دورانشناسي آثار سعدي ناصر پورپيرار
هنوز بزرگان سعدي شناس ما معلوم نكردهاند كه بالاخره شيخ اجل پيش از 655 كه بنا به معروف سال تدوينبوستان است، شهرتي در شاعري داشته است يا خير. در اينباره نيز چندان اقوال ضد و نقيض، فراوان گفتهاند كه كشفنظر واحد و پذيرفته شدهاي كه مشروع و مقبول و قابل استفاده باشد، ميسر نشده است.
«سعدي كسي نبوده است كه در عهد خود گم نام باشد تا به تعيين دروه شروع نفوذ و انتشار اشعار و گفتارش در ميانخلق، بعد از وفات او محتاج باشيم. چه تقريباً مسلم است كه نگارنده نقش بند گلستان در همان اوان تأليف آن كتاب، يعنيدر 656 كاملاً مشهور بوده و اين كه ميگويد «ذكر جميل سعدي كه در افواه عوام افتاده و صيت سخنش كه در بسيطزمين رفته و قصبالجيب حديثش كه چون نيشكر ميخورند و رقعه منشاتش كه چون كاغذ زر ميبرند» ميفهماند كه ازهمان تاريخ تازكي، سبك سخن و بلاغت و بيان، استادي سعدي را بر همه بليغان و سخنشناسان مسلم كرده بود و نامكلام او بر سر همه زبانها ميگشته است».
بار ديگر، به توصيه استادان و فقط عطف به اشارات خود شيخ، بايد بپذيريم كه هنوز سخن از دهان شيخ اجل خارجنشده، در بسيط زمين به سفر ميرفته. درست در همان سال 656، يعني سال درهمريزي جهان اسلام به علت پايان دورانخلافت، اين جهان آشفته و بلاتكليف مشغول به ذكر جميل سعدي بوده است. اما حسن اقرار استاد اقبال در اين است كهلااقل آشكار ميشود پيش از آن تاريخ هيچ ذكري از سعدي، حتي در همان شيراز و در اسناد و افواه آن زمان، جارينبوده است.
«اين جمله همه اشاراتي است بر اين كه سعدي حتي در اوايل عهد اتابك ابوبكربن سعد (623ـ658) نيز لابد به علتجواني نه به علتي ديگر، هيچگونه شهرتي نداشته تا چه رسد به عهد سعدبن زنگي (599ـ623) و يكي ديگر از دلايل اين نكتهآن كه در سراسر كتاب المعجم فيمعايير اشعار العجم كه به سال 630 به قلم شمس قيس رازي در شيراز به نام اتابكابوبكربن سعد تأليف يافته، هيچ اشاره يا ذكري از سعدي نيست، در صورتي كه آن مؤلف شعر جمعي از معاصرين خودرا كه از آن جمله است: كمالالدين اسماعيل اصفهاني متوفي سال 635 (پنج سال بعد از تأليف المعجم) و نظامالدين محمودقمر اصفهاني از مداحان اتابك ابوبكر بن سعد در كتاب خويش آورده و اگر سعدي در اين تاريخ حائز مقام اعتبار واشعارش در ميان مردم مشهور شده بوده، هيچ علت نداشته است كه شمس قيس كه قريب ده سال در وطن سعدي و دردستگاه خانداني كه سعدي از خواص ايشان بوده، ميزيسته از ذكر او و ايراد اشعارش در المعجم خودداري كند و نظيرهمين نكته است نبودن ذكري يا شعري از سعدي در دو كتابجهان گشاي جويني و معيار الاشعار خواجه نصيرالدينطوسي كه اولي در 658 و دومي در اوخر نيمه دوم قرن هفتم تأليف شده و اين دو مؤلف هم با اين كه مثل صاحبالمعجمبه اشعار كمالالدين اسمعيل اصفهاني استناد جستهاند، به هيچ وجه به ذكر سعدي يا ايراد شعري از او نپرداخته و اين نيزميرساند كه مقارن تأليف اين كتب هنوز سعدي چندان اسم و رسمي پيدا نكرده و شهرتش عالمگير نشده بودهاست».(همان، ص 643)
انصاف بدهيد كه مروت نيست خواننده در يك مقاله واحد به قلم يك نگارنده واحد و درباره يك امر واحد و به فاصلهفقط چند برگ، دو اظهارنظر به كلي مغاير و متفاوت و متضاد با يكديگر بخواند كه يكي ميگويد صيت سخن سعدي درهمان زمان نگارش گلستان به جهان ميرفته و چند صفحه بعد بخوانيم «مقارن تأليف اين كتب (گلستان و بوستان) هنوزسعدي چندان اسم و رسمي پيدا نكرده و شهرتش عالمگير نشده بوده است».
باري، هيچ قول درست متكي بر سندي در اين باب نداريم كه شيخ ما پيش از تأليف گلستان و بوستان، تدوين وتحريري به دست داشته است يا خير؟ و كسي كوشش كارآمدي نكرده است تا آشكار كند تاريخ ادب سرزمين ما نخستينبار از چه زمان نام و كاري از شيخ اجل را به ياد ميآورد.
«و اما درباره كيفيت اشتهار شاعري به «سعدي» كه لقب شعري (تخلص) اوست، اختلاف است. بنابر اقوال متقدمينتخلص او به سعدي به سبب ظهور اوست در روزگار اتابك سعد بن زنگي بن مودود سلغري (599ـ623) و بنابر نظرابنالفوطي در كتاب تخليص مجمعالآداب به علت انتساب سعدي است به سعدبن ابيبكر بن سعد بن زنگي و اين نظر ثانويمورد قبول غالب محققان معاصر است. اما مطلقاً بعيد به نظر نميآيد كه سعدي نام شاعري خود را از نام سعدبن زنگيگرفته باشد، زيرا در اواخر روزگار آن اتابك، جواني نزديك به بيست سالگي بود كه قاعدتاً با قريحه و استعدادخارقالعادهاي كه داشت، ميبايست در همان اوان آغاز شاعري كرده و بنا بر رسم زمان به لقب شعري (تخلص) حاجتيافته و آن را از نام پادشاه عصر خويش گرفته باشد، منتهي چون در حداثت سن بود، هنوز به دربار راه نداشت تا درشمار مداحان اتابك سعد درآيد و مدايح او را در ديوان خود ثبت كند. رد اين نظر مستلزم آن است كه سعدي تا نزديكسال 655 كه تاريخ بازگشت او به فارس و درآمدن در ظل عنايت اتابك ابوبكر بن سعد و پسرش سعدبن ابوبكر بن سعدبن زنگي است، يعني تقريباً تا پنجاه سالگي خود، اصلاً شعري نگفته و به تخلصي حاجت نيافته باشد».
هرچند درنقل فوق لااقل سه تضاد و تناقض سنگين قابل بحث، بهويژه در تقابل با زندگي نامه رسمي شيخ، نهفتهاست ولي اجابت امريه استاد صفا مقدم است كه ببينيم آيا شيخ اجل تا پيش از تأليف گلستان و بوستان شعري گفته و بهتخلصي محتاج بوده است، يا نه.
جستجو در اسناد فرهنگي پيش از سال 655، كه در آنها حتي به تلويح و تلميح اشارهاي به شيخ رفته باشد، بيفايدهاست. جمال خليل شرواني در «نزههالمجالس» جُنگ معتبري از رباعيهاي قريب به 300 شاعر فراهم آورده، كه در آن بهقول دكتر محمد امين رياحي، مصحح محترم كتاب، از شاعران اواخر قرن هفتم هجري نيز يادي آمده است.
«از اينها گذشته، بايد دو نكته را جداجدا مورد دقت قرار دهيم. اول ببينيم شاعران بزرگي كه شعر آنها به فراواني دركتاب آمده، گويندگان كدام عصرند؟ دوم اين كه آخرين كساني كه نام و شعرشان در اينجا آمده، از كدام دورهاند؟
«در اينجا نام و سال مرگ بازپسين كساني را كه شعرشان در كتاب آمده و اين روي هم رفته زمان تأليف راميرساند، به ترتيب ميآوريم: سليمان شاه ايوهاي مقتول 656، فخر مراغهاي زنده 656، اثيراوماني متوفي 656يا 665،رفيع مكبرني اهبري متوفي 672، قطب عتيقي متوفي 679 يا 675. صاحب سعيدشمسالدين مقتول 683، فخر مستوفيمقتول 689.
اما اكثر گويندگان مهمي كه رباعيهاي آنها بيشترينه رباعيهاي كتاب را تشكيل ميدهد، همان گونه كه پيش از اينگفتهايم، در قرن ششم و اوايل قرن هفتم ميزيستهاند».
استاد و مصحح محترم كتاب نزههالمجالس، چند سطر بعد با حيرتي كه آميخته با اندكي ملاحت كنايهآميز استمينويسد:
«و بالاخره از بزرگترين و پرآوازهترين شاعر آن روزگار، سعدي، شعري نيست، كه گرچه او در 690 درگذشته، امادر سال 656 مقارن تأليف گسلتان ذكر جميل او در افواه عوام افتاده وصيت سخنش در بسيط زمين رفته بود و قسب وجنيب حديثش را همچون شكر ميخورند و رقعه منشاتش را چون كاغذ زر ميبرند».
كوشش براي يافتن مصرعي شعر از شيخ و ياد و اثر و ذكري از وي در اسناد فرهنگي پيش از تأليف گلستان وبوستان، مطلقاً مواجه با ناكامي است. با اين همه امكان امحاء آثار و از جمله آثاري كه در آنها يادي از شيخ بزرگوار درنيمه اول قرن هفتم رفته باشد، كم نيست. پس براي اثبات شاعر و مؤلف بودن يا نبودن سعدي، پيش از تاريخ تأليفگلستان و بوستان، چاره نيست جز اين كه راه تحقيق بپوييم و فصلي بياوريم كه يكباره بر اين همه ناهمجنس گوييمنتشره در اين باب كه شيخ سعدي در اوان تأليف گلستان و بوستان شهرتي داشته يا نه، ختمي مؤكد و مشخص بگذارد.
«سعدي از آن نيك بختان است كه در زمان خود، حتي از اوان جواني صيت شهرت خود را شنيد و اين ناموري او درزمان اتابك ابوبكر به اوج رسيد».
اين كه استاد از كجا رصد فرمودهاند كه سعدي حتي از اوان جواني صيت شهرت خود ميشنيده، نكتهاي است كهبيورود به عرصه جستجوي محققانه، درست يا نادرست آن معلوم نخواهد شد. گفتهاند كه شيخ ما در اوايل جواني وشباب، در محضر ابنجوزي به بغداد بوده است. بدين ترتيب شايد شيخ در همان زمان، به بغداد غزل فارسي ميگفته،اعراب صيت شهرت غزليات فارسي او را از بغداد به ري و شيراز و كاشغر ميرساندهاند و از آن جا بار ديگر اين آوازه بهبغداد باز ميگشته و گوش شيخ را مينواخته است. در اين صورت چرا چنين صيت سخن پردامنهاي در جايي منعكسنيست، هيچ عرب و عجمي آن را به ياد نياورده و ثبت و ضبطي از آن نمييابيم؟
باري راه حل، كنكاش در آثار شيخ است. از سعدي بزرگوار ما كلياتي مانده است كه در تاريخ تأليف گلستان وبوستانش ترديدي نيست. چرا كه مؤلف، خود آنها را محصول ذوق پس از پنجاه سالگي خويش خوانده و سال تأليف آنهارا مؤكد كرده است.
ز ششصد فزون بود پنجاه و پنج
|
كه پر درّ شد اين نامبردار گنج
|
***
در اين مدت كه ما را وقت خوش بود
|
ز هجرت ششصد و پنجاه و شش بود8
|
پس ناگزيريم كه به غزليات و قطعات و مدايح و مراثي و رباعيات شيخ وارد شويم و نشانهاي از خلق آنها پيش ازتأليف گلستان و بوستان بجوييم. براي اين ورود سه مفتاح مشخص به دست داريم:
اول، ببينيم در اين آثار، مقدم بر همه، از كدام نام شناخته شده تاريخي، ذكر رفته است و زمان و دوران صاحب نام رادريابيم.
دوم، اشاره به گذر عمر را در سخنان شاعر بسنجيم.
سوم، با تأملي در سير فصاحت و ذهن و سخن شاعر، نشانههاي تدريجي پختگي عمر و انديشه را در افت و خيزهاي بياناو دريابيم.
براي وضوح مطلب، همين مفتاحها را در نزديكي و آثار خواجه شمسالدين حافظ شيرازي بهكار ميبريم كه سال تولداو را 720 تا 724 و وفاتش را 729 شناختهاند.
«در واقع تاريخ حيات شاعر در هيچ مأخذ قديم نيست. قديمترين شعري كه در ديوانش هست يك قطعهاي ظريف وطيبتآميز است، در باب استر گم شده وي، كه شاعر جوان شيراز در روزگار جلالالدين مسعود شاه و به هر حال پيش ازسال 743 هجري قمري كه سال وفات اين پادشاه است، جرأت كرده بود آن را در خواب درون اصطبل سلطنتي بيابد، اگردر اين هنگام شاعر جوان اندكي بيش از بيست سال داشته است ميبايست، در حدود 720 هجري قمري به دنيا آمده باشد.در اين صورت، هنگام مرگ، سال 792 هجري قمري، لابد هفتاد سال داشته است يا بيشتر».
همين مطلب را تقريباً با همين بيان، استاد معاني، قاسم غني، در مجموعه ماندني «بحث در آثار و افكار واحوال حافظ»بدين گونه آورده است:
«خواجه حافظ قطعهاي بهطور مطايبه براي شاه جلالالدين مسعود اينجو گفته كه از آن چنان برميآيد كه يكي ازكسان مسعود شاه استري از حافظ دزديده بوده و خواجه حافظ بهوسيله اين قطعه بهطور مطايبه به او تذكر ميدهد و آنقطعه اين است:
خسروا دادگرا شيردلا بحر
|
كفااي جلال تو به انواع هنر ارزاني
|
همه آفاق گرفت و همه اطراف گشاد
|
صيت مسعودي و آواز شه سلطاني
|
گفته باشد مگرت ملهم غيب احوالم
|
اينكه شد روز سفيدم چو شب ظلماني
|
دو سه سال آنچه بياندوختم از شاه و وزير
|
همه بربود به يك دم فلك چوگاني
|
دوش در خواب چنان ديد خيالم كه سحر
|
گذر افتاد بر اصطبل شهام پنهاني
|
بسته بر آخور او استر من جو ميخورد
|
توبره افشانه به من گفت مرا ميداني؟
|
هيچ تعبير نميدانمش اين خواب كه چيست
|
تو بفرماي كه در فهم نداري ثاني
|
بهطوري كه گفته شد در نوزده رمضان هفتصد و چهل و سه، امير جلالالدين مسعود شاه اينجو به دست ياغيباستي كشته شد. بنابراين اگر اين قطعه را براي مسعود شاه اينجو بدانيم، خواجه حافظ كه در هفتصد و نود و دو وفاتيافته است، اقلاً چهل و نه سال قبل از فوت خود گفته است و بنابراين يكي از قديمترين گفتههاي منظوم خواجه است».
بدين ترتيب وبه قياس اشاره حافظ كه ميگويد استرش را از اندوخته دو سه ساله شاه و وزير به دست آورده،ميتوان حافظ را پيش از بيست سالگي نيز سخنسرايي قابل حضور در بارگاه شاهان و سايه وزيران دانست و مدعيشد كه خواجه از اوان نوجواني غزل را چون نگيني بر حلقه سخن خويش ميگردانده است و از آنجا كه در ديوان خواجهمدح و اشارتي بر شاه اسحاق اينجو، امير مبارزالدين محمد، شاه شجاع و شاه منصور، يعني تمامي سلسله حاكماني كه درحيات خواجه به شيراز فرمان راندهاند، مييابيم، پس جاي كمترين ترديدي نميماند كه خواجه در تمامي عمر سخن تازهميكرده و نفس بيطروات غزل برنميآورده است.
مفتاح دوم اينكه، محتواي بيان خواجه با سنين عمر او همراه و همخوان است و بازتاب درخشش دوران مختلف عمراو را درآينه غزلياتش به وضوح شاهديم:
حافظ چه شد ار عاشق و رند است و نظرباز
|
بس طور عجب لازم ايام شباب است
|
***
عشق است و مفلسي و جواني و نوبهار
|
عذرم پذير و جرم به ذيل كرم بپوش
|
***
عشق و شباب و رندي مجموعه مراد است
|
چون جمع شد معاني گوي بيان توان زد
|
اين اشارات آشكار به جواني در ديوان خواجه، به دهها تعبير ديگر تكرار شده است و خون جوان، سرمست و توانا،كه پرواي هيچ ملامتي ندارد در رگهاي بخشي از غزليات خواجه جاري است:
سرم به دنيي و عقبي فرو نميآيد
|
تبارك الله از اين فتنهها كه در سر ماست
|
***
من نخواهم كرد ترك لعل يار و جام و مي
|
زاهدان معذور داريدم كه اينم مذهب است
|
گل در بر و مي در كف و معشوق به كام است
|
سلطان جهانم به چنين روز غلام است
|
كامروايي و تمتع، بيدغدغه و حراس از غير، از آن دست كه خواست سالهاي مطمئن جواني است، كه حتي دلبران رانيز به هيچ ميگيرد، مضمون بيتهاي بسياري در ديوان خواجه شمسالدين است:
سر ما فرو نيايد به كمان ابروي كس
|
كه درون گوشهگيران ز جهان فراق دارد
|
***
مراد دل ز كه پرسم كه نيست دلداري
|
كه جلوه نظر و شيوه كَرَم دارد
|
***
نيست در شهر نگاري كه دل ما ببرد
|
بختم ار يار شود رختم از اينجا ببرد
|
كو حريفي كش و سرمست كه پيش كَرمش
|
عاشق سوختهدل نام تمنّا ببرد
|
حافظ ابايي ندارد كه قدرت خويش را به رخ آسمان نيز بكشد. نه فقط بزم صوفيان، كه چرخ را برهم ميزند وميخواهد سهم خود از بهشت خداوند را به زور بستاند:
چرخ برهم زنم ار غير مرادم گردد
|
من نه آنم كه زبوني كشم از چرخ و فلك
|
***
فردا اگر نه روضه رضوان به ما دهند
|
غلمان ز روضه، حور ز جنت به در بريم
|
بيرون جهيم سرخوش و از بزم صوفيان
|
غارت كنيم باده وشاهد به بر كشيم
|
سير صحيح عمر، از برنايي و جواني به ميانسالي و از آنجا به پيري وناتواني، از ساده انگاري و قلدري تا حذاقتانديشه و پختگي، دوران به دوران، در غزل حافظ پي گرفتني است و آشكارا ميبينيم كه درگذر ساليان، آن بيان يكه تازانهو پر هيمنه شاعر در جواني، اندك اندك به لابه سراييهاي ناگزير ميگرايد:
چهل سال رنج و قصه كشيدم و عاقبت
|
تدبير ما به دست شراب دو ساله بود
|
***
اي خرم از فروغ رخت لالهزار عمربازآ
|
كه ريخت بيگل رويت بهار عمر
|
اين يك دو دم كه مهلت ديدار ممكن است
|
درياب كار ما كه نه پيداست كار عمر
|
و سرانجام نيز در كف تقدير و به هودج پيري، آن گاه كه آدمي راهي سلامتگه مرگ ميشود، حافظ نيز چون بيشمارناگزيران ديگر، به ناتواني نهادينه انسان گردن ميگذارد:
به فريادم رس اي پير خرابات
|
به يك جرعه جوانم كن كه پيرم
|
***
ز ديده خون بچكاند فسانه حافظ
|
چو ياد وقت و زمان شباب و شيب كند
|
***
در يغ قافله عمر كان چنان رفتند
|
كه گردشان به هواي ديار ما نرسد
|
***
چون پير شدي حافظ از ميكده بيرون شورندي و هوس بازي در عهد شباب اولي ''
ديوان خواجه حافظ، هيچ حلقه مفقوده ندارد. ميتوان در آن حافظهاي دائماً دگرگون شوندهاي را يافت، كه به نيازعمر، سازهايي به نواهاي مختلف مينوازد.
«شك نيست كه حافظ در دورههاي گوناگوني زندگي، چه بر اثر سن و سال و چه در شرايط زندگي وي در هردورهاي، در حال و هواي گوناگوني شعر سروده است. براي مثال، غزلهايي كه در اوج شنگي و شادي و شادخواريسروده است و زندگي پرستانه است و از آنِ دوران اوج پختگي جواني اوست و غزلهاي دوره پيريش بيشتر رنگ حسرتو نوميدي و شكايت از زندگي و بيوفايي جهان دارد».
به يك معنا، حافظ از «بيان» مطلق آغاز ميكند و در گذر عمر است كه اندك اندك به حوزه «انديشه» ميخزد. در اينمسير چه اوجها وفرودها كه ميسپرد و چه بس فريادهاي حيرت سر ميدهد از فرط سردرگمي:
من كه سر در نياورم به دو كون
|
گردنم زير بار منت اوست
|
تو و طوبي و ما و قامت يار فكر
|
هركس به قدر همت اوست
|
دورانشناسي زندگي حافظ، تأثير زمان بر خلاقيت و آثار او و نيز دنبال كردن سير فصاحت و طبع انديشه حافظ،همه و همه كاري است سهل و صريح، كه به مهلت عمر، اين قلم گزافه گوي، به سوداي دورانشناسي سخن حافظ نيتكرده است، تا خواجه را وارهاند و از اين همه مدعي مبهمگو كه راز حافظ شيراز را هم تراز برگ و ساز خويش گرفتهاند.
و بالاخره با مفتاح سوم، اين مطلب گشوده ميشود كه غزليات حافظ را ميتوان از نظر فصاحت، ارزش ادبي، قدرتبيان و مضمون انديشه، گروه بندي كرد. آقاي نصرالله مرداني در «حافظ» غزليات خواجه را به 6 دسته تقسيم كرده،23غزل را عالي 1، 43 غزل را عالي 2، 135 غزل را خوب 1، 180 غزل را خوب 2 و 77 غزل را متوسط 1 و بالاخره 29 غزل رامتوسط 2 شناختهاند. اگر بخواهيم دستهبندي فوق را كه كمي خجولانه و دست به عصاست، به صورت صريحتريدرآوريم، به اين نتيجه آشكارتر و بيابهامتر ميرسيم كه غزليات خوب ديوان خواجه 66 غزل، غزليات متوسط 315 غزلو غزليات سست آن 106 غزل است.
من البته اسلوب ايشان را در اين ارزشگذاري نميدانم، ولي ميدانم كه در يك بررسي خوشبينانه، دستكم ربعي ازغزليات خواجه، آنچنان كه در يكي دو نمونه زير ميآورم، به گونهاي همه جانبه، سست است و معلوم ميكند كه سيرفصاحت و انديشه در حافظ، به مقتضاي افزوني عمر و ظرفيت انبان تجربه و فراگيري خواجه، رو به كمال و فزوني استو خود حجت ديگري است بر غزلسرايي خواجه از جواني و ناپختگي تا زوال زبان به زور بازوان مرگ.
دل من در هواي روي فرخ
|
بود آشفته همچون موي فرخ
|
به جز هندوي زلفش هيچكس نيست
|
كه برخوردار شد از روي فرخ
|
سياهي نيك بخت است آن كه دايم
|
بود همراز و همزانوي فرخ
|
شود چون بيد لرزان سرو آزاد
|
اگر بيند قد دلجوي فرخ
|
بده ساقي شراب ارغواني
|
به ياد نرگس جادوي فرخ
|
دو تا شد قامتم همچون كماني
|
ز غم پيوسته چون ابروي فرخ
|
نسيم مشك تاتاري خجل كرد
|
شميم زلف عنبر بوي فرخ
|
اگر ميل دل هركس به جايي است
|
بود ميل دل من سوي فرخ
|
غلام همت آنم كه باشد
|
چو حافظ بنده و هندوي فرخ
|
***
رفتم به باغ صبحدمي تا چنم گلي
|
آمد به گوش ناگهم آواز بلبلي
|
مسكين چو من به عشق گلي گشته مبتلا
|
واندر چمن فكنده ز فرياد غلغلي
|
ميگشتم اندر آن چمن و باغ دم به دم
|
ميكردم اندر آن گل و بلبل تأملي
|
گل يار حسن گشته و بلبل قرين عشق
|
آن را تفضلي نه و اين را تبدلي
|
چون كرد در دلم اثر آواز عندليب
|
گشتم چنان كه هيچ نماندم تحملي
|
بس گل شكفته ميشود اين باغ را ولي
|
كس بيبلاي خار نچيده است از او گلي
|
حافظ مدار اميد فرج از مدار چرخ
|
دارد هزار عيب و ندارد مدخلي
|
اينك همين اسلوب و همين مفتاح را در كليات شيخ بزرگوار سعدي شيراز نيز به كار ميگيريم. سعدي اگر ازنوجواني در صف صاحبان سخن ميرفت، بايد در كليات او ردي از نام و دوران سعد زنگي، ابوبكربن سعدبنزنگي وسعدابوبكرابنسعدزنگي را كه در فاصله نوجواني تا پنجاه و چند سالگي شيخ بزرگوار به شيراز حكم راندهاند، بيابيم.گفتيم كه زمان تأليف گلستان وبوستان به تصريح شاعر و تدقيق در مطالب آن به پس از پنجاه سالگي سعدي محول استو از چرخه تحقيق ما بيرون ميماند. با اين همه اگر تاريخ رسمي تأليف گلستان و بوستان را بپذيريم، معلوم ميشود كهسعدي در يك دوران كوتاه و يك ساله خلاقيت، در مواضع متعددي در گلستان و بوستان از ابوبكر بن سعد زنگي، به پند،يا به تلطّف و تنبيه ياد كرده و نام برده است و در هر دو كتاب مستطاب، به نام ابوبكربن سعد زنگي اشاره دارد. دربوستان ميگويد:
ولي نظم كردم به نام فلان
|
مگر بازگويند صاحبدلان
|
كه سعدي كه گوي بلاغت ربود
|
در ايام بوبكرِبن سعد بود
|
سزد گر به دورش بنازم چنان
|
كه سيد به دوران نوشيروان
|
جهانبان دين پرورِ دادگر
|
نيامد چو بوبكر بعد از عمر
|
و در مقدمه گلستان نيز ميآورد:
«بل كه خداوند جهان و قطب دايره زمان و قايم مقام سليمان و ناصر اهل ايمان، اتابك اعظم، مظفرالدنيا والدين، ابوبكربن سعد بن زنگي، ظلالله تعالي في ارضه، رب ارض عنه و ارضه، به عين عنايت نظر كرده است و تحسين بليغ فرموده وارادت صادق نموده».
بدين ترتيب گلستان و بوستان هرچند در اواخر عمر و سلطنت ابوبكربنسعدبنزنگي يعني در فاصله دو سال و انديمانده به مرگ ابوبكر تأليف شده، باز هم لااقل در قريب هفت موضع از اين دو كتاب ذكري از سلطان به وجوه گوناگونرفته است و آنچه از نام ابوبكربنسعدزنگي در قصايد و مراثي ميبينيم نيز، به پس از حادثه تخريب بغداد به سال 656، كهباز هم پس از تأليف گلستان و بوستان است، مربوط ميشود.
اما در غزليات شيخ مطلقاً و از هيچ بابي ذكري از سعدبنزنگي و ابوبكربنسعدبنزنگي نيامده است، حال آنكه اگرغزليات را حاصل دوران پيش از تأليف گلستان و بوستان بدانيم، بايد دست كم يك مورد ياد، اگر نه از سعد بنزنگي، لااقلاز ابوبكر بن سعد بن زنگي در آن بيابيم. اما در مجموعه غزليات، مقدم برهمه از سعد بن ابوبكر بن سعد زنگي، در بيتآخر غزلي با مطلع «چو ترك دلبر من شاهدي به شنگي نيست» نامي آمده است:
دوم به لطف ندارد عجب كه چون سعدي
|
غلام سعد ابوبكر سعد زنگي نيست
|
به اين قرينه و به سنجش مفتاح نخست ميتوان گفت كه سعدي سرودن غزل را پس از اتمام گلستان و بوستان و پساز درگذشت ابوبكر بن سعد زنگي آغاز كرده است.
مفتاح ديگر، جستجوي بابهاي مختلف گذر عمر، جواني، ميان سالي و پيري در كليات شيخ است. بي هيچ واهمه وترديد و تأخير، ميتوان مدعي شد كه در سراسر تأليفات سعدي و درآن كليات كبير، هرگز شاعر از جواني و يا ميانساليخويش، مگر به دريغ از گذشت آن ياد نكرده است. هيچ بيت و اشاره و صراحتي در گلستان و بوستان و قصايد و غزلياتو قطعات و رباعيات نمييابيم كه درآن شيخ ما مدعي جواني و يا حتي قدرت و توانايي شده باشد. درست به همان اندازهكه در هزليات و مضاحك و خبثيات، سعدي شنگولِ سيريناپذيرِ مدعي خوش دلي و توان جسمي را مييابيم، دربخشهاي ديگر كليات به صدها زبان ميشنويم كه سعدي دركار گله و شكايت از ضعف و سستي و پيري و گذشت عمراست.
دريغ روز جواني و عهد برنايي
|
نشاط كودكي و عيش خويشتن رايي
|
سر فروتني انداخت پيريام در پيش
|
پس از غرور جواني و دست بالايي
|
دريغ بازي سرپنجگي كه برپيچيد
|
ستيز دور فلك ساعد توانايي
|
***
ماهي اميد عمرم از شست برفت
|
بيفايده عمرم چو شب مست برفت
|
عمري كه از او دمي به جاني ارزد
|
افسوس كه رايگانم از دست برفت
|
***
هر سر وقدي كه بگذرد در نظرم
|
در هيأت او خيره بماند بصرم
|
چون چشم ندارم كه جوان گردم باز
|
آخر كم از آن كه در جوانان نگرم
|
***
تنها ز همه خلق و نهان ميگريم
|
چشم از غم دل به آسمان ميگريم
|
طفل از پي مرغ رفته چون گريه كند؟
|
بر عمر گذشته آنچنان ميگريم
|
***
مي با جوانان خوردنم باري تمنا ميكند
|
تا كودكان در پي فتند اين پير دُردآشام را
|
با جواني سرخوش است اين پير بيتدبير را
|
جهل باشد با جوانان پنجه كردن پير را
|
***
اي محتسب از جوان چه خواهي
|
من توبه نميكنم كه پيرم
|
***
دوران دهر و تجربتم سر سپيد كرد
|
وز سر به در نميرودم همچنان فضول
|
***
سعدي خط سبز دوست دارد
|
پيرامن خد ارغواني
|
اين پير نگر كه همچنانش
|
از ياد نميرود جواني
|
***
دور به آخر رسيد و عمر به پايان
|
شوق تو ساكن نگشت و مهر تو زايل
|
***
عشق پيرانه سر از من عجبت ميآيد
|
چه جواني تو كه از دست ببردي دل پير
|
***
به شير بود مگر شور عشق سعدي را
|
كه پير گشت و تغير در او نميآيد
|
برف پيري مينشيند بر سرم
|
همچنان طبعم جواني ميكند
|
***
سعديا عمر گران مايه به پايان آمد
|
همچنان قصه سوداي تو را پايان نيست
|
در برابر اين نمونهها و صدها بيت ديگر از همين دست، حتي مصرعي در بيان جواني و ميان سالي شاعر نمييابيم واشارهاي به قدرت و صولت جواني در كليات نيست. آيا اين مطلب محل تأمل فراوان نيست كه سعدي در كليات جز ازشكستگي، عجز، ناتواني، بيچارگي، لاعلاجي و افتادگي خويش نميگويد و جز ترحم از حبيب و رقيب انتظاري ندارد؟ درتمامي كليات اميد به آينده، گردنكشي و قدرت نمايي نمييابيم. سيماي شاعر در كليات تصوير انسان افتادهاي است كه دركار افسوس بر گذشته بر باد رفته است.
با چون خودي در افكن اگر پنجه ميكنيما خود شكستهايم چه باشد شكست ما
***
من كه با مويي به قوت برنيايم اي عجب
|
با يكي افتادهايم كاو بگسلد زنجير را
|
***
باد اگر برمن اوفتد ببرد
|
كه نمانده است زير جامه تني
|
***
ز ضعف طاقت آهم نماند و ترسم خلق
|
گمان برند كه سعدي ز دوست خرسند است
|
***
اين رمقي نيز كه هست از وجود
|
پيش وجودت نتوان گفت كه هست
|
***
يعلمالله كه خيالي ز تنم بيش نماند
|
بل كه آن نيز خيالي است كه ميپندارند
|
***
شرط است دستگيري دردمندگان و من
|
هر روز ناتوان ترم اي دوست دستگير
|
***
تو نيز اگر نشناسي مرا عجب نبود
|
كه هرچه درنظر آيد از آن ضعيفترم
|
نه او به چشم ارادت نظر به جانب ما
|
نميكند، كه من از ضعف ناپديدارم
|
***
گويي بدن ضعيف سعدي
|
نقشي است گرفته از ميانت
|
***
بيش احتمال سنگ جفا خوردنم نماند
|
كز رقت اندرون ضعيفم چو جام شد
|
سعديِ كليات، سال خورده پير تجربه اندوختهاي است كه جز هشدار و تنبيه و آرزو و تحذير، نوايي نميخواند وزبان فصيحش به ستايش عشقي ميگردد، كه از فرط ناتواني، كام روايي در آن را به خود باور ندارد:
پايت بگذار تا ببوسم
|
چون دست نميرسد به آغوش
|
***
هرگز انديشه نكردم كه تو با من باشي
|
چون به دست آمدي اي لقمه از حوصله بيش؟
|
***
تو را كه اين همه بلبل نواي عشق زنند
|
چه التفات بود بر اداي منكر زاغ
|
***
از در خويشم مران كاين نه طريق وفاست
|
در همه شهري غريب درهمه ملكي گداست
|
***
سعديا گر نكند ياد تو آن ماه مرنج
|
ما كه باشيم كه انديشه ما نيز كنند
|
گر رود نام من اندر دهنت باكي نيست
|
پادشاهان به غلط ياد گدا نيز كنند
|
***
من بيمايه كه باشم كه خريدار تو باشم
|
حيف باشد كه تو يار من و من يار تو باشم
|
هرگز انديشه نكردم كه كمندت به من افتد
|
كه من آن وقع ندارم كه گرفتار تو باشم
|
***
مقدار يار همنفس چون من نداند هيچ كس
|
ماهي كه برخشك اوفتد قيمت بداند آب را
|
***
كهن شود همه كس را به روزگار ارادت
|
مگر مرا كه همان عشق اول است و زيادت
|
***
ناليدن بي حساب سعدي
|
گويند خلاف راي داناست
|
از ورطه ما خبر ندارد
|
آسوده كه بركنار درياست
|
***
به زير بار تو سعدي چو خر به گل درماند
|
دلت نسوزد كه بيچاره بار من دارد
|
***
جان باختن آسان است اندر نظرت ليكن
|
اين لاشه نميبينم شايسته قربانت
|
***
مكن ار چه ميتواني كه ز خدمتم براني
|
نزنند سايلي را كه دري دگر نباشد
|
چنين است كه در كليات سعدي رنگين كمان عمر ناپيداست، غروب ابر و خاكستر گرفته آماده به اشكي است كهسعدي در آن، به انتظار اجل، از ناتواني و جفاديدگي گله ميكند و ياد ايام رفته ميشمارد.
از اينها، همه كه بگذريم به يكدستي سرودهها و گفتههاي سعدي ميرسيم. بلبلي است كه نغمه بيگاه بيرون از پردهنخوانده است. چرا كه او در زماني از عمر به خلق كلام نشسته، كه به تمامي در گمان و بيان پخته و كارآمد شده است.گزينش غزلي بر غزل ديگر در سرودههاي شيخ كاري است دشوار و موكول به حال و هواي گزيننده. در آثار سعدي،سعي در انتخاب رتبه بلند و ميانه و پست عبث است. چرا كه شيخ به بلنداي عمر و با دست و دل و تجربهاي آكنده، به بياننشسته است. سعدي در سراسر غزليات، بي رسن اندازههاي صوفيانه، فقط منادي عشق است، حاصل و بهرهاي كه هرافتاده و خاسته عمر، جز آن را به جد نميگيرد. آيا اين همه نشانه كافي نيست تا عمر شيخ را دو پاره بيابيم. پيش از اوانكهولت، كه شيخ گمنام و خموش و بينشان است و پس از آن، كه اجل گويندگان پارسي است. آيا شيخ نيمه نخست عمر راچهگونه بر باد داده است كه درآغاز دوران تأليف مينويسد:
«يك شب تأمل ايام گذشته ميكردم و بر عمر تلف كرده تأسف ميخوردم و سنگ سراچه دل به آب ديده ميسفتم واين بيتها مناسب حال خود ميگفتم:
هردم از عمر ميرود نفسي
|
چون نگه ميكنم نماند بسي
|
اي كه پنجاه رفت و در خوابي
|
مگر اين پنج روزه دريابي».
|
گمانه من، چنان كه آوردهام، بر اين است كه شيخ پيش از آن شب تعهد و توبه، جز به شنگول سرايي و هزل بافي طبعنيازموده است. همان كه سعدي بزرگوار، در آغاز دوران نوين عمر خود، در رد و نفي آنها گفته است.
«بعد از تأمل اين معني مصلحت چنان ديدم كه در نشيمن عزلت نشينم و دامن صحبت فراهم چينم، دفتر از گفتههايپريشان بشويم و من بعد پريشان نگويم:
زبان بريده به گنجي نشسته صمُ بكم
|
به از كسي كه نباشد زبانش اندر حكم».
|
شيخ ما، خود نيك واقف بوده است، كه پيش از تأليف گلستان و پيش از مصلحت عزلت نشيني، جز مضاحك وخبثيات، غزل و اثري نداشته است، كه چنين تعهد شستن دفتر از گفتههاي پريشان ميدهد. محال است سعدي غزل، قطعه ويا بيتي از رباعي خويش را، اگر پيش از مقدمه گلستان خلق شده بود، پريشان خوانده باشد.
© کپی رایت توسط دانشنامه فارس کلیه حقوق مادی و معنوی مربوط و متعلق به این سایت است.) برداشت مقالات فقط با اجازه کتبی و ذکر منبع امکان پذیر است. نوشته شده در تاریخ: 1388/6/16 (1682 مشاهده) [ بازگشت ] |