هم چنان باقي
|
گدا اگر همه عالم بدو دهند گداست93
|
يكي از صفاتي كه عاشق پيدا ميكند، غيرت است. عاشق نه فقط ميخواهد كه چشم كسي به روي معشوق او بيافتد، بلكه حتي از اين كه كسي نام معشوق او را بشنود احساس غيرت ميكند. سعدي در اين باره ميگويد:
غيرت نگذارد كه بگويم كه مرا كشت
|
تا خلق ندانند كه معشوقه چه ناماست94
|
اين معني را احمد غزالي در سوانح به عنوان يكي از مراحل غيرت عاشق بيان كرده و گفته است كه وقتيعشق به مرحلهاي از كمال رسيد عاشق «نخواهد كه از هيچ كس نام او شنود».95عينالقضاه همداني نيز اينمعني را در ابيات زير چنين ياد كرده است:
اي سرو سهي ماه تمامت خوانم
|
يا آهوي افتاده به دامت خوانم
|
زاين هر سه بگو كه تا كدامت خوانم
|
كز رشك نخواهم كه به نامت خوانم96
|
رشكي كه عينالقضاه در اين جا از آن سخن گفته با غيرت سعدي و غزالي اندكي فرق دارد. سعدينميخواهد كسي نام معشوق او را بشنود. غزالي ميگويد عاشق نميخواهد كه نام معشوق بر زبان كسي بيايدو او آن را بشنود و عينالقضاه ميگويد كه حتي خود عاشق هم نسبت به خودش غيرت دارد و نميخواهد كهنام معشوق را به زبان آورد. اين رشك را عاشق در مرحلهاي ديگر حتي نسبت به ديده خود ميورزد، يعنينميخواهد كه حتي چشم خودش هم روي معشوق را ببيند. همين معني را سعدي در يكي از ابيات خود بيانكرده ميگويد:
رشك آيدم ز مردمك ديده بارها
|
كاين شوخ ديده چند ببيند جمالدوست97
|
رشك ورزيدن عاشق به ديده خود موضوعي است كه در تصوف سابقهاي دراز دارد. پيش از احمد غزالي،نويسندگاني چون ابوالقاسم قشيري و علي بن عثمان هجويري در اين باره سخن گفتهاند. هجويري از قولجنيد بغدادي نقل ميكند كه گفت: «اگر خداوند مرا گويد كه مرا ببين، گويم نبينم كه چشم اندر دوستي غير بودو بيگانه و غيرت غيريت مرا را از ديدار باز ميدارد».98در ادامه اين مطلب، هجويري بيتي به عربي نقل ميكندكه دقيقاً همين نكته را بيان كرده است:
انّي لا حسد ناظريّ عليكا
|
فاغضٌ طرفِيَ اذ نظرتُ اليكا99
|
(من به ديده خود رشك ميبرم و چون به تو مينگرم آن را ميبندم)
علت رشك بردن بر ديده نيز بيگانگي اوست، چنان كه هجويري مينويسد: «دوست را خود از ديده دريغدارند، كه ديده بيگانه باشد».100احمد غزالي اين نوع رشك را يكي از حالاتي دانسته است كه در مرحلهاي ازمراحل كمال عشق به عاشق دست ميدهد. مينويسد:
اين كار به جايي رسد كه از خودش غيرت آيد و بر ديده خود غيرت برد و اندر اين معني گفتهاند:
اي دوست تو را به خويشتن اوست نيم
|
وز رشك تو با ديده خود دوست نيم101
|
در سوانح، غزالي وقتي از صفات معشوق و عاشق سخن ميگويد اين دو را ضد يكديگر معرفي ميكند وميگويد كه «هر چه عزّ و جباري و استغنا و كبرياست در قسمت عشق صفات معشوق آمد و هرچه مذلّت وضعف و خواري و افتقار و نياز و بيچارگي بود نصيب عاشق آمد».102و در جاي ديگر ميگويد كه «عاشقهمه زمين مذلّت بود و معشوق همه آسمان تعزّز و تكبّر بود».103اين ضديت در صفات عاشق و معشوق را مادر ابيات فراوان در غزليات سعدي ملاحظه ميكنيم.104ابياتي كه ذيلاً نقل ميكنيم از غزلي است كه دقيقاً درسايه اين ضديت صفات عاشق و معشوق سروده شده است:
من بي مايه كه باشم كه خريدار تو باشم
|
حيف باشد كه تو يار من و من يار توباشم
|
تو مگر سايه لطفي به سر وقت من آري
|
كه من آن مايه ندارم كه به مقدار توباشم
|
خويشتنبر تو نبندم كه من از خودنپسندم
|
كه تو هرگز گل من باشي و من خار توباشم
|
من چه شايسته آنم كه تو را خوانم ودانم
|
مگرم هم تو ببخشي كه سزاوار تو باشم
|
خاك بادا تن سعدي اگرش تو نپسندي
|
كه نشايد كه تو فخر من و من عار توباشم105
|
يكي از مضاميني كه سعدي مانند شاعران فارسي گوي ديگر بارها در اشعار خود به كار برده است، سر وكار داشتن عاشق با خاك سر كوي معشوق است.106اين مضمون برخاسته از يكي از معاني دقيق عرفانياست كه احمد غزالي در سوانح آن را توضيح داده است. ما قبلاً به داستان بيهوش شدن و به خاك افتادنمجنون در برابر خرگاه ليلي اشاره كرديم. در اين حكايت غزالي ميخواهد بگويد كه عاشق در ابتدا طاقت ديدار معشوق را ندارد، لذا وقتي در خرگاه ليلي را بر ميگيرند، هنوز سايه ليلي پيدا نشده، مجنون ديوانه ميشود وبه خاك فرو ميافتد. غزالي در ادامه سخن خود ميگويد كه «اين جا بود كه با خاك سر كوي او كاري دارد» وسپس اين بيت را ميآورد:
گرمي ميندهد هجر به وصلت بارم
|
با خاك سر كوي تو كاري دارم107
|
سعدي نيز مقام خود را در بعضي از غزليات همين مرتبه معرفي ميكند. مثلاً در بيت زير ميگويد:
بيا كه بر سر كويت بساط چهره ماست
|
به جاي خاك كه در زير پايتافگندست108
|
و در جاي ديگر گويد:
روزگاري است كه سودا زده روي توأم
|
خوابگه نيست مگر خاك سر كويتوأم109
|
و وضع و حالي كه او در بيت زير دارد بسيار شبيه به مجنون است كه در برابر خيمه ليلي به خاك افتاده،نه ميتواند بنشيند و نه ميتواند به پيش رود و ليلي را ببيند.
نه روي رفتنم از خاك آستانه دوست
|
نه احتمال نشستن نه پاي رفتارم110
|
در بيتي ديگر نيز از دل سپردن به خاك درِ دوست اين چنين سخن گفته است:
سيم دل مسكينم در خاك درت گم شد
|
خاك سر هر كويي بي فايده ميبيزم111
|
يكي از شرايط عاشقي در مذهب عاشقان بياختياري است. عاشق اگرچه شوق ديدار معشوق را در دل داردو آرزو ميكند كه به وصال او برسد، با اين حال عشق او را به مرحلهاي ميرساند كه ناگزير بايد ترك اختيارخود كند و چيزي را بخواهد كه معشوق ميخواهد و آنچه معشوق در آن مرحله ميخواهد فراق است. در اينحالت، معشوق حاضر است ولي عاشق به دليل هستي خود نميتواند از وصال او بهرهمند شود. اين حالتعاشق را سعدي در بوستان با اين بيت وصف كرده است:
دلارام در بر دلارام جوي
|
لب از تشنگي خشك بر طرف جوي112
|
و همين معني را احمد غزالي، در رباعي زير چنان بيان كرده است:
عشقي به كمال و دلربايي به جمال
|
دل پر سخن و زبان ز گفتن شده لال
|
زاين نادرهتر كجا بود هرگز حال
|
من تشنه و پيش من روان آب زلال113
|
حالتي كه وصف كرديم حالت فراق است، فراقي كه به اختيار معشوق است. اين فراق بهتر از وصالي استكه عاشق تمنّا كند، چه وقتي معشوق فراق اختيار كند از اين راه عاشق را منظور نظر خود قرار داده است.غزالي در اين باره مينويسد:
فراق به اختيار معشوق وصالتر بود از وصال به اختيار عاشق، زيرا كه در اختيار معشوق فراق را عاشقنظرگاه آيد دل معشوق را و اختيار و مراد او را و در راه اختيار عاشق وصال را، هيچ نظر از معشوق در مياننيست و او را بازو هيچ حساب نيست»114.
لزوم ترك اختيار از جانب عاشق را سعدي نيز در ابيات متعدد مورد تأكيد قرار داده است. در بيتي از زبان معشوق به عاشق ميگويد:
گر مراد خويش خواهي ترك وصل مابگوي
|
ور مرا خواهي رها كن اختيار خويشرا115
|
و در بيتي ديگر سعدي به خود ميگويد:
سعدي اگر عاشقي ميل وصالتچراست
|
هر كه دل دوست جست مصلحت خودنخواست116
|
خاتمه
آنچه ذكر كرديم شمهاي است از موارد مشابه ميان حكايتها و ابيات سعدي از يك سو و سوانح غزالي ازسوي ديگر كه از راه جستجو در گلستان و بوستان و در غزليات سعدي فراهم آمده است. شواهد ديگري نيزبود كه من براي پرهيز از اطاله كلام ذكر نكردم و مطمئناً با بررسي بيشتر ميتوان شواهد و نكات ديگري نيزپيدا كرد. البته، نكات و مضاميني هم در اشعار سعدي هست كه بدان صورت در كتاب احمد غزالي نيامده است.مثلاً تأكيدي كه سعدي درباره برتري عشق از عقل كرده و عقل را در طريق عشق عاجز انگاشته است117درسوانح ديده نميشود. اين مسئله ناشي از تحولي است كه تصوف عاشقانه از زمان احمد غزالي تا عصرسعدي به خود ديده است. به هر تقدير، بحث بر سر موارد مشابهي است كه ميتوان در آثار سعدي و سوانحمشاهده كرد و اين موارد هم كم نيست. ناگفته نماند كه پارهاي از اين موارد مشابه را در اشعار عاشقانهپارهاي از شعراي ديگر كه پيش از سعدي ميزيستهاند، از جمله فريدالدين عطار نيز ميتوان پيدا كرد. از اين روچه بسا اين سؤال پيش آيد كه چرا ما بايد سعدي را به دليل اين مشابهتها متأثر از احمد غزالي بيانگاريم؟
در پاسخ به سؤال فوق بايد بگويم كه اين معاني و مضامين متعلق به يك مذهب فكري و اعتقادي با زبانخاص آن است كه از قرن پنجم هجري در خراسان، بخصوص در نيشابور و طوس و شهرهاي اطراف آنها پيداشده و به تدريج تكامل يافته و به سراسر قلمرو زبان فارسي راه يافته است. اين مذهب و اين زبان را كه سعديمذهب عاشقان مينامد، شخص بخصوصي به وجود نياورده، ولي نخستين كسي كه بسياري از انديشههايمربوط به آن را در يك كتاب به زبان فارسي جمعآوري كرده و بسياري از دقايق اين زبان رمزي را شرح دادهاست، احمد غزالي است. ما هيچ نويسنده ديگري را سراغ نداريم كه پيش از احمد غزالي كتابي به جامعيتسوانح و دقت و عمق آن درباره مذهب عاشقان، مذهبي كه مباني فكري شعر عاشقانه ـ صوفيانه فارسي در آنبيان شده، تأليف كرده باشد. البته، پارهاي از معانيي كه در اين كتاب آمده است در تصوف سابقه داشته و احمدغزالي به خصوص متأثر از حلاج است و حتي تصوف عاشقانه او را ميتوان به لحاظي تصوف «نو حلاجي»تلقي كرد. ولي با اين حال، جنبههاي ابتكاري كتاب سوانح به حدي است كه به ما اجازه دهد آن را منبع و مصدرنكات و معانيي بدانيم كه نويسندگان و شعراي بعدي، از جمله سعدي، در آثار خود ذكر كردهاند.
اهميت احمد غزالي به عنوان كسي كه يك كتاب بديع و ابتكاري در تصوف تصنيف كرده و اصول مذهبعاشقان را در آن بيان نموده است براي نويسندگان و شعراي قديم شناخته شده بوده است. كتابهايي كه بهتقليد از سوانح نوشته شده است اين مطلب را به خوبي نشان ميدهد. اين قبيل آثار، از جمله لوايح حميدالدينناگوري و لمعات عراقي و نيز منظومه كنزالاسرار و رموزالاحرار، عموماً در قرن هفتم و اوايل قرن هشتمنوشته شدهاند و اين نشان ميدهد كه سوانح بخصوص در اين دوره مورد توجه نويسندگان و شعرا بودهاست. سعدي نيز در همين دوره به سر ميبرد و منطقي است كه تصور كنيم كه او نيز اين كتاب را مطالعه كردهو از آن الهام گرفته باشد.
شواهدي كه ما از مشابهت ميان سخنان سعدي و مطالب سوانح ذكر كرديم، به نظر من دليل كافي است براين كه سعدي احمد غزالي و آثار او را ميشناخته است. البته، دلايل ديگر هم هست. حدود يك قرن و نيم پيش ازاين كه سعدي به بغداد رود و در نظاميه درس بخواند، احمد غزالي مدتي در همين نظاميه تدريس كرده بود.علاوه بر اين، غزالي بارها به بغداد سفر كرده و در آنجا اقامت گزيده بود و مجالس معروفي در آنجا گفته بود.بعضي از اين مجالس كه به زبان عربي است به دست ما رسيده است. نمونهاي از مواعظ او نيز به زبان فارسيدر دست است. مجالس سعدي تا حدودي شبيه به اين آثار احمد غزالي است و بعيد نيست كه سعدي آنها راخوانده و تحت تأثير آنها واقع شده باشد.
بعضي از محققان معاصر درباره نثر سعدي گفتهاند كه شبيه به نثر خواجه عبداله انصاري است.ملكالشعراي بهار يكي از اين محققان است كه براي اثبات اين نظر جملاتي را از يكي از مجالس سعدي نقلكرده است. يكي از آن جملات اين است: «جوانمردا، معشوقي همه جباري و دلداري است و عاشقي همه ذليلي و بردباري».118ولي اين جمله و جمله ديگر در همين مجلس كه ميگويد: «جوانمردا، معشوق همه عزت و كبريا وعظمت بود و عاشق همه انقياد و تواضع و مذلت»119دقيقاً شبيه به جملات احمد غزالي در سوانح است، آنجاكه ميگويد: «عاشق همه زمين مذلت بود و معشوق همه آسمان تعزز و تكبر بود»120يا در جاي ديگر كهمينويسد: «هر چه عز و جباري و استغنا و كبرياست در قسمت عشق صفات معشوق آمد و هرچه مذلت وضعف و خواري و افتقار و نياز و بيچارگي بود نصيب عاشق آمد».121
زماني كه بهار در مورد نثر سعدي و مشابهت آن با نثر خواجه عبداله انصاري قضاوت ميكرد، سوانح وآثار ديگر احمد غزالي هنوز چاپ و منتشر نشده بود و بهار از آنها خبر نداشت و به همين دليل هم ذكري ازآثار فارسي احمد غزالي در سبكشناسي نشده است، ولي هم اكنون همه آثار فارسي احمد غزالي بخصوصسوانح او، بارها به چاپ رسيده است و سزاوار است كه محققاني كه درباره سعدي و تأثير نويسندگان قبليدر آثار او تحقيق ميكنند به جاي اين كه صرفاً سخنان بهار را تكرار كنند به سوانح نيز رجوع كنند و مشابهتآثار سعدي را با آراء و عقايد و زبان احمد غزالي نيز در نظر بگيرند.
پي نوشت:
1. عبدالرحمان جامي، نفحات الانس، تصحيح محمود عابدي، تهران 1370. ص 9ـ 598: معينالدين ابوالقاسمجنيد شيرازي، شدّالازار في حطّالاوزار عن زوارالمزار، تصحيح محمد قزويني و عباس اقبال، تهران 1328، ص3ـ 461.
2. تنها نكتهاي كه صاحب شدّالازار درباره اشعار سعدي گفته اين است كه اكثر آنها درباره «واقعاتالطريق وآفاتالسالك» است.
3. كليات سعدي، به اهتمام محمدعلي فروغي، ج 2، تهران 1356، ص 259. (اين مطلب در بعضي از نسخههايخطي بوستان آمده است).
4. جامي، نفحاتالانس، ص 598 ؛ جنيد شيرازي، شدّالازار، ص 461.
5. اين شخص را بعضيها با ابوالفرجابن جوزي نويسنده المنتظم و تلبيس ابليس كه در سال 597 در بغدادفوت كرده است، اشتباه گرفتهاند. ولي همانطور كه عباس اقبال گفته است، ظاهراً شخصي كه به سعديدستور ترك سماع داده است ابوالفرج ابن جوزي دوم نوه ابن جوزي اول است. (عباس اقبال، «زمان تولد و اوايلزندگي سعدي». در سعديشناسي، به كوشش كوروش كمالي سروستاني، شيراز 1377، ص 20ـ 19). مرحوممحمد محيط طباطبايي نيز اين ابوالفرج ابن جوزي را شخص ديگري دانسته است. (بنگريد به: يادداشتهايغلامحسين يوسفي به گلستان سعدي، چ 5، تهران 1377، ص 40 ـ 339).
6. گلستان سعدي، تصحيح يوسفي، ص 94: كليات سعدي، ص 80.
7. مثلاً رجوع شود به: هانري ماسه، تحقيق درباره سعدي، ترجمه غلامحسين يوسفي و محمد حسين مهدوياردبيلي، تهران 1364، ص 47ـ 223؛ صدرالدين محلاتي شيرازي، مكتب عرفان سعدي، قسمت اول، ج 2، شيراز1354؛ علي محمد مژده، «جنبههاي معنوي سخن سعدي»، ذكر جميل سعدي (مجموعه مقالات به مناسبتهشتصدمين سالگرد تولد شيخ اجل سعدي) ج3، تهران 1364، ص 27ـ 215.
8. شرفالدين ابراهيم بن صدرالدين روزبهان ثاني، تحفهالعرفان، مندرج در روزبهان نامه، به كوششمحمدتقي دانش پژوه، تهران 1347، ص 145؛ همان اثر با نام تحفه اهل العرفان، به سعي جواد نوربخش، تهران1349، ص 158. (محمدتقي مير، شرح حال و آثار و اشعار شيخ روزبهان بقلي فسايي شيرازي، شيراز 1354،ص 21).
9. كليات سعدي، ص 726 (غلامحسين نديمي، روزبهان يا شطاح فارس، شيراز 1345، ص 60؛ محمدتقي مير،پيشگفته، ص 41، غلامعلي آريا، شرح احوال و آثار و مجموعه اشعار به دست آمده شيخ شطاح روزبهانفسايي ]بقلي شيرازي[، تهران 1363، ص 45).
10. روزبهان بقلي، عبهرالعاشقين، تصحيح هنري كربن و محمد معين، ج2، تهران 1360، ص 85؛ تصحيحنوربخش، تهران 1349، ص 75.
11. كليات سعدي، ص 600؛ (محمدتقي مير، پيشگفته، ص 106، غلامعلي آريا، پيشگفته، ص 156). محمدغفراني جهرمي در مقالهاي با عنوان «مآخذ انديشههاي سعدي: روزبهان بقلي شيرازي»، (ذكر جميل سعدي، ج3، تهران 1364، ص 112ـ95) در عين حال كه پس از ذكر همين شواهد «ارادت وحسن عقيده سعدي نسبت بهروزبهان» را مسلم دانسته، بعضي از ابيات سعدي را در موضوع جمالپرستي با اشعاري در همين موضوع ازروزبهان مقايسه كرده، بدون آن كه بخواهد حكم كند كه سعدي در اين مورد انديشه خود را الزاماً از روزبهانگرفته است.
12. براي موارد مشابهت ميان آثار سعدي و كيميا و احياء، بنگريد به تحقيق دكتر حسين لسان، با عنوان«پژوهشي در روايات و مضامين سعدي»، ذكر جميل سعدي، ج3، تهران 2364، ص 73ـ145.
13. گلستان سعدي، ص 184.
14. بنگريد به: نصرالله پور جوادي، سلطان طريقت، تهران 1359، ص 9ـ 68.
15. محمدتقي بهار، سبكشناسي، ج3، تهران 1349، ص 125.
16. حسين خطيبي، فن نثر و ادب پارسي، تهران 1366، ص 602ـ 599.
17. احمد غزالي، سوانح، بر اساس تصحيح هلموت ريتر و با تصحيحات جديد و مقدمه و توضيحات نصراللهپور جوادي، انتشارات بنياد فرهنگ ايران، تهران 1359، ص 2.
18. براي توضيح بيشتر در اين باره، بنگريد به مقاله نگارنده: «عشق خسرو و عشق نظامي» در بوي جان،تهران 1372، ص 8ـ 171.
19. درباره ارزشهاي اخلاقي گلستان از قديم ترديدهايي وجود داشته است. در دبيرستان كه ما اين كتاب راميخوانديم، باب پنجم را اجازه نميدادند بخوانيم، علي دشتي در كتاب قلمرو سعدي منكر اين شده است كهگلستان به راستي يك اثر اخلاقي باشد و بتوان از همه مطالب آن براي تهذيب اخلاق استفاده كرد. انتقادهايدشتي به خصوص درباره حكايتهاي باب پنجم گلستان است. اين انتقادها به نظر من كلاً درست است. وليمن با اين گفته او موافق نيستم كه ميگويد «من در باب پنجم گلستان چيزي آموختني و حتي عبرتانگيزنيافتم» (قلمرو سعدي، ج 5، تهران 1356، ص 252).
20. گلستان سعدي، ص 4ـ 133.
21. احمد غزالي، سوانح، ص 46.
22. گلستان سعدي، ص 134.
23. بنگريد به مقاله نگارنده با نام «منبعي كهن در باب ملامتيان نيشابور»، در معارف، دوره 15، شماره 1 و 2(1377).
24. براي توضيح در اين باره بنگريد به: نصرالله پورجوادي، سلطان طريقت، ص 147ـ 140.
25. سوانح، ص 7.
26. همان، ص 9.
27. حسين علي محفوظ، متنبي و سعدي، تهران 1336، ص 271ـ 270؛ همچنين بنگريد به يادداشتهاي يوسفيبه گلستان، ص 8ـ 427.
28. بوستان سعدي، تصحيح غلامحسين يوسفي، تهران 1359، ص 82، بيت 1628.
29. كليات سعدي، ص 543.
30. همان، ص 427.
31. همان، ص 417.
32. تعبير «كوي ملامت» را سعدي نيز در اين بيت به كار برده است:
هركه با شاهد گلروي به خلوتبنشستنتواند ز سر كوي ملامت برخاست
(كليات، ص 429).
33. كليات سعدي، ص 427.
34. سوانح، ص 14.
35. گلستان سعدي، ص 135؛ كليات سعدي، ص 130.
36. «تير عاشق كش» نشر دانش، سال 15، شماره 4، (1374)، ص 4 به بعد.
37. بنگريد به ديباچه سعيد نفيسي به كليات عراقي، تهران 1338، ص 31.
38. گلستان سعدي، ص 136؛ كليات سعدي، ص 131
39. علي دشتي، پيشگفته، ص 247.
40. ابن قيم الجوزيه، روضهالمحبين، تصحيح احمد عبيد، قاهره 1375 ِ/ 1956م، ص 138، (قال ارسطاليس،العشق عمي الحس عن ادراك عيوب المحبوب).
41. سوانح، ص 42.
42. بوستان سعدي، ص 84، بيت 1659.
43. سوانح، ص 16.
44. همان، ص 24.
45. گلستان سعدي، ص 135.
46. بوستان سعدي، ص 94، بيت 1870.
47. كليات سعدي، ص 890.
48. حسين بن منصور حلاج، كتاب الطواسين، به كوشش لويي ماسينيون، پاريس 1913 م، ص 7 ـ 16 (طاسينالفهم).
49. بنگريد به كليات سعدي، ص 796 (...عاشقي جانباز چون پروانه باش).
50. بوستان سعدي، ص 98، بيت 1954 (كه عشق آتش است اي پسر پند باد)؛ و نيز كليات سعدي، ص 454(پروانه ز عشق بر خطر بود).
51. گلستان سعدي، ص 50؛ كليات سعدي، ص 30 و 891.
52. بوستان سعدي، ص 98، بيت 1944.
53. سوانح، ص 32.
54. همان، ص 3.
55. سوره اعراف (7)، آيه 172.
56. سوانح، ص 28.
57. كليات سعدي، ص 785.
58. همان، ص 800.
59. همان، ص 555.
60. «نحن روحان حللنا بدنا» (سوانح، ص 5).
61. كليات سعدي، ص 444.
62. بوستان سعدي، ص 83، بيت 1649.
63. كليات سعدي، ص 546.
64. همان، ص 474، همچنين بنگريد به صفحه 537.
65. سوانح، ص 4 (فصل 2).
66. همان، ص 21 («اصل همه عاشقي ز ديدار افتد») و ص 39 («بدايتش ديده بود و ديدن»).
67. كليات سعدي، ص 549.
68. سوانح، ص 7، 23، 33.
69. همان، ص 15 (فصل 13).
70. كليات سعدي، ص 637.
71. سوانح، ص 15 (فصل 12).
72. همان، ص 43 (فصل 55).
73. همان (كرا كردن: ارزيدن، لايق بودن).
74. كليات سعدي، ص 574.
75. براي توضيح درباره فرق ميان نظر عبرت و نظر شهوت، بنگريد به مقاله نگارنده «باده عشق (2): پيدايشمعناي مجازي باده در شعر فارسي»، نشر دانش، سال 12، شماره 1 (1370)، ص 15ـ 11.
76. همان.
77. همان، ص 556.
78. همان، ص 639.
79. همان، ص 449.
80. سوانح، ص 18 (فصل 17) و نيز ص 17 (فصل 18).
81. همان، ص 29 (فصل 35).
82. همان، ص 29 (فصل 35).
83. همان، ص 17.
84. كليات سعدي، ص 482.
85. همان، ص 481.
86. سوانح، ص 18.
87. كليات سعدي، ص 598.
88. همان، ص 556.
89. همان، ص 789. همين بيت در يكي از غزليات فخرالدين عراقي (كليات عراقي، پيشگفته، ص 160) نيز آمدهاست.
90. براي توضيح بيشتر در اين باره، بنگريد: نصرالله پور جوادي، رؤيت ماه در آسمان، تهران 1357، ص 44ـ232.
91. سوانح، ص. 23.
92. كليات سعدي، ص 549.
93. همان، ص 427.
94. همان، ص 44.
95. سوانح، ص 22.
96. عينالقضاه همداني، نامهها، تصحيح منزوي و عفيف عسيران. ج2، تهران 1350، ص 60. و نيز تمهيدات،تصحيح عفيف عسيران، تهران 1341، ص 175. عينالقضاه در يكي ديگر از نامههاي خود (همان، ص 133)رشك عاشق را از بردن نام معشوق چنين بيان كرده است.
كوشم كه بپوشم صنما نام تو ازخلقتا نام تو كم در دهن انجمن افتد
97. كليات سعدي، ص 787.
98. هجويري، كشف المحجوب، تصحيح ژكوفسكي، چاپ افست، تهران 1336، ص 430.
99. اين بيت را قشيري نيز در رساله، باب غيرت، نقل كرده است.
100. كشفالمحجوب، ص 430.
101. سوانح، ص 17ـ16.
102. همان، ص 30.
103. همان، ص 35.
104. در مجالس نيز، چنان كه ذيلاً خواهيم ديد، سعدي به اين ضديت تصريح كرده است.
105. كليات سعدي، ص 60ـ 559.
106. درباره كاربرد اين مضمون در سوانح و اشعار شعراي فارسي گو، بنگريد به مقاله نگارنده با عنوان«سگ كوي دوست و خاك راهش»، نشر دانش، سال 15، شماره 3، (1374)، ص 9 به بعد.
107. سوانح، ص 24.
108. كليات سعدي، ص 434.
109. همان، ص 545.
110. همان، ص 554.
111. همان، ص 559.
112. بوستان سعدي، ص 82، بيت 1634؛ كليات سعدي، ص 279.
113. سوانح، ص 35.
114. همان.
115. كليات سعدي، ص 416.
116. همان، ص 429.
117. مثلاً در اين مصرع كه ميگويد: «عقل بيچاره است در زندان عشق» (كليات سعدي، ص 614) يا در اين بيت:
تا عقل داشتم نگرفتم طريق عشقجايي دلم برفت كه حيران شودعقول(همان، ص 539)
118. محمدتقي بهار، سبكشناسي، ج 3، چاپ سوم، تهران 349، ص 116
119. كليات سعدي، ص 905.
120. سوانح، ص 30.
121. همان، ص 35.
© کپی رایت توسط دانشنامه فارس کلیه حقوق مادی و معنوی مربوط و متعلق به این سایت است.) برداشت مقالات فقط با اجازه کتبی و ذکر منبع امکان پذیر است. نوشته شده در تاریخ: 1389/1/15 (2661 مشاهده) [ بازگشت ] |