غزل ها و جهانبيني سعدي مهشيد مشيري
صيد بيابان عشق، چون بخورد تير او
|
سرنتواند كشيد، پاي ز زنجير او
|
كشته معشوق را درد نباشد كه خلق
|
زنده به جانند و ما زنده به تأثير او
|
با همه تدبير خويش، ما سپر انداختيم
|
روي به ديوار صبر، چشم به تقدير او
|
آيا اين همه شور در شعر شيرين و شكرين شيخ شيرازي از كجا منشاء گرفته است؟
آتشي از سوز عشق، در دل داوود بود
|
تا به فلك ميرسد بانگ مزامير او
|
سعدي شيرينزبان! اين همه شور از كجا؟
|
شاهد ما آيتي است و اين همه تفسير او!
|
اين گفتار، خلاصهاي است از يك مقاله بلند تخصصي، در خصوص سياق و سبكِ سخنِ استادِ سخن سعدي، كهبرپايه پژوهش زبان شناختي و واژگان شناختي و با استفاده از فرهنگ بسامدي كليات و فرهنگ موضوعي غزلهاي جليلشيخ اجل، كه در دست پردازش دارم، تهيه شده است.
در تنظيم اين گفتار، به اقتضاي طراوت بهار و شور و حال اين سمينار، از مطالب و نكات تخصصي، كه معمولاً خشكاست، خودداري كردهام. چرا كه سعدي ميفرمايد:
خيز و غنيمت شمار، جنبش بادِبهار
|
ناله موزون مرغ، بوي خوش لالهزار
|
برگ درختان سبز در نظر هوشيار
|
هر ورقش دفتري است معرفت كردگار
|
البته كوشيدهام كه تا حد امكان از زبان و واژگان و گفتههاي خودِ شيخ سود جويم، كه در ادامه ميفرمايد:
دفتر فكرت بشوي، گفته سعدي بگوي
|
دامني از گل بيار1، بر سر مجلس ببار
|
زبان هركس آينه افكار، احوال، درونيها و جهانبيني اوست. وقتي غزلهاي سعدي را براساس واژهها و نيزموضوعات گوناگون آن طبقهبندي ميكنيم، گويي، زبان و ذهن او تا حدودي براي ما شفاف ميشود. عواطف و احساساتاو، ابعاد و زواياي گوناگون شخصيتش، كامها و ناكاميهايش، اميدها و نااميديهايش، مرادها و نامراديهايش،... همه درچشم ما رنگ ميگيرند. بايد دانست كه چرا سعدي با صراحت ميگويد: «از دست زمانه در عذابم!».
ما بايد زمانه سعدي را بشناسيم، جامعهاش را بشناسيم با اهل روزگارش آشنا شويم. به موقعيت فردي واجتماعياش واقف شويم. چه كساني با او رفاقت ميكردند و چه كساني با اودشمن بودند؟ چرا بسامد واژههايي چون«عتاب»، «سرزنش» و «ملامت» در غزلهاي او بسيارند؟
سعدي را هزار تَعَنُّت كنند و طعنه زنند، از عشق منعش ميكنند. او پاي از طريق محبت نميكشد، ميگويد:
عشقبازي نه من آخر به جهان آوردم
|
يا گناهي است كه اول من مسكين كردم
|
اين كه پندم دهي از عشق و ملامت گويي
|
تو نبودي كه من اين جام محبت خوردم
|
از بسياري بيتها و غزلهاي او چنين بر ميآيد كه از دست مردم بيبصر زمانهاش رنج ميكشد. به او غبطهميخورند، حسادت ميورزند، طعنهاش ميزنند، نسبت غفلت و جهالت به او ميدهند، ديوانهاش ميخوانند، سرزنشاشميكنند، از او سعايت ميكنند، با او دشمني ميكنند... ولي سعدي، آن نيست كه ره انتقام برگيرد! با خاطرِ آزرده ميگويد:
روز ديوانِ جزا دست من و دامن تو
|
تا بگويي دل سعدي به چه جرم آزردم!
|
ميگويند از دوستان شخص ميتوان تشخيص داد كه او كيست. به نظر من از دشمنان نيز ميتوان دانست كه اوكيست! مثلاً با طبقهبندي قماش دشمنان سعدي، او را بهتر ميشناسيم. حسادت رقيب و عداوت غير سهل است! آنجا كهسعدي عرض هنر ميكند، ميبيند بدبختانه دوستان قديماند دشمنان جديد!
فرياد مردمان همه از دست دشمن است
|
فرياد سعدي از دل نامهربان دوست
|
دل سعدي از دست دوست خونابه ميگردد:«چون دوست دشمن است شكايت كجا برم!». آن كه محبت ديده است،نامردي و ناسپاسي ميكند! دشمن ميشود! چرا چهره سعدي در غزلهايش رنج كشيده است؟
چهره رنجبار، ولي پايدار عشق را، نه تنها در غزل سعدي كه در بسياري از شعرهاي فارسي ميبينيم. چرا شعرهايتغزلي فارسي، اكثراً غم انگيزند؟ چرا شاعر بايد فرزند درد و رنج جامعه باشد؟ شايد اين خود، موضوع جالبي در تحقيقروانشناختي و جامعه شناختي ادبيات باشد: چرا شاعران ما معمولا گرد غم ميگردند؟ اصولاً مجموعههاي بسامدي وموضوعي، كار مطالعات تطبيقي در ادبيات را آسان ميكند. براساس آنها ميتوان به نوآوريها و تقليدها پي برد و درمورد تأثير پذيري سخنوري از سخنور ديگر نمونههاي مستند به دست داد. مثلاً در غزلها، گهگاه شعر سعدي رنگ تحيرو تفكر خيام در باب خلقت را دارد:
سعديا! دي رفت و فردا همچنان موجود نيست
|
در ميان اين و آن فرصت شمار امروز را
|
از قيمت عافيت ميگويد؛ از فلك بي اعتبار و سستي بنياد سراي عمر ميگويد:
سعدي شوريده بي قرار چرايي
|
در پي چيزي كه برقرار نماند؟
|
عاقبت از ما غبار ماند زنهار!
|
تا ز تو بر خاطري غبار نماند
|
هر چند سعدي غزلسرا، خود سر سودايياش طاقت وعظ ندارد و دفتر دانايي به كارش نميآيد، ولي چهرهاندرزگوي او در غزلها هم گاهي جلوهگر ميشود: «كبر يكسو نه اگر شاهد درويشاني!». با چه لطافتي، لطف و مرحمتميآموزد!
به يكي لطيفه گفتي: ببرم هزار دل را
|
نه چنان لطيف باشد كه دلي نگاه داري
|
در غزلها هم توانگران را از جفايي كه به زيردستان ميكنند، برحذر ميدارد:
سلطان كه خشم گيرد بر بندگان حضرت
|
حكمش رسد وليكن حدّي بود جفا را
|
ظلم را تقبيح ميكنند: «مكن كه مظلمه خلق را جزايي هست...».
مقولات واژگاني غزلهاي سعدي، به نوبه خود ما را در بازشناسي ماجراهاي سعدي در حَضَر يا سفر و دردورانهاي گوناگون عمرش ياري ميكند. بنابراين زمان سرودن غزلها را شايد بتوان تا حدودي مشخص كرد. دست كمدر عهد پيري، يا ايّام جواني:
باد است غرور زندگاني
|
برق است لوامع جواني
|
اي سرو حديقه معاني
|
جاني و لطيفه جهاني
|
چشمان تو سِحْر اولينند
|
تو فتنه آخرالزماني
|
سعدي خط سبز دوست دارد
|
پيرامن خدّ ارغواني
|
اين پير نگر كه همچنانش
|
از ياد نميرود جواني
|
گر ز آمدنت خبر بيارند
|
من جان بدهم به مژدگاني
|
هم چنين ميگويد:
مزن اي عدو به تيرم كه بدين قَدَر، نميرم
|
خبرش بگو، كه جانت بدهم، به مژدگاني
|
واژههاي «پيام»، «قلم»، «بنان»، «خامه»، «نامه»، به كرّات بر زبان سعدي جاري ميشود:
مُهر از سَرِ نامه بر گرفتم
|
گويي كه سر گلابدان است
|
«قاصد»، «رسالت رسان» حتي «مُطرب» كه نام دوست را بر زبان ميآورد و نيز «نسيم صبحدم» و«باد بهار» كه بوييار را دارد... سعدي هميشه در انتظار پيك خجستهاي است كه خبري از يار بياورد. ولي خبر يار هميشه جراحت جدايي اورا بَتَر ميكند. او هر شب با دردمندي سر بر بالين مينهد و شب فراق چه طولاني است، ميگويد:
شبي خيال تو گفتم ببينم اندر خواب
|
ولي ز فكر تو خواب آيدم؟ خيال است اين!
|
«فراق» دغدغه اصلي خاطر او و در نظرش عقوبت و عذاب است. فراق يار بيخ صبر و شكيب او با به يكبار ميكند! درواژگان سعدي بيشترين بسامدها مربوط به مفاهيمي است كه در مقوله هجرانند. «وداع»، «ساربان»، «كاروان»، «عماري»همه مظهر هجران و در غزلهاي سعدي فراوانند و «شتر» كه در رفتار، از عاشق پيشي ميگيرد زيرا بار عاشق گرانتر ازبار اوست!
بار بيافكند شتر چون برسد به منزلي
|
بار دل است همچنان ور نه هزار منزلم
|
بار فراق دوستان بس كه نشسته بر دلم
|
ميروم و نميرود ناقه به زير محملم
|
و هر زمان كه مجال حضر تنگ ميشود، سعدي بار ميبندد و از بار فرو بستهتر است. ميگويد:
از قفا سير نگشتم من بدبخت هنوز
|
ميروم وز سَرِ حسرت به قفا مينگرم
|
ظاهراً به سفر شام ميرفته است. همان جا عهد ميكند:
به قدم رفتم و ناچار به سر باز آيم
|
گر به دامن نرسد چنگ قضا و قدرم
|
و آنجا كه ميگويد: «سعدي اينك به قدم رفت و به سرباز آمد»، ظاهراً به همان عهد خود وفا كرده است:
پاي ديوانگياش برد و سر شوق آورد
|
منزلت بين كه به پا رفت و به سر باز آمد
|
سعدي در هجر يار، از سَرِ درد مينالد و از تف سينه ميخروشد و ناوك فريادش به تعبير خود او از چرخ اطلس،همچون سوزن از حرير در ميگذرد... اگر گوش فرا دهيم، فريادهاي جگر سوز او را كه هنوز در چرخ اطلس ميپيچد،ميشنويم!
فرياد من از فراق يار است
|
وافغان من از غم نگار است
|
غزلهاي سعدي همه داستان فراقند و اگر قرار باشد نامي بر مجموعه غزلهاي سعدي بگذارند، به نظر من آن نام«فراقنامه» است.
بي روي چو ماه آن نگارين
|
رخساره من به خون نگار است
|
از باغ وصل يار، خسان ميخورند و ناكسان و نصيب سعدي، از گلستان جمالش خار است. با اين همه خار را همتحمل ميكند:
بار ياران بكش كه دامن گل
|
آن بَرَد كاحتمال خار كند
|
خانه عشق در خرابات است
|
نيكنامي در آن چه كار كند؟
|
گمان ميكنم ميخواهد پاسخ كسي را بدهد كه عشقهاي او را در غزلهايش لذتهاي خاكيِ صرف تعبير ميكند.ميگويد:
شهر بند هواي نفس مباش
|
سگ شهر استخوان شكار كند
|
هر شبي يار شاهدي بودن
|
روز هشياريت خمار كند
|
به راستي، آيا ميتوان درباره ماهيت عشق سعدي قضاوت كرد؟ تنها به شهادت واژگان غزلهايش؟
قاضي شهر عاشقان بايد
|
كه به يك شاهد اختصار كند
|
سعدي، عاشق است و مركز واژگان او در غزلها عشق است. البته سعديِ جهانديده، اين مرغ وحشي، كه از قيدميرمد، با همه زيركي به دام عشق مهرويان هم ميافتد، غزلهاي بسياري هم در اين باب ميسرايد و شايد هم تكرار واج[S] (حرف ش) در اين شعر او كه: «شب است و شاهد و شمع و شراب و شيريني»، نشاني از شور و شعف، شوق ونشاط و شادي و شيدايي شبهاي مشتاقي او باشد. ولي ميگويد: «عشق حقيقت است اگر حمل مجاز ميكني!».
و انصافاً اگر به ديده پاك بنگريم، در شعرهاي تغزلي او جز پاكي و عفاف نميبينيم. او به پاكيزه رويي و پاكيزهخويي و پاكدامني يار شيفته است. ميگويد:
نظر پاك مرا دشمن اگر طعنه زند
|
دامن دوست بحمدالله از آن پاكتر است
|
هر كسي را نتوان گفت كه صاحب نظر است
|
عشقبازي دگر و نفس پرستي دگر است
|
آدمي صورت اگر دفع كند شهوت نفس
|
آدمي خوي شود ورنه همان جانور است
|
سعدي، عشق را مظهر آدميت ميداند و در نظر او، هر كس كه اين ذوق را ندارد و حظّ روحاني را نشناسد، «درصورت آدمي دواب است». بهيمهاي است كه از دل خبر ندارد. جانور است. نه جانور، كه كژ طبع جانور است. زيرا، «اشتربه شعر عرب در حالت است و طرب!».
از ميان موضوعات مورد توجه سعدي، به موضوع زيبايي سراپاي يار بسيار برميخوريم. سراپاي يار، كتابينگارين است كه هر باب آن را كه بگشاييم، «همچون بهشت، گويي از آن باب خوشتر است!». يار مجموعه خوبي است: قد وقامت و اعتدال، وجودي در غايت كمال، بناگوش و خد و خال... و از اينجاست كه ميگويد: «از هر چه ميرود سخن يارخوشتر است!».
يار با رفتار متناسب و موزون و دلفريبش، وقتي سخنان بيحسيبش، متوجه سعدي است، «كوته كنم كه قصه او كاردفتر است!».
ابتذال در سخن سعدي جايي ندارد. از خصوصيات سخن او، در واقع آنچه سخنش را بر دل مينشاند، اين است كه ازدل بر ميخيزد. فصاحت و سلاست سخن، ميدانيم از انوري به او رسيده است. سعدي روش انوري را در غزل سرايي بهمرز كمال رسانده است. كمال از آن جهت كه تا امروز هيچ سخنوري نتوانسته است به او برسد. هر چند كلام سعدي، بهلحاظ رواني و سادگي ما را به تحسين و اعجاب وا ميدارد، ولي به ضرورت، پيچيدگيهايي هم دارد. سعدي اغراق همميكند:
چرخ شنيد نالهام گفت: منال سعديا!
|
كآه تو تيره ميكند آينه جمال من
|
غلو هم ميكند:
ضرورت است كه روزي به كوه رفته2 ز دستت
|
چنان بگريد سعدي، كه آب تا كمر آيد
|
با همه اينها، ابهام و ايهام در سخن سعدي نسبتاً كم است. «ميان خلق نديدي كه چون دويدمت از پي؟»
سعدي معمولاً مخاطب را «به سر نميدواند»! ميگويد: «زهي خجالت مردم چرا به سر ندويدم»!
و ايهام:
در آب دو ديده از تو غرقم
|
و اميد لب و كنار دارم
|
دشنام همي دهي به سعدي؟
|
من با دو لب تو كار دارم
|
تشبيهات سعدي بكر و نو و معمولاً امتزاجي است از اظهار، شرط و تفضيل ]به اصطلاح بيان سنتي[. در خيال يار راتشبيه ميكند: يار مثل سرو ميماند، رخش مانند ماه است! ولي گويي هر بار، از اين تشبيه پشيمان ميشود:
سرو را ماند وليكن سرو را رفتار نه
|
ماه را ماند وليكن ماه را گفتار نيست
|
سعدي در حيرت است كه روي يار را به چه مانند كند و با آن همه توانايي سخنپردازي از يافتن وجه شبه بين يار وهر چيز، پرهيز ميكند:
تشبيه روي او نكنم من به آفتاب
|
كاين مدح آفتاب به تعظيم شأن اوست
|
به راستي اين «او» كيست كه سعدي در عشقش چنان ميسوزد كه به يك شعله جهان ميسوزد؟
هر دم ز سوز عشقش سعدي چنان بنالد
|
كز شعر سوزناكش دود از قلم برآيد
|
كدام سلطان است كه سعدي، آزادهاي كه سر در نميآورد به سلاطين روزگار، بنده و گداي او و شهر بند هواياوست؟ و اگر برانندش يا ببخشايندش، ره ديگري جز آستان آن سلطان نميداند؟ كدام دلارام است كه سعدي جز غلامياو، از هر چيز كه كار و بار عالم است حتي شهي، عار دارد؟ در هواي صحبت او سر ميافشاند و در برابر پيكانش رخنميگرداند؟ كيست كه سعدي «پادشاهي است كه به دست او اسير افتاده است»، ولي ادعا ميكند «من از آن روز كه در بندتوأم آزادم»؟ كيست كه در نظر سعدي هر چيز با بركت و با طراوت و با حلاوت و خوب، جلوهگر اوست؟ «شيرينتر از اينخربزه هرگز نبريده است!» يار ميوه نه، درخت ميوهدار هم نه، باغ ميوه است و «مشتاق گل بسازد با خوي باغبانان!» ياربوستان ميوه است!
گفت سعدي خيال خيره مبند
|
سيب سيمين براي چيدن نيست
|
سعدي سرّ قلم بي مانند كردگار در روي يار، چون روي در آينه پديدار ميبيند. يار است كه به آينه پرتويي از رويخويشتن داده است. آينه، نماد خيال و انديشه و بازتاب جمال «او» است. آينه بازتاب جهاني است كه «او» آفريده است. هرچه هست، آينه رخ جانان است.
سعدي كمال مطلق را نه تنها در جمال مقيد، كه در هر مخلوقي، زشت و زيبا، مشاهده ميكند. حتي مگس، اين حشرهموذي را با دقت مينگرد. از عشقي كه او به شهد و شكر دارد متحير است و تصوير متحرك سماجت و مزاحمت مگس:
گر براني نرود ور برود باز آيد
|
ناگزير است مگس دكّه حلوايي را
|
نظام خلقت اعجابآور و در خور تحسين، و از هر عيبي مبرّاست و سعدي حال آن عاشق را در كنار دكّه شكر فروشمصري خوب ميفهمد:
شكّر فروش مصري حال مگس چه داند
|
اين دست شوق بر سر و آن آستين فشانان
|
شايد كه آستينت بر سر زنند سعدي!
|
تا چون مگس نگردي گرد شِكر دهانان
|
وقتي مجموعه غزلهاي سعدي را به صورت يك نظام منسجم زباني و واژگاني در نظر بگيريم و صرفاً به يك واژه ويك مصراع و يك بيت يا يك غزل استناد نكنيم، آيا نميتوانيم آن را با همان معيارهايي بسنجيم كه اشعار عرفاني عطار وعراقي و سنايي و مولوي و حافظ را سنجيدهايم؟ مثلاً غزل سعدي را با اين مطلع كه:
باز از شراب دوشين در سر خمار دارم
|
وز باغ وصل جانان گل در كنار دارم
|
«زميني!» تعبير كردهاند! ولي در همين غزل است كه ميگويد:
شستم به آب غيرت نقش و نگار ظاهر
|
كاندر سراچه دل نقش نگار3 دارم
|
زان مي كه ريخت عشقت، در كامِ جان سعديتا بامداد محشر در سر خمار دارم
مگر واژههاي «آب»، «غيرت»، «مي، «عشق» و «خمار» معني عرفاني ندارند؟ آيا نميتوان از اين ابيات، مفهوم غيرزميني هم دريافت كرد؟ واقعيت اين است كه مست جمال دلدار، فكرش را منتهاي حُسن يار نميرسد و سعدي حق دارد كهميگويد: «كمال حسن ببندد زبان گويايي!».
يار، از هر چه در خيال وي آيد نكوتر است، مشبه، هميشه از مشبهٌ به برتر است:
آنكه منظور ديده و دل ماست
|
نتوان گفت شمس يا قمر است
|
مُهر مهر از درون ما نرود
|
اي برادر كه نقش بر حجر است
|
سعدي مرد عشق است. هم تشنه، ـ چه شيرينوچه تلخ ـ بده اي دوست مستسقي از آن تشنهتر است! هم سيراب باده عشقاست. ميگويد:
من خود اي ساقي! از اين شوق كه دارم مستم
|
تو به يك جرعه ديگرببري از دستم
|
هر چه كوته نظرانند بر ايشان پيماي!
|
كه حريفان ز مل و من ز تأمل مستم
|
سعدي براساس جهان بينياش كه توحيد است، غزل ميسرايد و وحدت در درياي غزلهاي او سراسر موج ميزند.دل تنگش را به يكبار از هر دو جهان تهي ميكند تا جايگاه يار يگانه باشد. چرا كه به يك دل دو دوست نتوان داشت.
از شرك ميگويد و ميخواهد دلق ازرق فام را يكسو نهد و بر باد قلاشي دهد اين شرك تقوي نام را!
هر ساعت از نو قبلهاي با بتپرستي ميرود
|
توحيد بر ما عرضه كن تا بشكنيم اصنام را
|
از ايمان ميگويد:
كافر و كفر و مسلمان و نماز و من و عشق
|
هر كسي را كه تو بيني به سر خود ديني است
|
نام سعدي همه جا رفت به شاهد بازي
|
واين نه عيب است كه در ملت ما تحسيني است
|
از علم ميگويد و ميخواهد لوح دل از نقش غير حق بشويد: «علمي كه ره به حق ننمايد جهالت است!»
عذرا كه نانوشته بخواند حديث عشق
|
داند كه آب ديده وامق رسالت است
|
گويي، سعدي رسالت خود را ميداند كه سنگيني بار عشقي را متحمل شود كه «آسمان و زمين بر نتافتند و «جبال» و«آدم» آن بار را بر دوش كشيد،كه ستمكار ونادان بود:
مرا گناه خود است ار ملامت تو برم
|
كه عشق بار گران بود و من ظلوم جهول
|
عشق سعدي، حديث سرگرداني «آدم» است.
حديث عشق اگر گويي گناه است
|
گناه، اول ز حوا بود و آدم
|
و ميدانيم كه پرتو خورشيد ازلي عشق بر همه كس افتاده است، ليكن: سنگ به يك نوع نيست تا همه گوهر شود!».
گر نگهي دوست وار بر طرف ما كند
|
حقه همان كيمياست و اين مس ما زر شود
|
چون متصور شود در دل ما نقش دوست
|
همچو بُتش بشكنيم هر چه مصور شود
|
و اما...
هر كه به گوش قبول دفتر سعدي شنيد
|
دفتر وعظش به گوش همچو دف تر شود!
|
پينوشتها:
1. در نسخههاي تصحيح شده غزلهاي سعدي، اين مصراع به صورت «دام گوهر بيار، بر سر مجلس ببار» ضبطشده است. به دلايل زير، به نظر ميرسد كه تركيب دامني از گل بهتر از «دامن گوهر» باشد:
الف. بافتي كه تركيب در آن به كار رفته، مربوط به بهار است و غزل به اصطلاح «بهاريه» است. بنابراين گل از لوازمبهار است و نه گوهر.
ب. سعدي تركيب «دامن گل» را در جاهاي ديگر نيز به كار برده است. مثلاً در ديباچه گلستان: «ديدمش دامني گل وريحان و سنبل و ضيمران فراهم آورده...» و «... حالي كه من اين بگفتم دامن گل بريخت و در دامنم آويخت...».
«طبق گل» نيز در اين بيت، كه: به چه كار آيدت ز گل طبقي / از گلستان من ببر ورقي، همان سبد گل و مجازاً دامن گلاست: از گلستان گل ميچينند، در دامن ميريزند و به ارمغان ميبرند: بار ياران بكش كه دامنِ گل / آن بَرَد كاحتمال خاركند! و اصولاً تركيب «دامني از گل» در ادبيات فارسي سابقه دارد.
ج. كاربرد «دامن گوهر» چندان هنرمندانه نيست. زيرا گوهر، اگر يكدانه باشد ارزشمند است و نه يك دامن! وانگهيگوهر را به دليل قدر و قيمتش در ملاءعام حمل نميكنند، بلكه آن را در نهان و با درج و صندوقچه ميبرند. سعديميگويد: گر تو به حُسن افسانهاي، يا گوهر يكدانهاي / از ما چرا بيگانهاي؟ ما نيز هم بد نيستيم!
و حافظ، وقتي ميگويد: لعلي از كان مروت برنيامد سالهاست، با استفاده از «ي» وحدت در «لعلي» به يكدانه بودن لعلاشاره دارد و نه فراواني آن.
همچنين وقتي ناصرخسرو ميگويد: من آنم كه در پاي خوكان نريزم / مر اين گوهري لفظ درّ دري را، منظورش از«گوهريْ لفظ»، وحدت گوهر است و نه كثرت. زيرا فراواني و كثرت، گوهر را بيقدر ميكند.
2. در شرح غزليات سعدي، فعل «رفته» را «برود» تعبير كرده و تصور كردهاند كه مراد از بيت اين است كه «سعديضروري ميداند كه به كوه برود و ازدست يار چنان بگريد كه آب تا كمر آيد». اين تعبير به نظر اشتباه ميآيد زيرا سعديقرينه لفظي را به غلط حذف نميكند و زبان او در مجموع بري از عيبهاي دستوري است. ظاهراً تركيب «به كوه رفته»صفتي است كه جانشين اسم شده است (آنكه سر به كوه گذاشته است).
همچنين تصور كردهاند كه مراد سعدي در مصراع دوم اين بوده است كه سعدي، در كوه آن چنان ميگريد كه آبِديدهاش تا كمر كوه را فرا ميگيرد. ولي اين طور نيست. سعدي در اين بيت از صنعت تجريد استفاده كرده و خود رامخاطب قرار داده و گفته است كه آب تا كمر آن «شخصِ سر به كوه گذاشته» ميآيد. البته با اين توجيه نيز كه سعديصنعت استخدام به كار برده است، ميتوان گفت كه آب چشم، هم تا كمر كوه ميرسد و هم تا كمر شخص.
3. در ديوانهاي تصحيح شده سعدي، «نقش و نگار» ضبط شده است ولي «نقشِ نگار» صحيح مينمايد.
© کپی رایت توسط دانشنامه فارس کلیه حقوق مادی و معنوی مربوط و متعلق به این سایت است.) برداشت مقالات فقط با اجازه کتبی و ذکر منبع امکان پذیر است. نوشته شده در تاریخ: 1388/6/16 (2356 مشاهده) [ بازگشت ] |